کافه لوپ
پدر که شدم، کمکم این نگرانی مثل خوره به جانم افتاد که نهتنها ممکن است بمیرم و دیگر نتوانم از دخترکم مراقبت کنم، بلکه ممکن است با چنان خفتی بمیرم که دخترکم، آسترا ، تا عمر دارد شرمنده باشد. مثلاً در آینده، البته اگر آیندهای در کار باشد، با کسی سر قرار باشد، حتی تصورش هم برایم سخت است، و طرف از دخترکم میپرسد: «بابات چیکارهست؟» دخترکم جواب میدهد: «وقتی بچه بودم، مرد.» طرف هم با دودلی میگوید: «متأسفم.» و بعد محض ایجاد صمیمیت میپرسد چطور مردم و آسترا سرش را از شرمندگی پایین میاندازد، به شراب آبیاش چشم میدوزد، محض اطلاع در آینده شراب آبی داریم، و بعد میگوید: «تو دستشویی آنوریسم کرد.» که از قضا یکی از مرگهایی است که اغلب میترسم گریبانم را بگیرد (شک ندارم بخش دستشویی را در دل نگه میدارد، دستکم در قرار اول، اما این کار فقط اوضاع را بدتر و شرمندگیاش را بیشتر میکند). اگر فردا در دستشویی بمیرم، حدس میزنم اینما جزئیات را با آسترا در میان نگذارد، زیرا آسترا مثل بیشتر بچههای سهساله، هر موضوع مربوط به توالت را خندهدار و بامزه میداند. اما هرچه بزرگتر میشود، حتماً میخواهد بیشتر از کموکاست مرگم بداند و آنجاست که اینما چارهای ندارد جز اینکه یا دروغ بگوید یا جزئیات را بیرون بدهد («در دل نگه داشتن» و «بیرون دادن»، خود این عبارات بوی شوخیهای توالتی میدهند). مطمئنم اینما در نهایت حقیقت را به آسترا میگوید. راستش، میتوانم گفتوگوی صمیمانه و شیرینشان را تصور کنم؛ اینما بالاخره به آسترا میگوید که پدرش در دستشویی مرد (مثلاً «موقع مطالعه در دستشویی مرد»). لحظهای سکوتی عجیب حاکم میشود، بعد هر دو قاهقاه میزنند زیر خنده، سپس هر دو اشک میریزند، یکدیگر را بغل میکنند، میخندند و گریه میکنند و من را همچون احمق خوشنیتی به یاد میآورند که سعی میکرد شاعر و آدمی جدی باشد یا دستکم وانمود میکرد اینطور است، اما در واقع پایانی بغایت مضحک نصیبش شد و چیزی جز همان «بابای احمق» نبود که آسترا همیشه میگوید.
شاید آنقدرها هم برای آسترا بد نباشد؛ اینکه آدم بتواند به پدرش بخندد خودش نوعی هدیه است، شاید بزرگترین هدیهای است که پدری به فرزندش میدهد. اما نگران بودم نکند که اگر در دستشویی بمیرم یا هر نوع مرگ خفتبار دیگری نصیبم شود ـ آنهم وقتی آسترا هنوز کوچک است و خاطرات چندانی از من ندارد، دستکم خاطرات واضحی ندارد ـ آنوقت در ذهنش کاملاً با مرگم تعریف میشدم. بهعبارتی، حداقل برای او کل زندگیام در پایان خندهدارم خلاصه میشد. «مردی که در سیوپنجسالگی میمیرد در هر نقطه از زندگیاش هم که باشد، باز مردی است که در سیوپنجسالگی مرده است.» مردی که در دستشویی میمیرد در هر نقطه از زندگیاش هم که باشد، باز مردی است که در دستشویی مرده است. شعرهایش شعرهای مردی است که در دستشویی مرده است. عشقها، آرمانها و تنشهایش؛ عشقها، آرمانها و تنشهای مردی است که مقرر شده بود دنیا را در دستشویی ترک کند و مردی که در چهلسالگی و در کافه لوپ تکهای استیک در گلویش گیر میکند و خفه میشود نیز در هر نقطه از زندگیاش هم که باشد باز همان است. هرچند خفگی بهاندازۀ مردن در دستشویی بد نیست، باز کمی خفتبار است، بهخصوص اگر مثل من کمی چاق باشی و مثل من تندتند غذا بخوری و زیاد حرف بزنی، مرگت میشود مرگ آدمی «دَله». وقتی نه یا ده سالم بود، یک بار این واژه را از دهان عمۀ باکلاسم شنیدم که خیال میکرد صدایش به گوشم نمیرسد و از این واژه برای توصیف من استفاده کرد. همان یکبار کافی بود تا شرمی تمامعیار سرتاپایم را بگیرد و هنوز که هنوز است، اثرش را حس میکنم. «دَله» بیشتر به شیئی صوتی میخورد که بالا میآوری تا واژهای که تلفظ میکنی و مرگ در اثر خفگی، آنهم به علت گیر کردن گوشت در گلو، هم با دستشویی مرتبط است هم شامل هضم و دفع میشود که همین بخشی از طنز و قدرت صحنه در فیلم شبح آزادی بونوئل است؛ جایی که مهمانهای یک شام (اگر بشود به آن شام گفت) پشت یک میز روی توالتهای فرنگی نشستهاند و مجبورند مخفیانه خود را به «اتاق پذیرایی» برسانند تا با نهایت سرعت و در خلوت غذا بخورند.
وقتی داشتم خفه میشدم، احتمالاً چون داشتم به حرف آرون میخندیدم یا لقمهای بسیار گنده در دهان گذاشته بودم یا شاید هم چون درست لقمهام را نجویده بودم که معمولاً وقتی پیش میآید که آدم زیاد نوشیده باشد، برچاکنایم، همان دریچۀ غضروفی که هنگام بلع دهانۀ نای را میپوشاند، بهموقع بسته نشد. تکهای استیک آنجا گیر کرد و جریان هوا به ریههایم مسدود شد. عمیقاً احساس شرمندگی میکردم. شرم سرتاپایم را فراگرفته بود. وحشتزده نشسته بودم. نفسم درنمیآمد و استیک جوری به گلویم چسبیده بود انگار دقیقاً اندازهگیری شده بود تا لولۀ نایم را مسدود کند. واژۀ لولۀ نای همیشه روی مخم بود، چون طوری است که انگار صرفاً ابزار موسیقیای زنگولهای چیزی هستیم. همینطور که آرون حرف میزد، دورتادور کافۀ شلوغ را وارسی کردم تا ببینم کسی متوجه رازم شده است یا نه. پشت یکی از میزها زوج مسنی زیر نور موبایلشان فهرست غذا را میخواندند. پشت میز دیگری زنی با پیراهنی یقهباز نشسته، دستش را بهطرف همراهش دراز کرده بود و انگشتری را نشانش میداد. میشد در نور شمع برق الماس انگشترش را ببینم. لیوان آبم خالی بود، پس برای اینکه کمی زمان بخرم، جرعهای شراب نوشیدم اما از گلویم پایین نرفت؛ گذاشتم قطرهقطره روی دستمالام بچکد و دستمال را دوباره روی پایم گذاشتم. تمام مدتی که سعی داشتم شرایط را عادی نشان دهم که خب، حماقت محض بود و باید فوری به آرون ندا میدادم دارم خفه میشوم، احساسی شدید اما مشوش در من میگفت که اگر واقعیت خفگی را نادیده بگیرم، همهچیز خوب میشود و با اینکه وحشت داشتم مبادا راز خفتبارم برملا شود (بیرون بریزد، آشکار شود)، همچنان ترس از مرگ در من شکل نگرفته بود. هرچند احساس میکردم آن ترس در راه است؛ احساس میکردم وحشتی ژرف و کهنالگو در حال شکل گرفتن است اما درون من نبود، بهعبارتی هنوز از آنِ من نبود. همانطور که خیره به آرون نشسته بودم ـ بیآنکه صدایش را بشنوم، انگار که بهجای گلو گوشهایم گرفتهاند ـ وحشت را تصور کردم که در میدان یونیِن خودش را جمع میکند و حالا در شبی بهاری، همچون گردبادی سهمگین از جنوب شرقی میدان به طرفم هجوم میآورد و سر راهش برگها و آشغالها را به هوا بلند میکند (شاید هروقت گردباد کوچکی را در شهر میبینی که آشغالها و خردهریزها را به اینطرف و آنطرف پخش میکند، در واقع وحشت کسی است که شکل میگیرد، مرگ کسی است که دنبال بدنش میگردد).
نمیدانم چند ثانیه گذشته بود، اما آن لحظه این مطلب را در ذهنم نوشتم. یعنی روایت خفگیام را برای خودم تعریف کردم. تبدیلش کردم به داستانی که من را به آیندهای متصل نگه میدارد که شاید بتوانم تعریفش کنم. انگار که شهرزاد قصۀ خفگیام باشم. قیاسهای مختلفی را برای آن لحظۀ وحشتناک و سرنوشتساز امتحان کردم که استیک راه لولۀ نایم را بست. قیاسهایی که نشان میدادند آن لحظه بیشتر شبیه به عملی موفقیتآمیز بود تا اتفاقی تصادفی. مثل شاتلی که در ایستگاه فضایی فرود میآید. گلولهای که درست به هدف میخورد یا پیشگوییای که حقیقت مییابد. همۀ آن قیاسها اشتباه بودند. اما همان هم خوب بود که میتوانستم پشت سرهم قیاس بیاورم، مرگم را به تعویق بیندازم و نگذارم گردباد وحشت کافه و میزم را پیدا کند. صدایی در سرم میگفت: «اصلاً عجله نکن.» صدای خانم سَکِت بود، معلم کلاس اولم در دبستان رَندولف . هر بار که انشا داشتیم، همین را میگفت.
ناخواسته یاد خانم سکت افتاده بودم، چون آن موقعها میگفتند یک بار بچهای را نجات داده است که آبنباتی در گلویش گیر کرده و چیزی نمانده بود خفه شود. به این ترتیب که مدادی در گلوی بچه فروکرده و تراکئوتومی اورژانسی انجام داده بود و این داستان همواره به صورت صحنهای بنیادین و زنده در ذهنم باقی ماند. صحنهای که در آن مداد همزمان هم ابزار خشونت است هم وسیلۀ نجات و معلم همزمان در نقش جلاد و ناجی ظاهر میشود. البته بیشک ردپای خیالپردازیها و ترسهای پیچیدۀ جنسی نیز در این داستان به چشم میآید. جایی خوانده بودم که همۀ شخصیتهای رؤیاهایمان در واقع خودمان هستیم و من همیشه در آن صحنۀ بنیادین خودم را، هم معلم هم آن بچه تصور میکردم و خودآگاهم نه فقط در بدن آن دو، بلکه در اشیا ازجمله مداد و آبنبات گیرکرده در گلوی کودک نیز ریشه دوانده بود. توضیحش سخت بود؛ زمان زیادی نیاز داشتم تا مسئله را باز و همۀ جوانب پنهانش را درک کنم. اما بهشکل معجزهآسایی هرقدر میخواستم وقت داشتم. با اینکه نفسم درنمیآمد. بخشی از من پشت میز کافه لوپ نشسته و به آرون خیره شده بود؛ رنگپریده و بیآنکه چیزی ببیند یا بشنود. اما بخشی از من از پشت میز بلند شد و بهطرف تراشی رفت که به دیوار متصل بود. همان بخشی که موقع چرخاندن دستگیرۀ کوچک، بوی پوشالهای سدر را حس میکرد و صدای آواز پرندههایی را میشنید که روی درخت گردوی کنار پنجرۀ نیمهباز نشسته بودند. بهطرف میزم برگشتم، نشستم و با دقت اسمم را با دستخط تحریری که تازه یاد گرفته بودم نوشتم و روی کاغذ فوت کردم تا ذرات ریز گرافیت پراکنده شوند اما وقتی سرم را بالا آوردم تا تاریخ را ببینم ـ چون خانم سکت همیشه آن را روی تختهسیاه مینوشت ـ صورت آرون را دیدم و فهمیدم سؤالی از من پرسیده است و برای اولین بار بعد از خفگی، سعی کردم حرف بزنم.
اسپینوزا نوشته بود که الف، اولین حرف بیصدای الفبای عبری، صدای «گشوده شدن گلو» است. انگار برای سخن گفتن آمادهای، اما حرفی نمیزنی. اگر آخرین حرف الفبا نیز بیصدا میبود، شبیه آوای بیصدایی میشد که وقتی سعی کردم حرف بزنم و به نحوی پاسخ آرون را بدهم، از دهانم خارج شد. صدای بسته شدن گلو خالصترین و فشردهترین نوع سکوت است. سیاهچالهای است که هرچه را تابهحال گفتهای یا ممکن است بگویی میبلعد. این همان آوای بیصدایی بود که وقتی هیچ هوایی از لولۀ نایم بیرون نرفت، از خودم درآوردم و احساس کردم دیگر نمیتوانم خفگیام را پنهان کنم. دیگر وقت ندارم و همان موقع بود که وحشت قدم به رستوران گذاشت. دیگر گردباد نبود، بلکه بهسان شعلهای که روی روغن پخش میشود، بهسرعت به من رسید.
–
پدر که شدم، با خودم عهد بستم که اگر روزی بلایی سر دخترکم بیاید، خودم را بکشم و حتی مکانش را هم انتخاب کردم. هرچند «انتخاب کردم» واژۀ مناسبی نیست، چون ناخودآگاه به ذهنم رسید که اگر اتفاقی برای دخترکم افتاد، خودم را از قسمتی از پل منهتن که سمت بروکلین است به پایین پرت کنم. زیرا میتوانم بهسرعت خودم را به آنجا برسانم و از شر درد خلاص شوم. کافی است سوار تاکسی شوم، بهطرف پل بدوم، از حصار زنجیری بیفایده بالا بروم، بپرم و وقتی به آب برخورد میکنم، از هوش بروم. دوست دارم فکر کنم واقعاً خودم را نمیکشم و چنین بلایی را سر اینما، خانواده و دوستهایم نمیآورم. اما آن نقطۀ خاص از پل تصویری قطعی و آرامشبخش بود. وقتی فکر مرگِ ناگهانی نوزادها، فاشیستها یا بالا آمدن سطح دریاها از سرم بیرون نمیرفت و خواب به چشمهایم نمیآمد، آن تصویر آرامم میکرد. شبی که مجبور شدیم در اورژانس بمانیم چون سینۀ آسترا خسخس میکرد یا همین تازگیها که از پلههای خانه افتاد (که البته بلایی سرش نیامد، اما کل مدتی که سروته و بیصدا میافتاد و به هر پله که میخورد، تپتپ صدا میکرد، به پریدن فکر میکردم)، آن تصویر آرامم میکرد. وقتی سعی کردم حرف بزنم و نشد (حدود نیم دقیقه بعد از خفگیام)، تصویر آب، تصویر زندۀ آب، تصویر جریان زندۀ آن قسمت از آب تیرهای که انتخاب کرده بود یا خودش من را انتخاب کرده بود، در ذهنم ظاهر شد و ندایی درونم فرمان داد از رستوران فرار کنم و خودم را بکشم تا جلوی چشم صد نفر در کافه لوپ خفه نشوم. انگار که شخصیت پدر در داستان محاکمۀ کافکا فریاد زده باشد: «تو را به مرگ با غرق شدن محکوم میکنم.» با این تفاوت که در این نسخه من هم پدر بودم هم پسر.
برای آسترا خیلی بدتر میشد که پدرش بی دلیل خاصی خودش را بکشد تا اینکه کاملاً اتفاقی هرچند خفتبار بمیرد. اما همانطور که آدرنالین در بدنم فوران کرد، احساس کردم دیگر نیازی نیست رازم را پیش خودم نگه دارم؛ برعکس، احساس کردم باید هرچه سریعتر از رستوران بیرون بزنم تا به شیوۀ خودم، یعنی دور از نگاه دیگران، بمیرم. واضح بود که نه فرصت داشتم سه چهار کیلومتر تا مکان مد نظرم در پل بروم نه خودم را به رودخانۀ هادسن برسانم. اما میشد خودم را جلوی اتوبوس بیندازم یا اگر اتوبوسی در کار نبود، دستکم در تاریکی و دور از چشم بقیه جان بدهم؛ نه اینکه اینجا، در کافه لوپی رنگبهرنگ بشوم و دستوپا بزنم که حتی ممکن است از لحظۀ مرگم هم فیلم بگیرند. بعدها فهمیدم این میل به فرار در افرادی که در حال خفگی هستند حسی رایج و مرگبار است. بعد، دیدم ایستادهام و به در رستوران در آنطرف سالن پرجمیعت نگاه میکنم. دری که بسیار دور به نظر میرسید. آرون خیال کرد بلند شدهام تا با کسی سلامواحوالپرسی کنم. بنابراین خودش هم بلند شد و برگشت ببیند کی آمده است و بعد، گیج و منگ به من چشم دوخت. بالاخره شستش خبردار شد که مشکلی پیش آمده است و پرسید خوبم یا نه. بعدها گفت وقتی دستهایم را بهطرف گلویم بالا بردم تا علامت جهانی خفگی را نشان بدهم، لبخندی محو و خجل داشتم. پرسید: «داری خفه میشی؟»
این سؤال «داری خفه میشی؟» همیشه برایم جالب و کمی آزاردهنده بود. سؤالی که میگویند باید قبل از کمک کردن بپرسی. چیزی خندهدار یا بیرحمانه در این سؤال هست، زیرا این واقعیت که کسی نمیتواند نفس بکشد اصلاً نیاز به توضیح زبانی ندارد. مثل این میماند از کسی که در آتش میسوزد بپرسی:
«آتش گرفتی؟»
«معلومه که نه. چطور؟»
هرچند میدانستم احتمالاً شرایطی شبیه به خفگی وجود دارد که نباید کسی زیر جناغ سینهات را فشار بدهد که مبادا دندههایت بشکند. در آن صورت، این سؤال در واقع نوعی درخواست اجازه برای مداخله است. بااینحال، این سؤال مدتها پیش از آنکه آرون در کافه لوپ از من بپرسد، ذهنم را درگیر کرده بود. چراکه بهشکل بسیار متناقضی، یگانه راه واقعیِ پاسخ مثبت دادن به آن، این است که اصلاً نتوانی پاسخ بدهی. یاد گرفتهایم اگر کسی که ظاهراً دارد خفه میشود بگوید «بله»، در واقع خفه نشده است. باید کنارش بمانیم و مراقبش باشیم تا لقمه را ببلعد یا سرفه کند یا به هر شکلی جسم مزاحم را بیرون بیندازد. در منطق، مفهومی با عنوان «تناقض دروغگو» وجود دارد. اگر بگویی «دروغ میگم» و این عبارت درست باشد، پس نادرست است. اما اگر نادرست باشد، در واقع درست است. این موقعیت نیز تناقض خفهشونده است. بهعبارتی شرط تأیید ناتوانی از تأیید است و بله در حقیقت نه است. از آنجاییکه بخش عمدهای از زبان صرف پوشاندن واقعیت زمخت بدن و فرایندهایش و جایگزین کردن امر واقعی با امر نمادین میشود؛ این صحنه که سامری نیکوکار از خفهشونده میپرسد: «داری خفه میشی؟» در ذهنم به نوعی آیین برای به رسمیت شناختن فاصلۀ این دو تبدیل شد. فاصلهای که هم شکاف میان آنها را نشان میدهد هم وابستگی متقابل زندگی جسمانی؛ یعنی نفس کشیدن، عرق کردن، جویدن و مدفوع کردن و دنیای اجتماعی گفتار را، شکافی که فقط با پوشش غضروفی ناپایداری بهشکل برگ حفظ میشود.
کلاس هشتم که بودم، آقای کِسلِر ، دبیر درس بهداشت، مراحل نجات یک بزرگسال هوشیارِ در حال خفهشدن را یادمان داد و مجبورمان کرد با همدیگر تمرین کنیم. البته بیآنکه واقعاً فشاری وارد کنیم چون طبق توضیحاتش کمی خطر داشت و همین باعث شد احساس کنیم نباید هرگز کاری را انجام دهیم که ما را برایش آماده میکرد، مگر اینکه بخواهیم به دشمنی آسیب بزنیم (آقای کسلر مربی کشتی هم بود). بهاینترتیب، کل کلاس به صحنهای مضحک و گیجکننده از رابطۀ جنسی (فرض کنید پشت یارتان هستید) و خشونت و تحقیر تبدیل شد که هیچ ربطی به نجات کسی نداشت. حتماً به همین دلیل است که از آن موقع خیال میکنم نوعی دگرآزاری در سؤالِ «داری خفه میشی؟» وجود دارد. زیرا کسی که هنوز میتواند نفس بکشد و حرف بزند از فردی که در حال خفگی است انتظار پاسخی را دارد که قادر به گفتنش نیست. این موضوع باعث شد در ذهنم دستورالعملهای اضطراری نجات فردِ در حال خفگی با بازی نَفَس پیوند بخورد که در آن، فارغ از فیزیولوژی خفگی و ارگاسم، نمایشی اروتیک وجود دارد از تقلیل پیدا کردن به صرف تن و سپس بازگردانده شدن به توانایی سخن گفتن. بههرحال، خفگی نمایشی صرفاً انسانی است، نمایشی توصیفی برای انسان سخنگو، نمایشی در قلب انسان یا بهتر است بگویم در حنجرۀ او. همان جعبۀ موسیقی که در جریان تکامل پایین و پایینتر آمده است تا بتوانیم ستونی بلند از هوای مرتعش را پدید آوریم و با دهان خود به آن معنا بخشیم. هوایی شکلگرفته که میتواند جهانی را بسازد و دگرگون کند. اما بهای این «مزیت گفتاری» تکاملی این است که فضای نفس کشیدن و بلعیدن در بدنمان مشترک است؛ بهعبارتی، توانایی سخن گفتن ذاتاً با خطر خفگی همراه است. خطری که فقط انسانها بهکرات با آن مواجه میشوند.
–
خفگی و صحنههای آموزش همیشه در ذهنم پیوند خورده بودند. نه فقط بهخاطر سکت و کسلر، بلکه چون آیین پرسیدن سؤالی بیپاسخ ـ یعنی خطاب قرار دادن کسی که قادر به صحبت کردن نیست ـ را با رابطۀ میان نوزاد (که قادر به حرف زدن نیست) و والد مرتبط میدانستم. والدی که با نوزاد حرف میزند. انگار بچه میتواند پاسخش را بدهد. اولین درسهای زبان اغلب از دوران جنینی آغاز میشود: «سلام، آسترا کوچولو. صدایم را میشنوی؟» کمی بیش از سه سال پیش از خفگیام با استیک، وقتی هنوز اسمش آسترا نبود، در کلاس احیای نوزاد و ایمنی شرکت کردیم، کلاسی که متخصص زنان اینما به همۀ تازهوالدها توصیه میکرد. شبی از شبهای زمستان، همراه سه زوج دیگر و یک زن باردار تنها دور میزی در بیمارستان لَنگون نیویورک نشسته بودیم و مربی که پرستاری با روپوش آبی روشن بود با چرخدستیای که رویش مانکنهای نوزاد برای تمرین احیا نوزاد چیده بود دور ما میچرخید و از هر زوج میخواست یکی بردارد. بعضی مانکنها قهوهای و بعضی سفید بودند و حدس زدم به همین دلیل پرستار که زنی سفیدپوست بود از زوجها خواست خودشان انتخاب کنند. نه اینکه خودش آنها را تصادفی بینمان پخش کند تا بهاینترتیب، هر زوج بتواند مانکنی را انتخاب کند که باور دارد رنگ پوستش بیش از همه به فرزند آیندهشان شبیه است. هرچند طیف رنگی پلاستیک کجا و پوست انسان کجا. اولین زوجی که چرخدستی جلویشان ایستاد، سیاهپوست بودند و مانکنی قهوهای انتخاب کردند. زوج بعدی دو زن سفیدپوست بودند و یک «بچۀ» سفید انتخاب کردند. وقتی نوبت ما شد که از آن چرخدستی کابوسوار مانکنی را انتخاب کنیم، کمی به صندلی تکیه دادم تا برای اینما مشخص شود انتخاب با اوست. مردد بود و حدس زدم دارد رنگ پوست دختر آیندهمان را در ذهنش تصور میکند. رنگ پوستش به من میرفت یا به اینما و رنگ پوست اینما به پلاستیک قهوهای نزدیکتر است یا سفید؟ انگار همۀ پیچیدگیهای آیندۀ خانوادۀ دو نژادی ما در انتخاب آن عروسک نهفته بود. هرچند شاید فقط من اینطور خیال میکردم.
اینما عروسکی قهوهای برداشت. زنِ بیهمراه نیز که به گمانم سفیدپوست بود، اما مطمئن نبودم عروسک قهوهای برداشت و آن را محکمتر از آنچه میخواست روی میز گذاشت. سر پلاستیکی عروسک تِقی به میز خورد. همینکه همگی عروسکها را انتخاب کردیم، پرستار نشست و از روی کلاسوری خواند. به ما تبریک گفت که وقت گذاشتیم تا این روشهای نجاتدهنده را یاد بگیریم. از قبل به این نتیجه رسیده بودم که نمیتوانم هیچیک از این اطلاعات را همان لحظه یاد بگیرم و بعداً باید باز از یوتیوب ویدئو ببینم تا خوب بلد شوم. طبق انتظارم، همینکه تمرین عملی شروع شد، همهچیز برایم مثل گردبادی آشفته و گیجکننده پیش رفت. نوزاد را دَمَر روی بازو قرار دهید (نیازی نیست از نوزاد بپرسید: «داری خفه میشی؟»، اما میتوانید بپرسید)، سپس با کف دست پنج ضربۀ محکم بین دو کتفش بزنید. کسی پرسید چقدر محکم و پرستار جواب داد محکمتر از آنچه خیال میکنیم. نوزاد را برگردانید، دو انگشت خود را وسط سینۀ بچه بگذارید و سریع تا دستکم یکسوم عمقش فشار وارد کنید، چیزی حدود چهار سانتیمتر. یکی پرسید چقدر سریع؟ پرستار جواب داد با سرعتی معادل تقریباً صد بار در دقیقه. آهنگ «زنده بمان » را در ذهنتان مرور کنید. فکر کردم پرستار بیمزه شوخیاش گرفته است اما جدی بود و تکرار کرد: «ضربآهنگِ «زنده بمان» رو تو ذهنتون مرور کنید.» بعدها فهمیدم به این آهنگ سرود سیپیآر میگویند. نمیدانستم چطور باید ضربآهنگی را در ذهنم مرور کنم بیآنکه سرعتش را ناخواسته تند یا کندکنم. اما آهنگ بهشکل مسخرهای پسزمینۀ ذهنم شده بود. سر نوزاد را به عقب خم کنید تا مسیر تنفسیاش باز شود، دهان خود را روی دهان و بینی نوزاد بگذارید و درست کنار مغزش زمزمه کنید «زنده بمون». در وجود عروسک، در لولۀ نای او بدمید و سپس، به التماس بگویید ترکم نکن. اگر ترکم کنی، از پل منهتن میپرم. مکانش را هم در ذهنم مشخص کردهام.
عروسک مزۀ الکل ضدعفونی میداد. یادم است بهطرف اینما هلش دادم. انگار قلیانی عجیبوغریب بود که پک سنگینی به آن زده و سرگیجه گرفته باشم. اما اینما دوباره آن را بهطرفم برگرداند (جایی خوانده بودم دستکم در ابتدا، صورت مانکن بزرگسال برای احیا را از روی ماسک مرگ دختر نوجوانی ساختند که جسدش در قرن نوزدهم در رود سن پیدا شده بود. برای همین، به او میگفتند دختری که در جهان بیش از همه بوسیده شده است و چنین بود که با این تعبیر ناراحتکننده مواجه شدم. امیدوار بودم مانکنهای نوزاد منبع انسانی خاصی نداشته باشند). پرستار گفت: «دو نفس بدید. هر نفس باید یه ثانیه طول بکشه.» به زوج آن طرف میز نگاه کردم. دوباره داشتند به پشت نوزاد ضربه میزدند، بنابراین من هم دوباره به پشت نوزاد ضربه زدم. پرستار چیزی دربارۀ نسبت فشار وارد به سینه و تنفس میگفت که زن بیهمراه دستهایش را محکم روی میز کوبید و گفت: «بچهام رو کشتم. بچۀ لعنتیم مرد، خوب شد؟ چقدر من گندم. من گندترین مادر دنیام.»
سکوتی حاکم شد و سعی کردم لهجۀ زن را تشخیص بدهم. یونانی بود یا اسرائیلی؟ همه یا به زن خیره شده بودند یا سعی داشتند نگاهش نکنند (که لبخند میزد). همه یا به عروسک پلاستیکی خیره شده بودند که زن نتوانسته بود نجاتش بدهد یا سعی میکردند نگاهش نکنند (دیگر داشت گریه میکرد، اما همچنان لبخندش را حفظ کرده بود). لحظهای طولانی هیچکس نمیدانست باید چهکار کند. سپس اینما و یکی دیگر از زنها صندلیهایشان را عقب کشیدند و تا آنجا که شکمهایشان اجازه میداد، سریع بهطرف زن رفتند که دلداریاش دهند و حمایت و تشویقش کنند («گندترین مادر دنیا» تبدیل شد به یکی از ماندگارترین شوخیهای ما که مدام استفادهاش میکردیم. همیشه، بهویژه وقتی آسترا نوزاد بود، یکدیگر را گندترین مادر دنیا خطاب میکردیم. من هم میتوانستم آن مادر باشم. به نظرمان فقط دو نوع مادر وجود داشت، «مادری که آنقدر که باید خوب است» و «گندترین مادر دنیا». اگر یادم میرفت پوشک بخرم و مجبور میشدم دوباره بیرون بروم، میشدم گندترین مادر دنیا. اگر اینما موقع گرفتن ناخنهای آسترا زخمیاش میکرد، میشد گندترین مادر دنیا. شوخی مفیدی بود. تمایل اینما به خودسرزنشی را کاهش داد. سازوکار احساس گناه را مختل و آشکار کرد و ازاینگذشته، خوب بود من را مادر خطاب کند چون بار سنگین و طاقتفرسای مادر بودن بین ما پخش و سبکتر میشد و دیگر مادری که در سرش بود فریاد نمیزد «تو را محکوم به مرگ با غرق شدن میکنم» یا هر محکومیتی معادل این که در ذهن اینما بود). تا عمر دارم آن لحظۀ دگرگونی را فراموش نمیکنم که ناگهان چه جو انسانیای بر فضای ضدعفونیشده و پراضطراب اتاق کنفرانس حاکم شد. همگی صندلیهایمان را کمی بهطرف آن زن کشیدیم، خندیدیم، شوخی کردیم، از ترسناک و عجیب بودن این ماجراجویی والدگری گفتیم. لحظهای کوتاه گروههای دونفرۀ زوجها به چیزی بزرگتر و جمعیتر تبدیل شدند. حتی پرستار هم به ما ملحق و یکی از ما شد و عکس بچههایش را در موبایلش به ما نشان داد. «این از همه شیطونتره. این هم یه عکس از هالووین.» بعد همگی سر جایمان برگشتیم و کلاس ادامه یافت. کلاسی که بیشتر جو مشارکتی پیدا کرده بود. هرچند باز هم نمیتوانستم دستورالعملهای اورژانسی را درست حفظ کنم و هیچچیز جدیدی یاد نگرفتم. فقط وقتی عروسکها را کنار گذاشتیم و جلسۀ مرور شروع شد، فهمیدم باید خانه را مدام بررسی کنیم که مبادا وسیلهای که خطر خفگی دارد دمدست بچه باشد. مواظب تیلهها و لگوهایی باشید که ممکن است بچههای بزرگترتان جا گذاشته باشند. حواستان به پیچها و واشرهایی باشد که ممکن است از وسایل افتاده باشند. مراقب بادام هندی یا آدامسی باشید که غیرعمد روی فرش انداختهاید و کودک آنجا چهاردستوپا میرود و نکتۀ شاید از همه مهمتر اینکه همیشه حواستان باشد غذای بچه را درست خرد کنید؛ غذاهای گرد مثل هاتداگ و انگور را به طول ببرید. پرستار نوبتی به چشمهایمان نگاه کرد و گفت: «نمیدونین چه زندگیهایی نجات پیدا میکنن، اگه فقط والدین یاد بگیرن هاتداگهای بچه رو به طول برش بزنن، به نوارهای باریک تبدیل کنن و دوباره برش بزنن.» و بنابراین، علاوه بر شوخیمان و خاطرۀ همدلیای با گندترین مادر دنیا، این چیزی بود که از کلاس ایمنی و احیای نوزاد یاد گرفتم و با خود به خانه بردم و همین چیزی بود که یک سال و نیم بعد یادم آمد؛ وقتی آسترا خوردن غذای سفت را شروع کرد و دیگر غذاهایش را پوره و با شیر مادر مخلوط نمیکردیم. وقتی در صندلی بلندش مینشست و لیوانش را به سینی میکوبید و فریاد میزد: «انگور، انگور.» غذای محبوبش و به باور اینما اولین کلمهاش، گرچه به نظرم آسترا سعی داشت اسم مادرش را صدا کند.
–
بچه که بودم، کسی یک گوی نگهدارندۀ کاغذ به من هدیه داد که درونش تصویر جنگلی با جزئیات شگفتانگیز داشت و هر وقت به انگورها فکر میکنم و به اینکه چطور همۀ پیچیدگیهای خانوادۀ ما در آنها نهفته بود؛ تصور میکنم اگر یکی از آن انگورها را برمیداشتم و جلوی نور میچرخاندم، میشد همۀ وقایع خانوادگیمان را در ابعاد مینیاتوری ببینم. نه فقط خودم و اینما که در ابتدای دهۀ هشتاد در صندلی کودک نشستهایم و پدر و مادرمان به ما غذا میدهند بلکه پدر و مادرمان را نیز در دهۀ چهل و پنجاه ببینم که پدر و مادرشان غذا دهانشان میگذارند. حتی پیشتر از آن، دنیای قدیم هرکداممان را ببینم؛ جایی در کییف و سنخوان که طبق عادات خانوادگی و فرهنگی غذا کاشا یا پلانتین بود. تازه خیال میکنم اگر همینطور به چرخاندن انگور ادامه میدادم، خانم سکت را میدیدم که مداد زندگیاش را در دست دارد و آقای کسلر را که میگوید تمرین احیا نکنیم. همۀ صحنهها با چنان ظرافتی بازنمایی شده بود که سپر آشیل یا انگورهای زئوکسیس پیش آن کم میآوردند. انگورهایی که در نقاشیهایش چنان بینقص و واقعی به تصویر کشیده شده بودند که پرندگان میکوشیدند آنها را بخورند. پرندههایی که با سیرینکس آواز میخوانند نه با حنجره و تا آنجا که میدانم، نمیتوانند از خفگی بمیرند. هرچند بعضیشان میتوانند صدای انسان را تقلید کنند.
وقتی مسئول درست کردن غذای آسترا بودم، آنقدر همهچیز را ریز خرد میکردم که انگار آنها را در خردکن ریخته یا با چکش کوبیده بودم که البته نباید این کار را میکردم باید میگذاشتم بافت غذا را بچشد و اینما هم مدام میگفت: «باید یاد بگیره چی دوست داره، چی دوست نداره. باید یاد بگیره از دندونهاش استفاده کنه.» از آنجایی که مادر اینما چند بار در هفته به خانۀ ما میآمد، اغلب شاهد بود که اینما مدام تذکر میداد که ناخواسته غذای آسترا را به مایع تبدیل کردهام و البته مادر اینما در سکوت طرف دخترش را میگرفت و بهاینترتیب، مثلثی بین ما شکل میگرفت. من آدمی عصبی و دستپاچهای بودم که تجربۀ مراقبت از کودکان را نداشتم، اما سعی میکردم موبهمو حواسم به هویجهای بخارپز، هاتداگها (که خوشبختانه آسترا خیلی دوستشان نداشت) و انگورها باشد. از آنجاییکه مادر اینما مربی مهدکودک بود (و بهتازگی بازنشسته شده بود)، امیدوار بودم درک کند چقدر نگران خفه شدن آسترا هستم، چون مطمئناً در این زمینه آموزشهایی دیده بود، اما با اینکه هم اینما هم مادرش درکل مراقبهایی فوقالعاده مسئولیتپذیر بودند، آنقدر با وقار و ماهر با آسترا رفتار میکردند که در مقایسه با آنها من دستوپاچلفتی به نظر میرسیدم و با وجود اینکه هنگام غذا خوردنِ آسترا با دقت به او نگاه میکردند، ترس از خفهشدنش بهسرعت به نگرانی مخصوص من تبدیل شد. انگار همۀ نگرانیهایم در این یکی خلاصه شده بود. من غذایش را کاملاً خرد میکردم و آنها آنقدر که باید غذایش را برش نمیدادند و این ماهیت دوقطبی شدن است. وقتی مادر اینما با آسترا سر میز مینشست، بیشتر از اینکه واقعاً مراقبشان باشم، تلاشم برای مراقب نبودن به چشم میآمد و اگر اینما یا مادرش چیزی را برای آسترا میبریدند، در حرکاتشان اندکی اغراق و ردی از نمایشی بودن میدیدم، انگار میگفتند: «ببین، چقدر ریز خرد کردیم؟ حالا اجازه میدی بهش غذا بدیم؟» این تنش مربوط به خوردنِ بچه، این مثلث آشنا و تکراری، کلیشهای بود اما در ظرف خوراکی پلاستیکی بنفشی که مادر اینما با خودش برای آسترا به پارک میبرد، انگورهای کوچک و برشنخوردهای پیدا میکردم و روی صندلی غذای کودک، انگورهای بزرگی میدیدم که دو نیم شده بودند، اما نه در جهت طولی (انگورهایی که در واقع باید به چهار قسمت بریده میشدند). بعد انگار که تقصیر اینما باشد، جلویش درمیآمدم و میخواستم با مادرش صحبت کند و چیزی نمیگذشت که دعوایی شدید میانمان درمیگرفت. دعوایی که از بحث دربارۀ انگورها شروع میشد و به پرسشهایی دربارۀ قدرت، کار، ارزش و امکان عشق میکشید. ما که دادوبیداد میکردیم، آسترا گریه میکرد (یا بدتر، ساکت همهچیز را در خود میریخت و با آن چشمان قهوهای درشتش پلک میزد). همین یکی دو ماه پیش از خفگی من، یکی از آن دعواهای جنجالی را داشتیم.
و تازه وقتی خفه شدم، وقتی در کافه لوپ ایستاده بودم و نفس در گلویم گیر کرده بود، کاملاً دریافتم (هرچند نه با همین واژهها) که دوقطبی شدن ما بر سر انگورها ریشه در باورهایی داشت که با وجودِ تضادشان، به شکلی جادویی به اثر ترس من از خفگی آسترا مربوط میشدند. ترسی که بارها و بارها با صدای بلند ابرازش کرده بودم. البته اینما موافق بود که باید غذا را ریز خرد کرد، اما تمرکز بیش از حد من بر این خطر خاص، تکرار مداوم نگرانیهایم، خواندن آمار در موبایلم («فقط در سال گذشته، کلی بچه در آمریکا بر اثر خفگی مردهاند!») و نشان دادن قطر ناچیز نایچه با انگشت شست و اشارهام به نظر اینما همگی نوعی دعوتنامه برای فاجعه بودند. باور داشت صرف حرف زدن دربارۀ چنین چیزی شر را فرا میخواند و از این گذشته، اعتماد بیش از حد به «مدیریت خطر» که جهانبینی مالیزدۀ طبقۀ مرفه است، نوعی غرور و خودبزرگبینی است. نوعی توهم است که خیال میکنی قادری تهدیدهای همیشگی زندگی را نصف یا چهارپاره کنی. انگار از خدا یا هر نیروی کیهانی دیگری بخواهی مجازاتت کند تا حد و اندازۀ خودت را بدانی. بنابراین، اینما هیچوقت ترسهایش را به زبان نمیآورد، چون میترسید همین به زبانآوردنشان باعث تحققشان شود (انگار که با گفتنشان یکی از آن گردبادهای کوچک ویرانگر را احضار میکنی). برای مثال، وقتی آسترا را باردار بود، هرگز ترسش از یک سقط دیرهنگامِ دیگر را بر زبان نیاورد، نه به من گفت نه مطمئناً به مادرش. برعکس او، من مدام به مادرم میگفتم این بارداری آخر و عاقبت خوشی ندارد و ما هرگز صاحب فرزند نمیشویم، نه چون به این چیزها یقین داشتم و نه فقط برای اینکه طبق گفتۀ فرویدیها، در حال ابراز «اضطرابِ علامتی» نسبت به آسیبی احتمالی بودم، بلکه چون گمان میکردم به زبان آوردنِ بدترین سناریوها احتمال وقوعشان را اندکی کمتر میکند، نوعی دعای منفی؛ هرچند اگر از من میپرسیدی، انکارش میکردم.
وقتی در کافه لوپ ایستاده بودم، غرق فکر شدم. هرچند نه با این واژهها. در واقع اصلاً با واژهها نبود. پس «فکر کردن» هم تعبیر دقیقی نیست. همانطور که در حال مرگ ایستاده بودم، فقط احساس میکردم اگر از این ماجرا جان سالم بهدر ببرم، اگر «زنده بمانم تا داستان خفه شدنم را تعریف کنم»، باز هم نخواهم گفت و نمیتوانم بگویم. زیرا اینما باور داشت یا دستکم کمی باور داشت که خودم مقصر این اتفاق بودم و این تکه استیک تاوان همۀ نگرانیهایی بود که بارها به زبان آورده بودم (صدای مادرش را میشنیدم که با یقین میگفت: «میبینی؟»). مسخره بود. اما درعینحال برایم به همان اندازه یا شاید حتی بیشتر مسخره بود که باور کنم خفگیام کاملاً تصادفی و بیارتباط با وسواس من دربارۀ خفگیِ آسترا و تنشهای پیرامونش بود. اگر نمیخواستم بپذیرم که همهچیز فقط تصادف و اتفاقی محض بوده و قبول نمیکردم که جهان مجازاتم میکند، پس واقعاً به چهچیزی باور داشتم؟ آنچه را متافیزیک کارائیبیِ اینما مینامیدم رد میکردم اما درعینحال، دین جانشینم ـ یعنی همان «علم یهودی» روانکاوی ـ بیان میکرد که من ناخودآگاه خود را به خفگی واداشته بودم چون احساس میکردم کسی نگرانیام را دربارۀ خفگی جدی نمیگیرد و در نتیجه، خودم را بهخاطر آن انگورها نابود کرده بودم. درواقع بهعبارتی، خودم مسئول اتفاق رخداده بودم و به معنای واقعی کلمه خودم آن بلا را سر خود آورده بودم، هرچند بهصورت ناخودآگاه (نکند نسخۀ ضعیفتر و باورپذیرتری از روایت روانکاوانه وجود داشت؟ شاید به دلیل آن همه هیجانی که دربارۀ خفگی وجود داشت، بیشتر مستعد خفگی بودم. شاید سریعتر میخوردم یا خوب نمیجویدم؟ اما حتی این هم مسخره به نظر میرسید؛ اینکه گلویم آماده و منتظر بود لقمۀ اشتباهی به دهان بگذارم).
شانس، سرنوشت یا آن نوع از سرنوشت که ناخودآگاه بود؛ هیچیک از این جهانبینیها را نمیپذیرفتم، من اصلاً جهانبینی خاصی نداشتم. چهل سال فرصت داشتم تا یکی برای خودم دستوپا کنم و موفق نشده بودم. باز هم تأکید میکنم اینها نه افکاری منسجم، بلکه امواج احساسات ساطعشده از مغزی بودند که هر لحظه اکسیژن کمتری داشت. اما بعد، از دل این پرتگاه ماوراءالطبیعی، به من فرمان داده شد که هرگز داستان خفهشدنم را بازگو نکنم. درست همانطور که زمانی به من فرمان داده شده بود از رستوران فرار کنم و خودم را بکشم. احساس میکردم انگار خدایی، پدری کافکایی یا مربی کشتیای به من پیشنهاد میدهد که اگر سوگند بخورم ماجرای خفه شدنم را بازگو نکنم و داستانی از آن نسازم، اجازه میدهد زنده بمانم و مهروموم را از گلویم باز میکند؛ گویی میگوید ای دَلۀ بدبخت، همۀ این اتفاقها فقط هشداری بودهاند تا دهانت را ببندی و دیگر سرنوشت را وسوسه نکنی تا یاد بگیری خویشتنداری کنی. خویشتنداری در معنایی که اینما اغلب برای این واژه به کار میبرد مثل وقتی که از من میخواست راحتیاش را «پیش خودم نگه دارم» و سعی نکنم آن را درست کنم، توضیح دهم یا تفسیرش کنم یا وقتی (به گمانم) میخواست بخش بیشتری از اضطرابم را «پیش خودم نگه دارم»، نه اینکه با سیلی بیامان از کلمات توضیحش دهم. مشکل من دقیقاً چه بود؟ چرا نمیتوانستم احساسی را پیش خودم نگه دارم، بیآنکه مجبور باشم بیانش کنم؟ چرا تحمل نداشتم فکری درونم باشد، بیآنکه بلافاصله مجبور شوم آن را بیرون بریزم، بالا بیاورم یا راه را باز کنم؟در آغاز روزگارِ خفهشدنم، باور داشتم با روایتکردن راهی به جهان نفسکشیدن باز میکنم و زبان نجاتم میدهد اما آن لحظه با درماندگی سوگند خوردم که بله، اگر اجازه یابم زنده بمانم، به هیچکس نمیگویم چه بر من گذشته است و از دل همان سکوت راه و رسم سکوت را میآموزم. دیگر با جنون نه چیزی را میبلعم و نه بیرون میریزم، نه سرنوشت را وسوسه میکنم و نه سعی میکنم با سخن گفتن از آن بگریزم. پس، لطفاً.
آرون پشت سرم بود، نفسش را روی گردنم حس میکردم، تلاش میکرد بفهمد دستهایش را کجا بگذارد. بهجای اینکه زندگیام «از برابر چشمانم بگذرد»، مجموعهای از بوهای مختلف در ذهنم مرور میشدند، بوهایی که بهشدت از همیشه قویتر بودند، چون نفسم بند آمده بود. بوی چمنِ تازهچیدهشده در کودکی (هنگام مرگ، هیچچیز کلیشهای نیست)، بوی گوگردِ کبریتهایی که هرجا میکشیدیشان روشن میشدند، بوی آسفالت بعد از باران، بوی رنگ تازه در اتاقی با پنجرههای باز در بهار، بوی پاپکورنِ سینما، بوی جنسی (منظورم بوی واژن) زنی که در اواخر بیستسالگی دلم را شکست، بوی سنبل، بوی آبنبات هندوانهای (شاید همان که در گلوی شاگرد خانم سَکت گیر کرده بود)، بوی اولین گربهام (فلیکس )، بوی هلوهای کبابی در خانۀ برادرم در سیاتل و بعد، وقتی آرون دستان درهم قفلشدهاش را بالای نافم گذاشت، همۀ آن بوها یکی و در آسترا متمرکز شدند؛ در بوی شیرِ سینۀ اینما که کمی بوی صابون میداد، در بوی نفس آغشته به شیر آسترای نوزاد، در بوی شیرین مدفوعش پیش از اینکه غذای جامد بخورد، در بوی استفراغش در هواپیما هنگام بازگشت از پونس ، در بوی شامپوی بچه بر تارهای مویش که با بوی شکوفههای گیلاس میآمیخت وقتی در باغ گیاهشناسی او را با آغوشبند حمل میکردم، دیگر همهاش آسترا بود. همان لحظه که آرون نخستین فشار بیثمرش را وارد کرد، بالاخره اشکهایم سرازیر شدند. اشکهایی که باعث شدند نورِ شمعهای روی میز را تار ببینم. الف کوچک من، ستارۀ کوچکم، اخترکم. همانطور که دیدِ پیرامونیام تنگتر میشد و گوشهایم زنگ میزدند، در ذهنم از دخترکم التماس بخشش میکردم. متعجب بودم، متعجب از همین که تعجب کرده بودم که در واپسین لحظاتم در زمین که لبریز از ترس و عشق بودم، همچنان ذهنم آنقدر جا داشت تا بنویسم که جهان با انتظاراتم سازگار نیست. انگار هیچکس در رستوران نمیدانست چه خبر است. چطور ممکن بود سروکلۀ هیچ پیشخدمتی پیدا نشود. مردم اطراف همچنان بنوشند، بخورند، بخندند و با سخنانشان ستونهایی از هوای لرزان بسازند، آنهم وقتی که آرون همچنان فشار میداد. چطور ممکن بود کسی تلفن را جواب ندهد؛ تلفنی که در آشپزخانۀ ما در خیابان جوئل زنگ میخورد؟ مادرم داد زد: «کسی نیست اون تلفن رو جواب بده؟ لطفاً یکی پیغام رو بگیره.» چون تو همان همهای، همۀ آدمهای دور میزها، همان لکههای تیره در میدان دیدم، تو خودِ میزها و شمعها و کلیشهها هستی.
منبع: نیویورکر