ادبیات کاری را که باید بکند، میکند
گفتگوی مجتبی فیلی (داستاننویس) با صمد طاهری
فرض کنیم هزار سال گذشته باشد. آیا داستاننویسان ادبیات امروز ایران، هنوز هم در میان ایرانیان یا دستکم فارسیزبانان، خواننده دارند؟
جواب دادن به این سئوال خیلی دشوار و شاید بشود گفت ناممکن است. نه هزار سال، حتی پنجاه سال دیگر هم معلوم نیست چه خواهد شد. رشد تکنولوژی و تغییر جهان آنقدر سرعت گرفته که حدس زدن دربارهی بیست سال دیگر هم واقعا دشوار است. به عنوان مثال، در بسیاری از کشورهای اروپایی و ژاپن و چین و کره و… قوانینی تصویب کردهاند که تا بیست سال دیگر هیچ خودروی غیربرقی نباید در خیابانهایشان رفت و آمد کند. یا اینترنت ۵G یا ۶G جهان را به کدام سو خواهد برد و ما را نیز به دنبال خود خواهد کشاند.
تنها تصوری که من دارم این است که ادبیات امروز هم مثل ادبیات هزار سال گذشته، به بایگانی تذکرهها خواهد پیوست. البته تذکرههای دیجیتال! تا اگر پژوهشگری نیاز داشت به بخشی از آن، با یک کلیک در دسترسش قرار گیرد!
بله، بیتردید رشد فناوری خیلی از شیوههای زیستی انسانهای قرنهای بعدی را زیر و رو خواهد کرد. مثلاً از نیمهی قرن بیستم به این سو، دانش و فناوری جهش پرشتابی را برای ما به ارمغان آورد. اما برای نمونه ما هنوز حافظ و فردوسی و حتی رودکی را از پس قرنها میشناسیم و در فرهنگ ما جاریاند. بگذار پرسش را اینطور مطرح کنم که با وجود تغییر فراوان شیوهی زیست انسان امروز، چه چیزی باعث شده که مثلاً گلستان سعدی یا غزلیات عاشقانهاش هنوز میان ما جاری باشد؟ ادبیات معاصر ما، آیا میتواند دارای ویژگیهایی با کارکرد مشابه گلستان و بوستان باشد که زمان و حتی فناوری را درنوردد و باز در قرنهای بعدی مخاطب داشته باشد؟
من گمان نمیکنم. همینطور که حافظ و سعدی و فردوسی و… هم نزد نسلهای جدید و جدیدتر و جدیدتر کمرنگتر و کمرنگتر میشوند، ادبیات معاصر نیز به گمان من به همین سرنوشت دچار خواهد شد. حتی خود ما هم فقط گاهی به دلیلی به دیوان این بزرگان مراجعه میکنیم. واقعا خود ما در مثلا بیست سال اخیر چند بار لای شاهنامه را باز کردهایم؟ گلستان و بوستان را چطور؟ حتی نسل ما هم فقط در مناسبتهایی مثل شب یلدا به یاد خواجهی شیراز میافتیم!
در مورد ادبیات معاصر به گمانم وضع از این هم بدتر است. مثلا خود ما در بیست سال اخیر چند بار مجموعه داستان سگ ولگرد یا خیمهشببازی یا آذر، ماه آخر پاییز یا سنگر و قمقمههای خالی یا زائری زیر باران یا نمازخانهی کوچک من یا… را باز کرده و داستانی از آن را خواندهایم؟ مگر به ضرورتی؟!
البته ادبیات کاری را که باید بکند، میکند. یعنی به کندی و نامحسوس تأثیر فرهنگی و اجتماعیاش را به جا میگذارد و به گمان من همین کافیست. نباید تصور کنیم که مثلا پنجاه سال دیگر، نسلی که در آن زمان زندگی میکند دنبال کتاب امثال ما میگردد.
هرچه زمان پیشتر میرود، حجم آفرینشهای انسانی بیشتر و بیشتر میشود. اگر در دوران سعدی مثلا پانصد کتاب به زبان فارسی موجود بوده، حالا پانصدهزار کتاب موجود است! در آن دوران شاید در کل شهر شیراز و حومهاش، صد نفر آدم باسواد هم وجود نداشته! به همین قیاس، هرچه سواد گسترش مییابد، تألیف هم گسترش پیدا میکند و البته در کنارش هم ترجمه. در دوران ما، افراد با حجم عظیمی از ادبیات مواجهاند و در آینده این حجم عظیمتر و عظیمتر خواهد شد و طبق همان مثل قدیمی، هر چیز عزیزی وقتی که به وفور در دسترس بود دیگر از عزیزی میافتد.
نمونههایی از برندگان جوایزی مانند نوبل داریم که زبان مادریشان -یعنی زبانی که با آن داستان نوشتهاند- گسترهای کوچکتر از زبان فارسی دارد. منظورم تنها نوبل نیست. حتی پولیتزر هم که کمتر سیاسی است و بیشتر مقبول اهالی ادبیات. از قهر سیاسی کشور ما با دنیا هم که بگذریم، آیا ادبیات ما توان جهانی شدن دارد؟ در واقع آیا خوانندگان غیرایرانی میتوانند از ادبیات داستانی ما لذت ببرند؟
واقعاش این است که غربیها مبدع داستان کوتاه و رمان هستند و توی این چهارصد سال کار کردهاند و استادکارند. هیچ شکی در این نیست. اما ژاپن و چین و ترکیه و کره و مصر و الجزایر و هند و مراکش و نیجریه… توانستهاند کارهای فوقالعادهای در سالهای اخیر تولید کنند و جوایز معتبر جهانی را به دست آوردهاند. ما که در این منطقه از آسیا همیشه در ادبیات و سینما و نقاشی و طراحی و مجسمهسازی و تولید آثار حجمی حرف اول را زدهایم، داستاننویسیمان در حد اینها نیست؟! من واقعا وقتی داستانهایی میخوانم از بعضی از داستاننویسان نامآور خودمان -به ویژه از نسل سوم و چهارم- و قیاس میکنم با کارهایی از مثلا کارور یا سینگر یا کرول اوتس یا مالامود یا بارتلمی یا ایشی گورو یا… فکر میکنم اینها چه کم دارند از آنها؟! من چیزی کم نمیبینم. البته تعداد چنین آثار نخبه و یکهای متأسفانه زیاد نیست اما هست. و همین تعداد کم قابل ارائه به جهان است. پس چرا ارائه نمیشود؟
به گمان من دو علت دارد. یکی این که ما با دنیا چپ افتادهایم. دنیا هم با ما. در این همه سال ما چهرهی خشن و مهاجمی از خودمان به نمایش گذاشتهایم در جهان. چرا آنها باید رغبتی داشته باشند که داستانهای ما را بخوانند!
علت دوم به گمان من نداشتن حامی است. تا جایی که من خبر دارم، دولت ترکیه از طریق سفارتخانهها و کنسولگریهایش در سراسر جهان اطلاعیهای منتشر کرده و اعلام کرده هرکس کتاب داستان یا شعری را از زبان ترکی به زبان دیگری ترجمه کند، مبلغ ۳۵۰۰۰ دلار جایزه دریافت خواهد کرد. خب، طبعا این جایزه عدهای از مترجمها را ترغیب به ترجمهی آثار آنان کرده و در طی بیش از سی سالی که از اعلام این جایزه گذشته تعداد زیادی از مجموعه داستانها و رمانهای نویسندگان ترکیه به زبانهای جهانی ترجمه و خوانده و دیده شده. جوایز معتبری را هم به دست آورده. آیا وزارت ارشاد ما هم همین حمایت را برای مطرح شدن آثار نخبه و یکهی داستاننویسیمان انجام داده؟
سینمای ما چون حامی داشته در جهان درخشیده و آثار کیارستمی و عیاری و پناهی و اصغر فرهادی جای خودش را در سینمای جهان پیدا کرده. ادبیاتمان چرا دیده نشود؟ مگر چه کم دارد از سینمایمان؟
ماهیت زبان فارسی به گونهای است که گویشهای گوناگونی دارد. دویست و بیست گویش و بنگویش را محمد امینی؛ پژوهشگر تاریخ ایران ردهبندی کرده است. گونههای لری و لکی و تاتی و گیلکی و اچم و کردی و غیره. یک زبان نسبتاً پذیرفته شدهی معیار هم داریم که از قضا تا اندازهای به گویش تهرانی امروز نزدیک است. یکی از زبانشناسان هم -که به گمانم محمدعلی حقشناس است- گفته که نزدیکترین گویش به زبان نوشتاری فارسی، گویشی است که در جنوب خراسان به کار میرود. این دوری زبان نوشتار از زبان گفتار اقوام و اقلیمهای ایرانی یا حتی دوری زبان نوشتار از زبان معیار، چقدر شما را در نوشتن میآزارد؟ آیا نوشتن کل داستان با یک گویش، کاری است روا؟
در هر کشوری زبان معیاری وجود دارد که همهی نویسندگان به آن تمکین میکنند. چرا که ملت شمول یا کشور شمول است. اگر بنا باشد در یک کشور، مثلا هند، هر نویسنده به گویش خود بنویسد دایرهی مخاطبان خود را بسیار محدود کرده است. در کشور ما هم فارسی معیار امروز برای همگان پذیرفته شده و هرکس نپذیرد و به گویش منطقهی خود بنویسد، فقط ظلمی به خود کرده و از تعداد خوانندگان خود به شدت کاسته است.
آیا این گوناگونی گویشهای فارسی -چه در ایران و چه در کشورهای فارسیزبان- مانعی برای جهانی شدن داستان فارسی است یا برعکس؛ امکانی برای آن؟
گوناگونی گویشهای زبانی در بسیاری از کشورهای جهان وجود دارد. البته در مشرق زمین که از گذشتههای دور کشورها بسیار وسیع بودهاند تعداد و تنوع گویشی هم بیشتر است. تا جایی که من خبر دارم در جاهایی مثل هند یا چین… تنوع و تعداد گویشها بسیار وسیعتر از ماست. گویشها در صورتی که درست استفاده شوند یک امکان هستند. امکانی که به غنای زبان میانجامد. چرا که هر گویشی حامل فرهنگیست سرشار از قصهها و حکایات و متلها و بازیها و مراسم و ضربالمثلها و لالایی… یعنی گنجینهی خفتهای که ما میتوانیم در جهت غنای زبان از آن بهره ببریم.
شما ادبیات داستانی فارسیزبان را چند ادبیات میدانید یا یک پیکرهی واحد؟ منظورم آن ادبیاتی است که در ایران و تاجیکستان و افغانستان با آن مینویسیم. فارسی و تاجیکی و دری؟ یعنی میان نویسندهی ایرانی و افغانی و تاجیک، تا چه اندازه پیوند و یگانگی یا گسست میبینید؟
این پیوند به گمان من هم وسیع است و هم عمیق. چرا که گنجینهی عظیم ادبیات کلاسیک ما، بین این سه گویش مشترک است. دری و تاجیکی و ایرانی سه شاخهی تنومند از یک درختند یعنی درخت زبان فارسی. به همین دلیل هم هست که وقتی ما آثار آنها را میخوانیم متوجه ریشهی مشترکمان میشویم.
آیا میتوان برای «میهن» مرزهای جغرافیایی یا حتی سیاسی قائل شد؟ مثلاً بستر بیشتر داستانهای شما جنوب ایران است؛ فارس، بوشهر، خوزستان و حتی کرمان که در گذشتههای تاریخی، حدود این مناطق را پارس میگفتهاند. شما آن احساس تعلقی را که به جنوب دارید، مثلاً به خراسان هم دارید؟ برای شما مفهوم «میهن» بیشتر در جغرافیای زیستی نمود دارد یا وجه زبانی و فرهنگی آن بیشتر است؟ مثلاً ما فردوسی طوسی و سعدی شیرازی را ایرانی میدانیم. از طرفی مولانا جلالالدین محمد بلخی زادهی جایی است که در مرزبندیهای امروز، جزء خاک سیاسی ایران به شمار نمیرود. اما مولانا را در شمار شاعران ایرانی میدانیم. آیا آن حسی که به سرزمینهای پارس و خراسان دارید، از یک جنس است؟ و آیا اصلاً چنین حسی را میتوان به مردمان فارسیزبان امروز افغانستان به عنوان «هممیهنِ زبانی» (و نه سیاسی) داشت؟ «میهن» و «هممیهن» را میتوان از شمار مرزهای سیاسی جدا دانست و در زمرهی مرزهای زبانی آورد؟
به گمان من وجه عمدهی ادبیات متعلق به فرهنگ بشریست. البته طبعا اولین خوانندگان ما فارسیزبانها هستند که فعلا در سه کشور ایران و افغانستان و تاجیکستان زندگی میکنند. تفاوت زبان در این سه کشور بیشتر تفاوت گویشی است. همانطور که در هر کدام از این سه کشور هم گویشهای متفاوتی وجود دارد. مثلا در ایران گویش بوشهری با گویش بیرجندی و گویش رشتی و گویش خرمآبادی تفاوت دارد. در افغانستان هم گویش کابلی با گویش هراتی و گویش قندهاری و گویش بدخشانی تفاوت دارد. اما همهی این گویشها شاخههای یک زبان واحد هستند که از دستور زبان واحدی هم پیروی میکنند. همانطور که آثار نویسندگان افغان مثل محمدحسین محمدی و چند تن دیگر در کشور ما خواننده دارد، داستانهای ما هم طبعا در افغانستان و تاجیکستان خواننده خواهد داشت.
اما من فکر میکنم آلام و آرزوهای انسانی مشترکاند. پس آثار هر یک از نویسندگان ما وقتی که به زبانهای دیگر ترجمه شود حتما مخاطب خواهد داشت. چه در ترکیه باشد، چه سوئد، چه نیجریه، چه گواتمالا.
البته که افغانها و تاجیکها هممیهنان زبانی ما هستند و در فرهنگ بزرگ هزار سالهای با ما اشتراک دارند اما دید ما باید فراتر از این باشد چون همانطور که گفتم آلام و آرزوهای انسانی مشترکاند.
البته پرسش پیشین از این جهت برایم جالب بود که در جهان داستانی شما، نگاه ویژهای به مفهوم میهن دیده میشود. مثلاً من نامگذاری داستان «زخم شیر» را در دو لایه میبینم. یکی همان لایهی رویین داستان است و تصویر درخشان زخم شدن پستانهای گاوها که در اثر دوشیده نشدن شیرشان پدید آمده است. زیرلایهای هم در این نامگذاری میبینم. شیر از دیرباز نماد کشور ایران بوده است. هم در افسانهها هم در نمادهای دورههای تاریخی ایران. از سویی زیستگاه شیر ایران بیشتر در دو منطقهی دشتارژن شیراز و بخشهایی از خوزستان بوده است که به بستر این داستان نزدیک است. خوزستانی که حالا درگیر جنگ است و زخمی است. ایرانی که چون نماد تاریخیاش؛ یعنی شیر مقاومت میکند و زخم خورده است. آیا در این نامگذاری داستان، واقعاً هر دوی این دو برداشت وجود داشته است یا نه؛ اتفاقی با همدیگر تلاقی کردهاند و از قضا خوش هم نشستهاند؟ (زخم شیر پستان گاو و زخم شیر که اشاره به شیر زخمخورده از جنگ است؛ یعنی ایرانِ زخمی)
خب البته استفاده از نام شیر در داستان «زخم شیر» اشارهاش به زخمیست که از جانب شیر نصیب ما شده. شیری که ما را پرورده است و حالا هم خودش زخمی شده و هم ما را زخمی کرده. در عین حال تلویحا به شیر بیشه نیز اشاره دارد. بیشهای که میهن زخمی ماست و زخمزننده نیز هست. کما اینکه در وهلهی نخست هر کس با شنیدن عنوان «زخم شیر»، زخمی که شیری به کسی زده به ذهنش متبادر میشود و من از این امکان زبان فارسی استفاده کردم و اسمی را برای داستان برگزیدم که چندپهلوست.
یعنی سه مفهوم متفاوت را از این ترکیب استخراج کردهاید. زخمی که شیر دوشیدهنشده بر پستان گاوها گذاشته است و همان تصویر درخشانی که در داستان میدهید؛ پستانهایی که از فرط پر بودن، ترکیدهاند. دوم؛ شیر بیشهای است که همان ایران است و حالا زخمی است. سومین برداشت هم زخمی است که همان شیر به عنوان مام میهن ناخواسته به ما زده است. در واقع استفاده از ظرفیتهای زبان یا بهتر بگویم امکانات زبان فارسی. گفته میشود زبان فارسی با فاصلهی بسیار زیادی نسبت به دیگر زبانها قویترین زبان برای نوشتن شعر و داستان است و حتی شیوهنوشت (رسمالخط) کنونی آن هم باز نسبت به دیگر زبانها، آنقدرها هم آزاردهنده نیست. آیا زبان فارسی نوین امروز را زبانی پویا برای داستاننویسی میدانید یا زبانی است که هم از نظر زبانشناختی و هم شیوهنوشت دچار ایرادات اساسی است؟
تا جایی که من میدانم همهی زبانها گیر و گرفتهایی دارند. هم از جهت تلفظ و هم از جهت شیوهنوشت یا رسمالخط. بعضی از زبانها صرفیاند مثل انگلیسی و عربی. و بعضی ترکیبیاند مثل فارسی. بعضی از زبانها افعال مذکر و مؤنث دارند، بعضی ندارند. بعضی مثل عربی هیچ کلمهای در آن نیست که مذکر و مؤنث بودنش مشخص نباشد. بعضی مثل فارسی حتی ضمایر هم بدون جنسیتاند!
در تلفظ و رسمالخط هم، شاید بتوان گفت، در اکثر زبانها مشکلاتی سر راه زبانآموزان وجود دارد. چرا ما مینویسیم خواهر و میخوانیم خاهر؟ در فرانسه مثلا چرا مینویسند آلبرت کاموس و میخوانند آلبر کامو؟
فرهنگستانها در همهی کشورها روی این موارد کار میکنند و تلاششان بر این است که تا حد ممکن و تا جایی که به اصل و ریشهی زبان صدمهای وارد نشود، کاری کنند که آموختن زبانشان برای نوآموزان زیاد دشوار نباشد. حتی در رسمالخط زبانهای چینی و ژاپنی و امثال اینها هم که شبهتصویری هستند، مرتب جرح و تعدیلهایی انجام میدهند. در خطهای هندی و ارمنی و عبری هم بارها فرهنگستانشان تغییراتی ایجاد کرده.
باری، در این میان زبان فارسی و خطش خوشبختانه دردسر و اعوجاج زیادی ندارد. البته به گمان من نباید خیلی هم نگران چنین مشکلاتی بود. کما اینکه بزرگان ادب و فرهنگ ما در گذشته، گاهی این مشکل را تبدیل به فرصت کرده و اعوجاج زبانی یا رسمالخطی را برای ایجاد پیچشی زیبا و ابهام و ایهام و چندگانگی معنایی به کار گرفتهاند. و حتی بعضی از شعرای قدیم ما در این قضیه راه افراط پیمودهاند.
از مفهوم زخم و شیر که بگذریم، تقریباً در همهی داستانهای شما حیوانات و پرندگان حضور پررنگی دارند. برای نمونه در همین داستان زخمشیر، آن بز مادر یکی از شخصیتهای کلیدی است. یا آن موتیف تکرارشوندهی سوسک در داستان سفر سوم و نیز موش و سگ و خروس و بلبل و غیره در دیگر داستانها. تجربههای زیستی شما در تقابل انسان و حیوان یا به عکس؛ همزیستی این دو در جهان هستی، ذهن خواننده را به سوی گونهای از لطافت روح نویسنده سوق میدهد. چطور میشود که تا این اندازه حیوانات برای صمد طاهری مهماند؟ آیا مثلاً به قول فرویدیها، زیست کودکی شما همراه با حیوانی خاص بوده است یا نه؟
متأسفانه در گذشته آموزههای فرهنگی در نقاط مختلف جهان نه فرهنگ همزیستی با جانوران و گیاهان و طبیعت پیرامون انسان بلکه فرهنگ تقابل و تعارض بوده است. البته دلیل هم دارد. دلیلی که به گذشتههای خیلی دور اجداد انسان باز میگردد. یعنی روزگار غارنشینی و گردآوری میوه و شکار. در آن دوران جانوران رقیب انسان بودند در تصاحب خوراک و مکان. اما در هزارههای بعد هم که انسان خود تولیدکنندهی خوراک و مکان شد، این فرهنگ تقابل همچنان با او ماند. گرگ همیشه خونخوار بود و روباه حیلهگر و کلاغ خبرچین. گاو و گوسفند و خر کودن و نفهم بودند و جز با چوب تر فرمان نمیبردند!
بسیار اندکاند فرهنگهایی مثل فرهنگ هند یا سرخپوستان آمریکا که فرهنگ مدارا و تعامل با طبیعت و جانوران را جایگزین فرهنگ تقابل و تعارض کرده باشند.
البته خوشبختانه در دهههای اخیر توجه به طبیعت و جانوران و محیط زیست در جوامع پیشرفته تبدیل به یکی از مؤلفههای روشنفکری شده است و جوامع پیرامونی را نیز متأثر کرده. جلوگیری از تخریب طبیعت و زیست بوم جانوران و گیاهان، نهالکاری و نگهداری از رودخانهها و دریاچهها، تصویب قوانین حقوق دریاها، تعیین مجازات برای شکارچیان غیرقانونی و حمایت از گونههای در شرف انقراض و… دستاوردهای بزرگ دهههای اخیر در جهت آشتی دوبارهی انسان و طبیعت است.
من نیز در کودکی و نوجوانی متأسفانه تحت تأثیر آموزههای غلط کهنه در مورد جانوران و گیاهان، مؤانستی با حیوانات نداشتم. اما متأثر از فرهنگ دوستداری زیست بوم جهانی، به تدریج از دوران جوانی پی به این واقعیت بردم که انسان خود جزئی از طبیعت این سیاره است. همانگونه که جانوران و گیاهان، رودخانهها، کوهها و بیابانها جزئی از آن هستند. زندگی انسان بر روی این سیاره در کنار دیگر عناصر طبیعت معنا دارد و در نبود آنها زندگی ما پوچ و بیمعناست. بدون جانوران و گیاهان و طبیعت پیرامون، زندگی ما در برهوتی خشک و بیروح و کسلکننده طی خواهد شد یا بهتر است بگوییم طی نخواهد شد! اگر طبیعت بمیرد، انسان نیز خواهد مرد.
پس هرچه زمان گذشت، توجه من هم به عناصر طبیعت از جمله حیوانات بیشتر شد. به ویژه حیواناتی که انسان خود زمانی که به آنها نیاز داشته، اهلیشان کرده و حالا که تکنولوژی آن نیاز را برطرف کرده، این حیوانات بیپناه و مظلوم را با بیرحمی تمام از خود رانده است. خر یا سگی که توسط انسان اهلی شده، دیگر توان زندگی در طبیعت وحشی را ندارد. از طرفی آنها هم از این سیاره سهمی دارند. جای سکونت و خوراک آنها را ما انسانها اشغال کردهایم و این اشغال روز به روز گسترش بیشتری پیدا کرده. ما انسانها زور و اسلحه و تکنولوژی داریم و حیوانات از همهی اینها بیبهرهاند. ما جای هزاران سالهی آنها را اشغال کردهایم و آنها را عقب راندهایم تا حدی که دیگر هیچ جایی برای آنها باقی نمانده است.
به گمان من یکی از وظایف روشنفکری دریافتن حقوق از دست رفتهی طبیعت است.
منبع:
شماره ۱۸ ققنوس _ ویژهی شناخت ادبی صمد طاهری
پیوست ادبی هفتهنامهی بیرمی