نویسنده: امبروس بیرس - مترجم: سیدمحمد عادل
تاریخ انتشار: ۱۲ خرداد, ۱۴۰۴
من بدبختترین آدم روی زمینم. ثروتمند، محترم، نسبتا تحصیلکرده و دارای تنی سالم؛ با بسیاری موهبتهای دیگر که صاحبانش آنها را ارج مینهند و محرومانش آرزوی داشتن آنها را دارند. بعضی اوقات با خود میاندیشم که اگر از آنها محروم میماندم، چه بسا انسان شادتری بودم. درنتیجه این تضاد بین زندگی درونی و بیرونیام به رسیدگی مشقتبار کمتری نیازمند بود. در پرتو اضطراب ناشی از محرومیت و نیاز برای تقلا، شاید گهگاهی این راز حزنانگیز جبری بودن شرایط را از یاد میبرم. من تنها فرزند جوئل و جولیا هتمن هستم. پدرم مردی ثروتمند اما روستایی بود و مادرم بانویی زیبا و فرهیخته که پدرم نسبت به ایشان بسیار دلبستگی پرشوری داشتند که البته الان میدانم بیشتر یک تعهد اجباری همراه با حسادت بوده است.
منزل ما در چند مایلی شهر نشویل واقع در ایالت تنسی قرار داشت. خانهای بزرگ با ساختار غیرمعمول که بویی از معماری نبرده بود و در پارکی مملو از درخت و درختچه بنا شده بود. در آن زمان من دانشجویی نوزده ساله در دانشگاه ییل بودم. روزی تلگرافی از سوی پدر رسید که در شرایطی اضطراری بدون هیچ توضیحی خواهان بازگشت من به خانه شده بود. در ایستگاه راهآهن نشویل یکی از اقوام دورمان منتظر من بود تا دلیل فرا خوانده شدنم را به من اعلام کند: مادرم بهشکل وحشیانهای به قتل رسیده بود. نه قاتل و نه انگیزهی قتل مشخص نشده بود اما، شرایط به قرار زیر بود:
پدرم از سفر کاریش به نشویل بازگشته بود. قرار بود بعدازظهر روز بعد بازگردد اما بروز مشکلات کاری، باعث شد همان شب و قبل از طلوع آفتاب به خانه بازگردد. او در پیشگاه بازپرس قتل شهادت داده بود که کلید خانه همراهش نبود و بدون اینکه اهمیتی برای خواب خدمتکاران قائل باشد بدون هیچ نیت خاصی، خانه را دور زده بود تا به محوطهی پشتی برود. در حین اینکه گوشهی خانه را دور زده بود، صدای بسته شدن دری را شنیده و در تاریکی مردی را دیده که فورا در بین درختان ناپدید گردیده است. نتیجه گرفته بود که ظاهرا آن فرد قصد ملاقات یکی از خدمتکاران را داشته که البته ناکام مانده بود و در همین حین از در بازشده وارد شده و از پلکان بالا رفته تا به اتاق مادرم برسد. در اتاق مادرم باز بوده و او در تاریکی مطلق وارد اتاق شده و با سر روی جسمی سنگین زمین خورده است. نیازی به گفتن جزئیات بیشتر نیست، آن جسم پیکر بیجان مادر بیچارهام بوده که با دستان فردی خفه شده بوده است! چیزی از خانه دزدیده نشده بود. خدمتکاران متوجه صدایی نشده بودند و جز آن آثار وحشتناک دست قاتل روی گردن مادرم- اوه خدای من!!! – ای کاش فراموششان کنم- هیچ رد دیگری از قاتل هیچوقت پیدا نشد.
من درس و دانشگاه را رها کرده و پیش پدر ماندم. او طبیعتش بهکل تغییر کرده و اکثر اوقات آرام و ساکت بود. دچار افسردگی عمیقی شده بود در حدی که هیچ چیز توجهش را برنمیانگیخت. با این حال هر چیز کوچکی مثل صدای پا یا صدای ناگهانی بستهشدن در، او را به صورتی ناگهانی تحریک میکرد. این شرایط را هراس مینامند. هرگاه که چیزی غیرمنتظره پیش میآمد رنگ از رخسارش میرفت و سپس دوباره به همان حالت افسردگی قبلی حتی به میزان عمیقتری بازمیگشت. به گمانم دچار ازهمگسیختگی روانی شده بود. برای من هم که در آن زمان جوانتر بودم، این فشار زیادی بود. البته در دنیای جوانی مرهم برای هر زخمی وجود دارد. آه …! آیا ممکن است مجددا در آن سرزمین سحرانگیز عاری از غم ساکن شوم؟ من درست نمیتوانستم سوگواری خود را ارزیابی کرده و ابعاد آن ضربهی هولناک را بسنجم. چندماه بعد از آن حادثهی خوفناک، یک شب با پدرم از شهر با پای پیاده به منزل میرفتیم. ماه کامل از سوی افق مشرق در حال تابیدن بود؛ کل اطراف روستا غرق در سکون و سکوت یک شب تابستانی بود. جز صدای قدمهای ما و جیرجیر بیوقفهی جیرجیرکها صدایی به گوش نمیرسید. سایهی تیرهگون درختان کنارهی جاده سرتاسر مسیر را پوشانده بود که از بین آنها سفیدی مورمورکنندهای میتابید. همانطور که به درب محوطهی منزلمان نزدیک میشدیم که جلویش سایه افتاده بود و هیچ نوری نمیتابید، پدرم ناگهان بازوی من را با فشار زیاد گرفت و نفسنفسزنان گفت: «خدای من ! خدای من! آن چیست؟» من پاسخ دادم که چیزی نمیشنوم پدر. پدرم در حالی که به آن طرف جاده مستقیما اشاره میکرد فریاد زد: «اما ببین ببیییین!» من پاسخ دادم که پدر هیچ چیزی آنجا نیست! بیا برویم. تو حال مساعدی نداری…
او بازوی من را رها کرده بود و چون سنگی در مرکز جاده که با نور مهتاب روشن شده بود، میخکوب گشت. همچون موجودی خالی از احساس خیره شده بود. صورتش زیر نور مهتاب رنگ پریده و نمایانگر خشکشدگی و حیرت زایدالوصفی شده بود. من آستین لباسش را به آرامی کشیدم، اما انگار وجود من را از یاد برده بود. در همان حال به آرامی شروع به عقب قدم گذاشتن کرد و هیچگاه چشمانش از چیزی که بدان خیره شده بود، برداشته نشد. من برگشتم تا او را دنبال کنم اما به شکلی نامطمئن خشکم زد. احساس ترسم را درست به یاد نمیآورم اما نمود فیزیکی آن را که سرمایی سوزان در وجودم بود، در خاطر دارم. انگار بادی سرد به صورتم سیلی زد و بدنم را از سرتا پا فرا گرفت. میتوانستم جنبش آن را روی موهایم حس کنم. در همان لحظه توجهم به سوی نور چراغی که ناگهان از یکی از پنجرههای بالای خانه شروع به تابیدن کرد، جلب شد. یکی از خدمتکارها به خاطر بیمش از حضور موجودی شیطانی و رمزآلود بیدار شده بود و از روی برانگیزشی ناگهانی چراغ را روشن کرده بود. هنگامی که برگشتم تا پدرم را ببینم، او رفته بود و در تمام این سالها زمزمهای از سرنوشت او از سرحد حدس و گمان از قلمروی ناشناختهها عبور نکرده است.
امروز زندهام. فردا در همین اتاق تل خاکی عاری از احساس آرمیده که آن هم مدت مدیدی من بودهام. اگر احیانا کسی پارچه را از روی اندکی کنجکاوی مریضگونه از آن چیز کریه بردارد، احیانا بیشتر کنجکاو خواهد شد و خواهد پرسید این چه کسی بوده است؟ در حال حاضر پاسخ من صرفا این است: «کسپر گرتن.»
مطمئنا کفایت میکند؛ چرا که فقط اندکی بیشتر نیاز داشتم تا از بیست سال کاملا ناشناختهبودن فراتر باشم. اما مستحق نام دیگری بودم. در این دنیا هرکس باید نامی داشته باشد تا از سردرگمی جلوگیری کند؛ حتی اگر هویت خاصی برای او ایجاد نسازد. بعضیها حتی با یک شماره شناسانده میشوند که این هم تمایز ناچیزی برایشان قائل میشود. برای مثال روزی در حال گذر از خیابانی درشهر و دور از اینجا بودم که دو پاسبان را ملاقات نمودم، یکی از آن دو ایستاد و با کنجکاوی به صورتم زل زد و به رفیقش گفت: «این مردک چقدر شبیه ۷۶۷ هست!» چیزی در آن عدد آشنا و خوفناک به نظر میرسید. ناگهان بیاراده به سمت پیادهرو شتافتم و آنقدر دویدم تا از نفس افتادم و خود را در یک راه فرعی یافتم. من هیچوقت آن عدد را فراموش نکردهام، و همیشه همراه با آن تصویر پچپچهای وقیحانه،خندههای تهی از شادمانی و صدای برهم کوبیدن درهای آهنی به یادم بازمیگردد؛ بنابراین نامی برای خودم انتخاب کردم، گرچه خودم این کار را کردم ولی لااقل از یک شماره بهتر است. البته برای تابلوی روی قبرم هردوی آنها را به زودی خواهم داشت. چه موهبتی!
از کسی که این تکه کاغذ را روزی پیدا خواهد نمود، باید کمی ملاحظه استدعا کنم. این تمام داستان زندگی من نیست. دانش نوشتن از من دریغ شده. این فقط تاریخچهای از خاطرات تکهتکه شده و نامربوطم است، بعضیهایشان چون دانههای یک تسبیح واضح و در توالی درست قرار دارند و بعضیهایشان پرتاند و عجیب و غریب. مثل رویاهایی به رنگ سرخ که بینشان فضاهایی خالی و تیره وجود دارد و انگار شعلههای آتش در یک ویرانی عظیم در حال تابیدناند و در حالی که در ساحل دریای ابدیت ایستادهام، برای آخرینبار برمیگردم و به مسیری که پیمودهام، مینگرم. رد پاهایی نسبتا واضح به قدمت بیست سال از خود به جای گذاشته ام، اثر پاهایی که از آنها خون میچکد. آنها به فقر و رنج میرسند. گمراه و نامطمئن! انگار که صاحبشان زیر باری سنگین تلوتلو میخورد. دور، خصمانه، حزنانگیز، آرام. آه … چقدر پیشگویی آن شاعر در موردم تحسینبرانگیز است. چقدر زیاد!
آن عقبها ورای شروع این مسیر مملو از ماتم، این حماسهی رنج با قسمتهایی به نام گناه، هیچ چیز را واضح نمیبینم. انگار از پشت تودهای مه بیرون میآید. میدانم که تنها به مدت بیست سال درازا دارند، اما من یک مرد سالخوردهام! ممکن است کسی تولدش را به یاد نیاورد و نیاز باشد که به او بگویند اما داستان من متفاوت است. زندگی با دستانی پر به من رسید و تمام تواناییها و قوههایم را به من ارزانی داشت. از زندگی پیشینم چیزی بیشتر از دیگران نمیدانم. تنها چیزی که دارم نشانههایی دست و پا شکسته هستند که احتمالا بخشهایی از خاطرات و یا رویاهایماند. آخرین لحظهای که آن را با هوشیاری به یاد دارم و بدون شوکه شدن و حدس و گمان پذیرفتهام، در پیکر و ذهنی بالغ خود را نیمهبرهنه در جنگلی در حالی که به حدی زایدالوصف خسته و گرسنه بودم، در حال راه رفتن یافتم. خانهای در مزرعه یافتم و در طلب غذا به آن نزدیک شدم. صاحبخانه غذا را به من مرحمت داشت و نامم را پرسید. نامم را نمیدانستم اما آگاه بودم که هرکس نامی دارد، در حالی که شرمگین شدم بازگشتم و چون شب فرا رسیده بود در جنگل آرمیده و به خواب فرو رفتم. روز بعد به شهری که از گفتن نامش خودداری میکنم وارد شدم. همینطور که از گفتن حوادث بیشتری که در زندگی تا به این لحظه رخ داده، خودداری میکنم. زندگیای که در این لحظه به پایان میرسد زندگیای مملو از سرگشتگی و هرجا و همیشه فراگرفته از احساس جنایت به خاطر مجازات عملی ناشایست و وحشت از مجازات شدن به خاطر انجام یک جنایت.
اجازه بدهید که ببینم میتوان آن را در خور یک روایت خلاصه کنم یا نه…!
به نظرم میرسد که روزگاری در پشت شهری بزرگ و در یک مزرعهی سرسبز زندگی میکردم، در حالی که با زنی که عاشقش بودم و همزمان به او شک داشتم، ازدواج کردم. انگار فرزندی هم داشتیم، جوانی که در وجودش تکههایی از نبوغ و امید موج میزد. با این حال چهرهی او برایم همیشه مبهم است و هیچ وقت واضحا در یادم نقش نبسته و اغلب در مرکز توجه نبوده است.
در یک شامگاه نحس به ذهنم خطور کرد تا با روشی وقیحانه و رایج که برای تمام شیفتگان قصههای تخیلی و واقعی آشنا است، وفاداری همسرم را بیازمایم. پس به شهر رفتم و به همسرم گفتم که تا عصر روز بعد باز نخواهم گشت؛ اما پیش از طلوع آفتاب بازگشتم و به پشت منزلمان رفتم تا از طریق دری که آن را عمدا طوری دستکاری کرده بودم تا قفل به نظر برسد و با این حال محکم بسته نشده باشد، وارد منزلمان شوم. در حالی که از خشم و حسادت زخم خورده بودم، کور و درنده و با غیرت مردانهی هتک حرمت شده، وارد منزل شده و به سرعت از پلکان به سمت اتاق همسرم شتافتم. در بسته بود؛ اما این یکی قفل را هم دستکاری کرده بودم پس به راحتی در را گشوده و علیرغم تاریکی مطلق کورکورانه جلو رفتم و خودم را کنار تختخواب وی یافتم. با دستانم کورکورانه تخت را لمس کردم و متوجه شدم که اگرچه به هم ریخته است اما کسی روی آن نیست. به ذهنم خطور کرد که حتما از ترس من به طبقهی پایین رفته و در تاریکی هال مخفی شده است. به قصد یافتنش برگشتم تا اتاق را ترک کنم اما از قضا در جهت اشتباهی قرار گرفتم. جهت درست…!!!
همانطور که نزدیک میشدم صدای باز و بستهشدن آرام دری را شنیدم و سپس نظارهگر مردی بودم که مخفیانه به سوی فضای تاریک فرار کرد. قصد جانش را کردم و به سرعت در پیاش دویدم. اما از اقبال بدم، بدون اینکه شناسایی شود، محو شد. در حال حاضر گاهی اوقات نمیتوانم حتی خودم را قانع کنم که او بشر بود.
در حالی که در گوشهی اتاق از ترس پنهان شده بود، پایم به او اصابت کرد، ناگهان دستانم روی گردنش بود. داشت خفه میشد و جیغ میکشید. با زانوانم بدنش را مهار میکردم. در تاریکی مطلق بدون اینکه از روی اتهام با سرزنش به او کلامی گفته باشم، آنقدر گلویش را فشردم تا جانش گرفته شد. همان جا آن رویا به اتمام میرسد. با اینکه آن را با افعال ماضی نقل کردم ولی انگار برای زمان حال مناسبتر است. چراکه بارها و بارها این تراژدی حزنانگیز خودش را در بیداری من شکل میدهد. هربار و هربار من از واقعی بودنش عذاب میکشم و این خطا را بزک میکنم. سپس همه جا تهی میشود. بعد از آن باران به شیشهی کثیف پنجرهها میزند یا برف بر روی لباس محقر بر تنم میریزد، چرخها بر روی زمین چرکینی که زندگی فلاکتبار و شغل فرومایه من بنا شدهاند، میچرخند و تقتق میکنند. اگر آنجا اثری از تابش خورشید است، به یاد ندارم. اگر پرندهای وجود دارد آوازی سر نمیدهد.
رویای دیگری وجود دارد. تصوری دیگر از آن شب. من در میان سایهسار یک جادهی مهتابی ایستادهام. از حضور شخصی دیگر مطلعم اما نمیتوانم به درستی تشخیص دهم که چه کسی است! در سایهی کلان یک خانه، چشمانم درخشش ضعیف جامهای سپید را میبیند -زنی در جاده با من روبهرو میشود-همسر مقتولهام!
در صورتش مرگ جلوه میکند. آثاری روی گردنش وجود دارد. چشمانش به من زل زده در حالی که جدیتی بینهایت در خود دارد؛ اما از روی نکوهش، نفرت، تهدید یا هرچیزی بدتر از شناختن نیست. من در مقابل این صحنه از روی وحشت به عقب بازمیگردم -وحشتی که همین الان، همزمان با نوشتن این مطلب به جانم افتاده. نمیتوانم بیش از این به کلمات شکل دهم. ببین! آنها -الان آرامم اما حقیقتا چیز دیگری برای عرضه نیست: آن حادثه در همان نقطهی شروع، پایان مییابد. در تاریکی و شک! –بله. دوباره میتوانم خودرا کنترل کنم: «ناخدای کشتی روحم هستم.»
اما این یک امان نیست. مرحله و بخشی دیگر از کفارهی گناه من است. میزان توبهی من ثابت اما نوع آن تغییرپذیر است. یکی از اشکال آن آسودگی است. روی هم رفته صرفا به زندگی محکومم. «زندگی در جهنم»
چه مجازات احمقانهای! مجرم مدت زمان محکومیت خود را تعیین میکند.
امروز مدت محکومیتم به پایان میرسد. بماند برای همه، آرامشی که به من تعلق ندارد… .
کارهایم را زود به اتمام رسانده و خیلی سریع به خوابی آرام فرو رفتم که البته از آن توام با احساس خطری غیر قابل توصیف، که به گمانم تجربهای رایج در آن زندگی پیشین است، بیدار شدم. همسرم جوئل هتمن از خانه به دور بود. خدمتکاران در قسمتی دیگر از منزلمان خوابیده بودند. درهرحال این شرایط برایم آشنا بود، اما در موارد قبلی هیچگاه مرا برآشفته نکرده بودند. با این حال احساس وحشتی غریبگونه به عدم تمایل من برای برخاستن غلبه کرد و بلند شدم و چراغ اتاق را روشن کردم. برخلاف انتظارم، این امر موجب آسایشم نشد. نور چراغ انگار خود خطری مضاعف بود چرا که به نظرم میتوانست حضور من را از طریق تابش از زیر در، در نظر هر موجود شیطانی محتمل کمین کرده در بیرون اتاق، افشا کند. شماهایی که هنوز در کالبد جسمانی خود به سر میبرید و در معرض وحشت ناشی از تخیلات هستید، تصور کنید که به چه ترس عظیمی دچار شده بودم که در تاریکی از بیم حضور موجودات شیطانی شبزیست، به دنبال احساس امنیت میگشتم. بدین معنا که به گوشهای تنگ و تاریک جهیدم -استراتژی استیصال! ناتوان از کشیدن فریاد و فراموشکار از توسل به دعا چراغ را خاموش کرده و در حالی که دراز کشیده و ساکت از ترس میلرزیدم، ملحفه را روی سرم کشیدم. در شرایطی رقتانگیز برای حدود چیزی که شماها آن را ساعتها مینامید، دراز کشیدم -در اینجا خبری از ساعت یا در کل زمان نیست- درنهایت صدای پایی غیرمعمول و البته آرام از پلکان آمد. آنها طوری آهسته، مردد و نامطمئن بودند که گویا به موجودی تعلق دارند که عاجز از دیدن راه خود است.
برای عقل درهمگسیختهی من همه چیز ترسناکتر است؛ چراکه این اهریمن کور و بیمغز در حال نزدیک شدن است و هیچ عجز و لابهای در برابرش مقدور نیست. حتی با خود اندیشیدم که باید چراغ هال را روشن بگذارم اما کورکورانه راه رفتن آن موجود، ثابت میکرد که اهریمن شب است. البته که این امر احمقانه و متناقض با هراس قبلی من از وجود روشنایی بود، اما چه در اختیار داشتم؟ ترس که منطق سرش نمیشود. احمق است. گواه ناامیدکنندهای که در گوشت زمزمه میکند ربطی به توصیهی بزدلانهاش ندارد!
ما این را خوب میدانیم، مایی که به سرزمین وحشت قدم گذاشتهایم، مایی که در هوای گرگ و میشی ابدی، در برابر صحنههایی از زندگی سابقمان، پنهان شدهایم، حتی در برابر خودمان و دیگران نامرئی هستیم، با این حال تنها و بیکس در گوشههایی متروک نهان شدهایم. با اینکه از سخن گفتن عاجزیم، در عین ترسیدن از عزیزانمان و وحشت آنان از ما، آرزوی صحبت با آنان را داریم. گاهی این عجز محو میشود و قوانین تعلیق میگردند: با قدرت نامیرای عشق و یا نفرت، این طلسم را میشکنیم.
توسط همانهایی که به ایشان اخطار، تسلی خاطر و یا حتی مجازات میدهیم، دیده میشویم. در نظر آنها چه شمایلی داریم؟ نمیدانم. همینقدر میدانم که موجب وحشت آنهایی میشویم که آرزوی آسودگیشان را داریم و از آنان مهربانی و همدردی طلب میکنیم. از شما بابت این وقفهی بیاهمیت توسط موجودی که زمانی یک زن بود، پوزش میطلبم. شمایی که ما را در این مسیر معیوب رهنمایی میکنید، در حالی که خود چیزی نمیفهمید. شما سوالاتی احمقانه در مورد ناشناختهها و قدغنها میپرسید. آنقدری که ما میدانیم و میتوانیم در سخنانمان بیان کنیم، برای شما بیمعنی است. ما بایستی از طریق آگاهیای معیوب، که بخشی از زبانمان که شما هم میتوانید بدان سخن بگویید، با شما ارتباط برقرار کنیم. شما فکر میکنید از جهانی دیگر هستیم. نه، ما دانشی از هیچ جهانی جز همین دنیای شما نداریم، اگرچه که برای ما نه نور خورشیدی، نه گرمایی، نه خندهای، نه موسیقیای، نه آواز پرنده ای و نه همراهی درخود ندارد. اوه خدای من! عجب چیزی است شبح بودن. از ترس دولاشدن و لرزیدن در جهانی دگرگونشده. صیدی برای بیم و استیصال بودن!
نه، من به خاطر وحشت نمردم؛ آن چیز برگشت و گم شد. شنیدم که از پلکان با عجله پایین رفت، به گمانم خود نیز در وحشتی ناگهانی بود. سپس برای درخواست کمک برخاستم. بهسختی دستان لرزانم دستگیره در را پیدا کرده بود زمانی که -خدای مهربان!- شنیدم دارد برمیگردد. صدای پایش هنگام پایین رفتن سریع، سنگین و بلند بود. طوری که خانه را میلرزاند. سپس شنیدم که در باز شد. سپس وقفهای بود بین ناهشیاری من و زمانی که بهخود آمدم و بعد چنگ زدن خفهکنندهای را دور گلویم احساس کردم -و سپس حس کردم که دستانم در حال ضربه زدن به موجودی است که مرا به عقب هل میدهد-احساس کردم زبانم از بین دندانهایم دارد پرتاب میشود! و بعدش به این زندگی آمدم.
نه، خبری ندارم که آن موجود چه بود. آن مقداری که در مرگ آگاهی داریم، همان است که پیش از آن آگاهی داشتیم. به خاطر این موجودیت چیزهای زیادی میدانیم، اما هیچ نور تازهای به صفحات آن نمیتابد. در حافظه همان مقدار چیزی نوشته شدهاست که میتوانیم آن را بخوانیم. اینجا هیچ قامت برافراشتهای از حقیقت بر آن چشمانداز آشفته از آن قلمروی مبهم، مسلط نیست.
ما هنوز در درهی سایهها ساکنیم، پنهان در مکانهای متروکه، در حالی که از لابهلای بوتهها و خارها به ساکنان نحس و مجنون آن مینگریم. چگونه باید از آن گذشتهی در حال محو شدن، دانشی داشته باشیم؟
چیزی که میخواهم تشریح کنم در یک شب اتفاق افتاد.
میدانیم که شبهنگام، بدان خاطر که شما در خانههایتان استراحت میکنید، ما میتوانیم بدون ترس از مخفیگاهمان بیرون آمده و به سمت خانههای قبلیمان روانه شویم، تا از پنجرهها به داخل بنگریم، حتی وارد خانه شویم و به صورتهایتان در حالی که خوابیدهاید، خیره شویم. من مدت مدیدی نزدیک خانهای که در آن ظالمانه به چیزی که الان هستم بدل گشتم، میماندم. به شکل بیثمری به دنبال روشی برای هویدا شدن، راهی برای نشان دادن این وجود ابدیم، عشق سرشار و رحم جانگدازم، به همسر و پسرم میگشتم. همیشه اگر خواب بودند بیدار میشدند، یا اگر از سر استیصال به آنها نزدیک میشدم در حالی که بیدار بودند، آن چشمان ترسناک زنده به من برمیگشتند و با نگاههایی که در آنها به دنبال هدفم بودم، مرا دچار وحشت میکردند. در این شب مورد بحث، بدون توفیق و با تردید به دنبالشان گشتم. آنها در هیچجای خانه و یا چمنزار مهتابی نبودند. اگرچه خورشید برای همیشه از نظر ما گم شده، اما ماه چه به صورت کامل و یا هلالی برای من هنوز باقی است. گاهی در شب و گاهی در روز میدرخشد؛ اما همیشه طلوع و غروب میکند، همانند آن زندگی دیگر.
چمنزار را ترک کردم و در نور سفید و سکوت در طول جاده، بیهدف و اندوهگین رهسپار شدم. ناگهان صدای شوهر بختبرگشتهام را که فریادی از روی حیرت بود، شنیدم. همراه با آن، صدای پسرم را که در حال اطمینان دادن و مانع شدن پدرش بود نیز شنیدم، و آنجا کنار سایهی درختان، آنها ایستادند، نزدیک خیلی نزدیک.
صورتشان به سمت من بود، چشمان مرد مسنتر به من خیره شد. مرا دید -عاقبت، عاقبت مرا دید. در پرتو آگاهیم از آن، وحشتم مانند یک رویای ظالم گریخت. طلسم مرگ شکسته شد؛ عشق قانون را مغلوب ساخته بود! دیوانهوار و از فرط خوشحالی فریاد زدم -باید فریاد میزدم،«او میبیند، او میبیند؛ او خواهد فهمید!»
سپس خودم را کنترل کرده و به جلو حرکت کردم، خندهکنان و عمدا زیبا، تا خودم را به آغوش او پیشکش کنم، تا با محبت آسودهاش کنم، و با دستان پسرم در دستانم، کلماتی را به زبان بیاورم تا که پیوند ازهمگسیختهی مرده و زنده را بازیابی کند.
افسوس و صد افسوس! صورتش از فرط ترس سفید شد، چشمانش مثل چشمان حیوان صیدشدهای بود. از من به عقب گریخت در حالی که من به سمتش میرفتم، درنهایت برگشت و به سمت جنگل گریخت. به کجا؟ پاسخش ازمن دریغ شده.
تقدیم به پسر نگونبختم، که بیشتر تنها شده، من هیچوقت قادر نبودهام تا حس وجودداشتنم را به او تقدیم کنم. به زودی او نیز به این زندگی باید قدم بگذارد، در حالی که نامرئی است و در نظر من همیشه گم شده است.
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد. از امشب ...
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ...
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا ...
پیشگفتار مترجم سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از ...
نویسنده: علی نادری
نویسنده: سعید اجاقلو
نویسنده: احمد راهداری
نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی