احتمالِ امکانِ من (یا؛ همه چیز از باغشاه شروع شد)
همه چیز از باغشاه شروع شد. این نوبه. از نِفارِ میانِ باغ. مرتضیقلیخانِ صنیعالدوله در چایخانۀ میانِ باغ، چای را بی قند و نبات مزهمزه میکرد. در انتظارِ سوبلوف. معلمِ روسیِ مدرسۀ سالاریه. سالِ ۱۳۲۸ هجری قمری. در این سال، سوبلوف، سالارمَکارم، پدربزرگِ احتمالیِ مرا، کشت. همینطور مادرِمادرم را. و مادرم را. با دو گلوله، هر سه نفرشان را به قتل رساند.
***
وجب به وجب و آجر به آجرِ مسجدفرح را از حفظم. خوردگیها و سوراخهای روی آجرها را از بَرَم. ردِ سرخ را تا زیر گنبدِ آجری دنبال میکنم. از آجرهایی که نیستند، به آسمان، و ابرها که میروند، نگاه میکنم. این لزجِ خیس و کبودِ در گهوارۀ دستانم… . تا کجا دنبالِ خودم بکشانمت؟ تا کجا و کی؟ این که امکانِ من است در دستِ من را… . کودکِ کبود که مادرم باشد و بندناف و جفت را… . تا کی و کجا؟ همینجا زیر همین گنبد رهاش میکنم. نه. چمباتمه میزنم. نفرینِ شیرینِ من. موظفم. مکلّفم. مجبورم به نگاهداریات. به تکرارت. به هر بار دلی پر امید آمدن و با دست خالی برگشتن. به تکرارِ مکرر. با دست گوشهای از باغچۀ شمعدانیهای حاشیۀ گنبد را بیلکن میکنم. به قدرِ کودکِ کبود که مادرم باشد و بندناف و جفتش. از بوی خونِ مانده بیتاب میشوم. با خاک میپوشانم روش را. نشد. باز هم نشد. همه رفتند. اسب و طفلِ خانهزاد و میرزافروغ و پسرکِ فالگوش و زنِ سفیدپوش و مادرِ مادرم. باز هم من ماندم. تنها. نادیدنی. بیچهره. آخرین خاطره، آخرین یاد، آخرین… نه… خیال بهتر است. آنچه احتمال نیامدنش بر امکانش میچربد، خیال است نه خاطره و یاد. روی پاهایی که ندارم، از دالانِ طولانی که گنبد را میرساند به درِ ورودی، میدوم. در پی نوبتی دیگر… . نه. که این تکراری مکرر است. خوب میدانم. که این کودکِ کبود اتمامحجت است. واقعیتِ من، امکان، پرواز… کلمات در نظرم هرلحظه فقیرتر از پیش میشوند. با این پدرکشتگی، با عطر دیمیتری، با واقعیتِ سوبلوف و سالارمَکارم چه کنم؟ با این نطفۀ خراب… . روی این ویرانهها چه بنا کنم که بماند؟ چطور از حافظۀ جمعی، از کهنالگوهای ازلی، خالیاش کنم؟ چطور نسلکُشی کنم خودم را؟
محصورِ افکاریام که انگار برای کُشتنم دورهام کردهاند. یک راه برایم مانده. برگشتن. همین یک راه مانده برای گذشتن و گریز از این حال. از واقعیتی که ویران میکند. همۀ راهها بسته شده. حتی دالانِ خیال و خاطره مسموم شده. تجربۀ امر نو ناممکن است. حتی توهّماش. واقعیتِ من خلق نمیشود. اما برمیگردم. چاره چیست. برمیگردم. از همان راهِ همیشگی. به همان جای همیشگی. برگشتن به روزی، به جایی، که هنوز درخت بید بود. همان گوشۀ همیشگیِ کورِ خانهباغ. برگشتن به دنبالِ تو. برای تو. تو که مادری، تو که مادرِ مادرِ نیامدهام، تو که سالارمَکارمی، تو که دیمیتری. در پی تو که منم. برمیگردم از راهروهای مسجدِ فرح، به رودی که از میانۀ باغ میگذشت. برمیگردم به باغشاه. میلولم میان شمعدانیهاش. برمیگردم به سبزهمیدان و چوبۀ دار و سرها. برمیگردم به خانهای که در حیاطِ پشتیش درخت گردو داشت. پای درختِ گردو… . برمیگردم به عمارتِ شیشهرنگی… دیوارۀ رنگینکمان. همهچیز از کجا شروع شد؟ از همهجا… . همهچیز از دالانهای آجری مسجد فرح شروع شد. از بازارِ سبزهمیدان. از طارُمیِ عمارتِ حکومتی. از زیرزمینِ مدرسۀ سالاریه. از اصطبلِ خانۀ زنِ سفیدپوش. از کِنارۀ رودی که از میانِ باغِ سالارمَکارم میگذشت. از جنونِ سوبلوف. از اتاق جلسۀ شرکت. از چشمهای دیمیتری، همان دو تیلۀ آبیِ روشن. همهچیز از همهجا شروع شد… .
همه چیز از باغشاه شروع شد. از نِفارِ میانِ باغ. مرتضیقلیخانِ صنیعالدوله در سایهبانِ چایخانه، روی تخت لمیده بود و چای را بیقند و نبات مزه مزه میکرد. در انتظارِ سوبلوف روسی. معلم روسیِ مدرسۀ سالاریه. قرار بر این بود سوبلوف را به سمسکنده بفرستند. بشود متولیِ آنجا. از برایِ ایجادِ بسترِ چایکاری. چشم از چایخانه میگیرم. گِردِ پسرکها و دخترکهای باغ میچرخم. روی پاهایی که ندارم میدوم. از روی شمعدانیها میپرم. نزدیکِ تختی که صنیعالدوله لمیده، میچرخم و کلاهش را کج میکنم. میشود کجکلاهخان. هوا ابر دارد. میپرم سمت روبندهداری و زیر چادرش پناه میگیرم. از پشتِ توریِ سیاه، به سوبلوف نگاه میکنم که از خیابان واردِ باغشاه میشود. با عصا پسرکها و دخترکها را از سر راه کنار میزند. مردِ بالابلندِ سرخ و سفید با گامهای بلندش، هر لحظه، با هر قدم، با سرنوشتِ من عجینتر از پیش میشود. به نبودنِ من که نورجانم.
کیفم را از کمد میزکارم درمیآورم. سیستم را خاموش میکنم. کتم را از لباسآویزِ کنار میز برمیدارم. جز من کسی در این طبقه نمانده. مثل همیشه نفر آخرم. باقیماندۀ بطری آبم را پای گلدانِ پتوسِ کنار میزم خالی میکنم. فنجان چایام را به آبدارخانه میبرم. به خودم که رنگ به رخ ندارد در آینۀ کنار سماور نگاه میکنم. چرا… رنگی هست. مثلاً زردی صورت، کبودی دور چشم و لبها، خرماییِ ابروها و مژهها و سیاهیِ مردمکِ دو چشم. بنفشیِ موها. فنجان را که شستهام رو آبچکانِ کنار سینک میگذارم و به دفترم برمیگردم. بیرون تاریک شده. در راهرو بالاوپایین میروم. تلفن همراهم زنگ نمیخورد تا تعجیل کنم برای رسیدن به جایی که شبها برای خوابیدن به آنجا میروم. منم و خانهای که هیچ جزئش انتظارم را نمیکشد. پای پنجره میمانم. به خیابان نگاه میکنم. به آمدورفتِ ماشینها و آدمها. به رشتههای سیاه و زرد و قهوهای و سفید رها در باد. به خندهها. خبری از ماشینی که قرار است وارد پارکینگِ شرکت شود نیست. همین الانهاست که برسند. بعد من میتوانم به جایی که خانه است برگردم. برگردم به همانجا که کسی در آن انتظارم را نمیکشد. تلفنم که روی طاقی پنجره، به شارژ، است را برمیدارم. پستها و ریلزها را بدون نگاهکردن لایک میکنم و پیش میروم. حوصلۀ خندهها و اشکها و سوالها و اتفاقهای جالب و تلخ و خوب و مهم و معمولی زندگی آدمها را ندارم. «اگه تو هم گاهی درد، ترس یا شرمی رو تجربه میکنی، اما دلیلش رو نمیدونی شاید این زخم، سهم تو از زخمهای مادربزرگته. رحِمِ تو یه حافظۀ زندهاس». این یکی چشمم را میگیرد. کپشن را باز میکنم. نوشته رَحِم فقط اندامی برای بچهدارشدن نیست. حافظهای احساسی و فرکانسی هم هست. علم ژنتیک ثابت کرده تجربههای دردناک، ترسها یا حتی حس بیارزشی و خجالت میتواند از راه دیانای از مادرِ مادر به او و از او به دخترش منتقل شود. چرا که بنا بر یافتههای علمِ ژنتیک، تخمکِ هر زن، وقتی مادرِ مادرش، او را حامله بوده، در چهارماهگی، تشکیل شده. پس هر زن ردی از مادر و مادرِ مادرش دارد. حامل و حافظۀ آنهاست. به خیابان نگاه میکنم. سگی در پارک روبهرویی افتاده دنبال سگ دیگری. صداهای پشت پنجره در هم میپیچند و در سرم چرخ میزنند. صدای چند دُرناست در سرم. دُرنا کجاست؟ دستم خورده و ریلز بعدی آمده. دُرناها. متنِ کلیپ را نگاه میکنم.
«گاهی به نظرم میرسد که آنها ــ سربازانی که از میدان جنگ بازنگشتندــ نمردهاند، نه، بلکه به درناهایی بدل شدهاند و از آن هنگام، تا امروز در آسمان پرواز میکنند و با ما سخن میگویند. از فراسوی آن ابرهای سپید. آنان تا دوردستها پرواز میکنند، و فریاد میزنند به زبانِ درناها، شاید از آن کسانی یاد میکنند که در این دنیا بر جای ماندهاند. روزی من نیز، شاید، با آوای درناها به آسمان خواهم رفت، از دل مه، در میان دستۀ درناها…».
زیرنویس که تمام میشود، چشمانم را میبندم و از نو به ترانه اجازۀ خواندن میدهم. چندبار… تکرار… تکرار… برای دانلودِ آهنگ، کپشن را باز میکنم. نوشته آهنگِ درناها از داستانی روسی الهام گرفته. نام شاعر و خواننده و اطلاعات کلیپ در آن آمده. چتجیپیتی را باز میکنم. از او در مورد رسول حمزاتوفِ داغستانی و شعر درناها میپرسم. مثل همیشه با مهربانی و حوصله جوابم را میدهد. این تنها یارِ من. ماجرا و داستانِ آهنگ را برایم تعریف میکند. داستانش را در سَرم ادامه میدهم. میروم به جنوب روسیه. به دل کوهستانهای خاموش اوستیای شمالی. به روستایی که نامش را باد هم با اندوه زمزمه میکند. به جایی که وقتی جهان به حکم عدهای در آتش جنگ دوم جهانی میسوخت، هفت برادر یکی پس از دیگری به میدان نبرد رفتند و بازنگشتند. خبر مرگ پسر سوم، ضربهای بود که مادر را با خود برد؛ و مرگ پسر هفتم، قلب پدر را از تپش انداخت. برای این غم بزرگ و مدام، مردم روستا یادبودی ساختند. هفت پرندۀ سنگی که در آسمانِ خیال پرواز میکردند. به یاد همۀ آن بیخاکها که پرندهوار در آسمان جاودانه شدند. به چتجیپیتی برمیگردم. سالها بعد رسول حمزاتوف، شاعرِ آواریزبان داغستان، در برخورد با روایت این فاجعه و با الهام از درناهای کاغذیِ افسانهای ژاپن، این شعر را سرود. دُرناها… تلخی مرگ در پروازِ آرام پرندهها حل شد. این شعر، به دست نااومگربنف، مترجم بزرگ زبانهای شرقی، به روسی بازنویسی و در مجلهای چاپ شد. مارک برنسِ خواننده و بازیگر هم آن را آهنگ کرد. صداش انگار از پسزمینه و قهقرای مرگ آمده باشد. نوشته درنا آخرین آهنگ برنس بود، چراکه یک ماه بعد درگذشت. تو گویی صداش و آن هفت پرنده، هنوز هم در آسمان روسیه و جهان میپیچدند و پرواز میکنند؛ غمزده، اما زنده.
نور تندی از پس پنجره حواسم را پرت میکند. به خیابان نگاه میکنم. آمدند. دو ماشین و یک اسکورت پشت سرشان. برمیگردم سمت میزم. ساعت نزدیک نُه است. صدای زنگ طبقهای که در آنم. آمدند. در را باز میکنم. رئیس هیئت مدیره پیش از همه وارد میشود. چشمکی میزند و میخندد. لبخندش را با خوشامدی گرم پاسخ میدهم. میدوم سمت اتاق جلسه و در شیشهای را باز میکنم. آقایان بینگاه و سرگرم حرفزدن، از کنارم رد شده، وارد اتاق میشوند. بوی ادکلنها با بوی ارکیدههای اتاق هوش از سرم میبرد. کتوشلوارپوشها صندلیها را مال خود میکنند. دیگر جایی برای نشستن نمیماند. همه چیز حاضر است. میوهها و شیرینی، فلاسکهای چای و بطریهای آب. در را پشت سر آخرین نفر میبندم. میروم سمت پنجره تا شارژرم را از پریز درآورم. برمیگردم و کیفم را از روی صندلیام برمیدارم. آمادۀ رفتنم که رئیس با جوانکی چشمآبی از اتاق جلسه خارج میشوند. «خانم قبل از رفتن کار ایشون رو راه بندازید». دو تیلۀ آبی با شرم نگاهم میکنند.
در پی سالارمکارم به بالادستِ رودخانه میرسم. نشسته به پیچیدنِ پاپیچ دور پاهاش. با فاصله از او، زیر درخت گردو چمباتمه میزنم. چهارشانه، مردِ سبزچشم. کفِ دستاش هر کدام به قاعدۀ یک سر من. از پای راست فارغ میشود. مشغولِ پاپیچِ پای چپ، زیرلب نوایی را سوت میزند. خانم از پشت پرچین میرسد. شلوارِ تنگ. دامنِ کوتاه روی ران. بلوز سفید و جلیقۀ قرمزِ مخمل. روسریِ سبز. آهسته قدم برمیدارد. نزدیکتر میشود و با هر قدم به تقدیر من عجینتر. مادرم را در شکم دارد. در برابر سالارمَکارم زانو میزند. پارچه را از دستش گرفته، دور پای مرد چهارشانۀ سرخوسفید میپیچاند.
سالارمَکارم در گوش زن چیزکی میگوید و زن بیصدا میخندد. کار پیچاندن پاپیچ که تمام میشود، زن دستانش را دور زانوان مرد حائل میکند. سر را میگذارد روی زانوهاش. «دورت بگردم نورجان. فکرم همش پیش توئه. فکری نباش. غم و سیاهفکر به جانت راه نده. حرف مال پشتِ سره. پشتتم. روز اول چی گفتم بهت؟ ها… چندصباح دیگه تحمل کن. رسمیش میکنم. امشب باید برم دورۀ سالاریه. خوب شد. بهونه شد برم سراغِ ماهی. شَکِّش باید یقین شه. تکلیف که مشخص شد برمیگردم. نوری… نگا کن به چشمم تصدقت. فردا صبح خورشید برای تو و من از پشت کوه درمیاد.». دست میکشد به سر زن. دستهاشان حائل صورتِ هم میشود. سالارمَکارم اشکهای زن را میبوسد. از پشتِ سرم صدای پا. آخ. باز هم. شروع شد. برنمیگردم. اینبار برنمیگردم. پلکهام را محکم به هم فشار میدهم و گوشهام را میگیرم. تا نبینم. تا نشنوم. نه. رشتهها از دستم در میرود. از بس دیدمش… . او را از بَرم. چشمآبیِ موبور. بالابلند. با سبیلِ نازکِ قرمزش پشت لب. به طریقِ هر بار، چکمه پوشیده و تفنگ به دست. مثل همیشه در این موقع. وقتِ شکار است. سوبلوف است.
ساعت از دَه گذشته. همه در اتاق جلسهاند. من و دیمیتری اما در دفترم مشغول پرینتکردن فایلی هستیم که تصمیم گرفته شده به امضاء برسد. دیمیتری. اسمش را با انگلیسی دستوپاشکستهام از او پرسیدم. تلفظِ نام من برای او، به راحتیِ تلفظِ نام او برای من نیست. نورجان سختتر از دیمیتری است. این را از تلاشش برای نامیدنم میفهمم. به سختی روی صندلی میزم جاش میشود. حواسش که پی اصلاح فایل است، خوب وراندازش میکنم. جزءجزءاش را. هر کفِ دستش به اندازة صورت من. قدوقوارة او کجا و لاجانیِ من کجا. کنارش به چشم نمیآیم. صورتش سرخ است با موهای قرمز. کاغذها از پی هم از پرینتر بیرون میآیند. درِ اتاق جلسه باز میشود. مردِ چشم آبیِ موبور. بالابلند. بدونِ چکمه و سبیل نازکِ پشت لب. قلم به دست، به میز من نزدیک میشود. دیمیتری با دستپاچگی برمیخیزد و کاغذها را از روی پرینتر برمیدارد. آرنجش به صورتم میخورد. برمیگردد و چشم در چشم میشویم. چشمش از رگهای سرخِ زیادشوندة درونِ سفیدی، سرخ است. عرق نشسته روی پیشانیاش. لبخند میزنم. کاغذها را مرتب میکند و روی میز، جلوی سوبلوف میگذارد. سوبلوف است. خودِ خودِ سوبلوف است. مرد مینشیند روی صندلیِ اربابرجوع و برگهها را وارسی میکند. با هر تورق چیزهایی به دیمیتری میگوید. روی بعضی کلمات تاکید بسیار میکند. انگشتانش را محکم روی دستۀ کاغذ میزند و آن را به دیمیتری برمیگرداند. میرود در اتاق. دیمیتری از نو مینشیند پشت لپتاپش. کف دستانش عرق کرده. میروم تا برایش نوشیدنی بیاورم. از باریکۀ در شیشهای سوبلوف را دوباره میبینم. رگهای روی پیشانیاش برآمده و سرخ شدهاند. با تحکم به تیرهمردمکهای روبهروش، که از این باریکه نمیبینمشان، اشاره میکند. دستی نادیدنی در را میبندد.
سالارمَکارم صدای پا و بعد شمایلی را از دور تشخیص میدهد. چشمچشم میکند. نور چشمش را میزند. تندی برمیخیزد. از جا میپرم. سرم دوّار میرود. تمام جانم گِلی میشود. میدوم سمت زن که از برخاستنِ ناگهانی مرد، همانطور زانو زده چرخیده و پخش زمین شده. دستم را دراز میکنم. صدای چکیدن ماشه میآید. زن هاجوواج، در گِل چنگ میزند و بوتههای علف را اهرم میکند برای بلندشدن. جان میکَنَد. از پشت زیربغلش را میگیرم. بالاخره برمیخیزد و میدود سمت سالارمَکارم. دستش را از پشت سر میکِشَد. گلوله به گلوش میخورد. دوباره صدای چکیدنِ ماشه. گلوله میخورد به سرِ مرد که نه… به سینۀ مادرِ مادرِ نیامدهام که مردش را در آغوش، میسُرد روی زمین. مادرِ مادرِ نیامدهام. که زن او را پنهان از همه به شکم داشت.
همه چیز از باغشاه شروع شد. از نِفارِ میانِ باغ. مرتضیقلیخانِ صنیعالدوله در سایهبانِ چایخانه، چای را بی قند و نبات مزه مزه میکرد. در انتظار و برای شنیدنِ ماموریتِ سوبلوف. معلمِ روسیِ مدرسۀ سالاریه. اواخر ۱۳۲۸ هجری قمری، سوبلوف، سالارمَکارم، پدربزرگِ احتمالیِ مرا کشت. همینطور مادرِ مادرم را، و مادرم که نیامده بود را. با دو گلوله به قتلشان رساند. کار که تمام شد، راهش را از میان سنگلاخ و گلوشلِ حاشیة رودخانه به خروجیِ باغ پیگرفت. از روی پرچینی که اسبش را به آن بسته بود، پرید. سوار اسب شد و تا شهر، بیوقفه، تاخت. خون از روی خون لغزید و غلتید تا رودخانه. همراهِ گلولای رودخانه رفت تا دریا. تا دریا. سر زن و مرد را در دامن میگیرم و دستانم را حائلِ اجداد احتمالیام میکنم. نشد. نمیشود. یعنی محکومم به همین نگاه کردن؟ به اینکه هر بار از همان گوشة محتوم نگاهتان کنم؟ تماشا کنم جباریّتِ سرنوشت را و خون را و شستهشدن خون را؟ استیصال… از این دستها، از این پاها، از این که منم، هیچ کاری ساخته نیست. نه اینکه نخواهم، نمیشود. نمیگذارند. این نیستی دست من نیست. انتخابِ من نیست. چند بار؟ چند بار خواستم و برخاستم؟ هر بار خون از روی خون. این آزارم میدهد. واقعیتِ من، ناممکن است. آن مَن که باید، زاده نمیشود. اما اجازۀ پذیرش ندارم. از برای ذرهای امیدِ امکان، مکلّفم به برخاستن. من این را بدهکارم… . به کی؟ نمیدانم… تا کی؟ نمیدانم… . این گوشه نوشته نباید مقهورِ ناممکنها و نشدنها شد. برخاستن شریفتر از برجانشستن است. حتی نه برایِ امکانِ خود، که از برای باقیِ امکانها. طفلِ خانهزاد از راه میرسد. خوب است. او اهالی را مثل همیشه خبر میکند. به نورجان نگاه میکنم. چشمان سرخش را دوخته به من. نفس میکشد؟ جان دارد؟ چنگ میزند به پام… . بغضم را فرومیخورم. جان دارد… جان دارد… . خط نگاهش را میخوانم. سرش را روی دستِ سالارمَکارم میگذارم و برمیخیزم. باید تا آنجا و آن لحظۀ آخر، بروم. حتی اگر این چرخۀ برخاستن یک نفرینِ مکرر، من این نفرینِ شیرین را محکومم. میسُرم روی گِل و بلند میشوم. میدوم. تا یک لحظه و یک قدم پیش از اینکه شما را به دستِ قنسولِ روس بسپارند. جان دارد. میدوم. خیس و گِلی. از خلالِ سطور. از میانِ شاخهها. از روی علفها و بابونهها و نعناها. از روی پرچین و حصار. از روی آب، از مسیرِ باریکهراهِ سنگلاخ و پلهای چوبی و دکلی. از کنارِ شالیزار. میدوم تا شهر. تا خانۀ میرزاخلیلخانِ کُجوری. مثل نوبۀ آخر. مثلِ هربار. همانطور که نوشته شده از پیش. اسبِ سوبلوف نزدیکِ طاقیِ کنارِ در ایستاده. نوکرِ خانه دهانۀ اسب را گرفته. میرزاخلیل همچون سالار و سوبلوف یک اِمکانِ مُحقّق تاریخی است. نمایندة املاکِ سپهدارِ تنکابنی، از فاتحانِ پُرارجوقرب تهران است. از لای در میروم به حیاطِ سنگچین. گوشتاگوش خدمه مشغولند. میرزاخلیل را میبینم در اشکوبِ دوم. در غلامگردشیِ خانه. در سایۀ درختِ بید که به قدِ خودِ خانه قد کشیده، نشسته پای بساط. مردکی لاغر و سیهچرده کنار سمار، کمی با فاصله از میرزا نشسته است. سوبلوف، دست را پشت سر حائل کرده، رو به حیاط ایستاده است. تا چایِ نو دم بکشد، میرزا مردک را میفرستد پی زغال. راهم را از کنارِ باغچه و از میانِ خدمه تا راهپلۀ گوشة حیاط پی میگیرم. پلهها را دوتایکی میروم بالا. «همانطور که مقدر شده بود، خوکی را در سمسکنده شکار کردم. فردا لاشۀ او را به شهر میآورند».
میرزا که به پهلوی راست درازکشیده روی تخت، با دست منقل را به سوبلوف اشاره میکند. تا بنشیند و همراهیش کند. او اما دستی تکان میدهد و به سمت پلهها قدم تند میکند. عاقلهمرد چشم میبندد و رو به آسمان، دود را از دهان خارج میکند. نباید از سوبلوف عقب بمانم. میدوم سمت راهپلۀ چوبی. مردک سیهچرده میانۀ راهپلههاست با زغال و زنی از پیاش سینی شیرینی به دست. از کنارشان رد میشوم و یکنفس میدوم. مقصدِ بعدی خانۀ سالارمَکارم است. میافتم در خاکیِ بازار. زنهای بساطی مسیر را بند آوردهاند. از روی بساط چکمهفروشیِ زنی و پسرکش میپرم و وارد بازارسرپوشیده میشوم. از پیِ سوبلوف راهم را از میانِ حجرههای سقفشیروانی و بساطیها ادامه میدهم. پشتِ بازار سرپوشیده، دمِ خانه، اسب سوبلوف را میبینم که به میخطویلۀ کنار در بسته شده. از درِ مدبخ که دمِ درِ ورودی است، خود را میرسانم به حیاط. مدبخ را بوی زغال و چربی گوسفند و رب انار و سبزی گرفته. چند زن مشغول شستن ظرفهای غذا هستند. ابراهیمسلطان است در حیاط. کنار حوضِ میانۀ حیاط ایستاده به وضو گرفتن. چند روزی است آمده شهر نزد خواهر و دامادش. به بهانۀ دیدنِ خواهرزادهاش. نورالسلطنه. نورجانِ سالارمَکارم. تازه جوانی را پشت سر گذاشته و میان سرش خالی است. گوشههای عباش را زیر بغل جمع کرده برای مَسحِ سر. سوبولف در یک قدمیاش، دم گوشش چیزهایی میگوید. حیاط از انعکاسِ نورِ آفتاب بر دیوارۀ شیشهرنگیِ میانۀ عمارت هزاررنگ شده. قرمز و زرد و سبز و آبی و بنفش و رنگها از رنگها. ابراهیمسلطان همان گوشۀ حیاط، در سایۀ انجیر، دست به نماز میشود. سوبلوف طول و عرض حیاط را میپیماید. رکعتِ آخر است. مینشیند لبِ تختِ کنارِ حوض. لبی تر میکند. ابراهیمسلطان سلام آخر را که داد، کوتاهقد مَردی را که کنار حوض ایستاده بود میخواند. دم گوش مرد چیزی میگوید. مرد سری تکان داده و میدود سمت در ورودی. مثل هر بار. مثلِ هر بار… هر بار… ابراهیمسلطان تسبیح میچرخاند. سرم از این همه تکرار، دوّار میگیرد. لبِ حوض، رو به تخت، مینشینم و سوبلوف را تماشا میکنم. یکی از زنهای مدبخ، سینیِ تنقلات و شیرینی به دست، میرسد. سینی را نزدیک سوبلوف روی تخت میگذارد. در تخت کناری، قوری روی سماور را برداشته، به مدبخ برمیگردد. رنگینکمانِ میانۀ حیاط به قاعدۀ یک قدم به باغچۀ سمت راستی مایل میشود. ردِ رنگینکمان را دنبال میکنم تا اشکوبِ بالاییِ خانه. زن سفیدپوش است در قابِ پنجرۀ طبقۀ دوم. پرده را قدری کنار زده. دخترکش را در آغوش دارد. با دست، به آرامی، به پشتش میزند. تکانش میدهد. از همان گوشۀ حوض، در انتظارِ رئیس شهربانی، مختارالسلطنه – که همچون ابراهیمسلطان یک امکانِ محقّقِ تاریخی است -، که تا چند دقیقۀ دیگر از راه میرسید، به زن و فرزند سالارمَکارم نگاه میکنم. فکرم میدود سمت مادرم. مادرم که اگر مانده بود، همینطور مرا در آغوش میگرفت. حکماً برایم لالایی میخواند. برای چشمهای سیاهم که به خودش رفته بود ترانه میساخت و… . دل، دلم را میبَرَد. از ورودیِ عمارت خود را میرسانم به میانۀ مهمانخانۀ قرمزوسبز. دیوارکوبهای قرمز مخمل و صندلیهای سبز. چهلچراغهای برنزی با لالههای سرخ. اتاقکِ شیشهرنگیِ راهپله، انتهای خانه، سمت راست، است. از پلههای چوبیِ مارپیچ میروم تا بالاخانه. تا قلمرو ماهی و نورالسلطنه. نورجانِ سالارمَکارم. هنوز دمِ پنجره ایستاده. نورِ آفتاب از حاشیۀ شمایلِ سیاهِ ماهی آمده تا درِ ورودیِ اتاق. تا جایی که من ایستادهام. گلهای بنفش و برگهای سبزِ فرشِ آبی رنگِ اتاق غرق نورند. گهواره که میانۀ اتاق است را دور میزنم و کنار زن میایستم. به دخترکِ درآغوشِ زن که نگام میکند، نگاه میکنم. باز هم یک جفت چشمِ سبز… . چشمهای سالارمَکارم است. همان لبها و همان موهای بور. شهربانیچیها سرِ موقع، همانطور که نوشته شده، از راه میرسند. «ببین نورجان خانم. سبزچشمِ لپ گُلی. قندونبات. قصۀ امشبت را بگذار من دم گوشات بگم. دم گوشِ تو که از من محتملتری. خونیتر. به تو که هستیات به نیستیِ من میچربد. تا شب نشده این جماعتِ داخلِ حیاط تصمیم را به هم تفهیم میکنند. سالارمَکارم و نورجان، و مادرم که در دلِ نورجان است و کسی خبر از او ندارد، را پشتِ اسب میآورند تا دو قدمیِ این خانه، در میدانچۀ بازار سرپوشیده. تا نرسیدهاند، باید گردنی برای دار را به مردم نشان دهند. گردن از آنِ یک ارمنی است به نام اوک. مردم دلِ خوشی از راستۀ ارمنیها ندارند. مردک بیچاره چندوقتی است که از آذربایجان آورده شده. چندسر عائله دارد. خانواده. بچه و زن و مادر و خواهر. به پادوییِ خودِ سوبلوف آمده بود. قرارها گذاشته شده. اینطور چو میاندازند که به کینخواهیِ اربابش، اربابِ چموشِ سمسکنده را به قتل رسانده. باقیاش هم معلوم است… . چوبه و انتقام و زدن و غارت و غائله». دخترک خیره به من، میخندد. دستش را میگیرم و دل، دلم را میبَرَد. «شاید روزی، وقتی بزرگتر شدی، کسی برایت از نورجانی که سپر بلای مردش شد گفت. از خواهری که…». دایه داخل میشود. دخترک را از زن میگیرد و مینشیند گوشۀ اتاق به شیر دادن. زنِ سفیدپوش میرود سمتِ در تراس. مینشیند و همانطور نشسته میخزد سمت نردههای چوبیِ غلامگردشی. حیاط را همهمۀ نامفهوم مردان گرفته. مختارالسلطنه با پسر و گماشتهاش از در خارج میشوند. باید به تهران تلگراف بزنند. به نرده تکیه میدهم. به شمایلِ استخوانیِ زن در پیراهنِ سفید که فرش زمین است، نگاه میکنم. به هالۀ سیاهِ دورِ چشمانش. لرزش انگشتانِ کشیدهاش. «به اذانِ مغرب نرسیده، اهالی سمسکنده، کوچک و بزرگ، زن و مرد، جنازۀ سالارمَکارم و دخترکِ خیاط را پشتِ اسب به شهر میآورند… دخترک هم روی تپه پیش سالار بوده… دخترک جان داشت وقتی آمدم. از نگاه او آمدم. خواست و دویدم. این نوبه چه کنم ماهی؟ برای اولین بار بود ماهی… جان داشت…». زنِ سفیدپوش، رنگِ رخ باخته، به جایی نامعلوم در روبهروش خیره شده. میداند دخترک را. چند روزی است که میداند دخترک را. نورجان است. نورجانِ چهاردهساله که پادویِ خانهخیاط بود. زنِ سفیدپوش او را فرستاده بود سالاریه برای کمک به انجمنیها. دخترک در سالاریه ماندگار شد مدتی، و ناغافل هم غیبش زد. هر چه گشتند، نبود که نبود. ترانۀ امیروگوهر را همین پادویِ خانهخیاط یادش داده بود. همین نورجان… . خانه که از مَرد خالی میشد، در حالِ دوردوز و دکمهدوخت و بُرِش، امیروگوهر میخواند. هم او که در روز و شبهای سالاریه، به هوای لبخندآوردن بر لبهای سالارمَکارم، طالبا میخواند. دخترکِ سیاهچشمِ بازیگوشِ کوتاهقامتِ سرخ و سفیدی که همان مادرش بود. فقط کمسنوسالتر ریزنقشتر و فرزتر. هوش و مهربانی از چشمانش پیدا بود. مادرش از کودکی آمده بود شهر، به فرمانروییِ مادرِ زنِ سفیدپوش. همبازیِ زن. همرازِ زن. پدرش هم طفلِ خانهزادِ پدرِ سالارمَکارم بود و محرم اخبار و پیامرسانش. در همین خبربردنها و آوردنها نطفۀ نورجان بسته شد. پنهان از همه. تا روزی که کیسه آب دخترک پاره شد. مادرَک سرِ زا رفت. پسرکِ طفلِ خانهزاد هم که تازه پشت لبش سبز شده بود، ناغافل پدر شد. پدرِ خردسال، نوزاد را در توبره انداخت و برگشت دِهشان. پدرِ سالار نوزاد را داد خیاطِ عمارتِ اربابی که تازه زایمان کرده بود. نورجان را. «نوشته جنازه را تا الان بردهاند کاروانسرای شاه. جنازهها را… . خونِ مردم به جوش میآید… . غائله میشود. جنازهها را از چنگِ پاسبانها درآورده و سر دست میآورند تا میدانچۀ بازارِ سرپوشیده. شهر میشود انبار باروت. سالارمَکارم را کشتهاند. فرزندانِ بیپدر شده، بهسرزنان، در کوچه و خیابان میدوند. خبر دسته اول. قدمبهقدم. کوچهبهکوچه. خانهبهخانه. خبر به گوش تو هم میرسد. تازه آنوقت چرایی جلسۀ شهربانیچیها و اقمار روس درون خانهات را فهم میکنی. لاتها شهر را قرق میکنند. مردم دکانهاشان را میبندند. به هواخواهیِ خونِ سالارشان میروند تا سبزهمیدان و دیوانخانه و حکومتی… سوبلوف…». زنِ سفیدپوش دست را مشت میکند و بیصدا به سینه میکوبد. پاهاش را میبرد در شکم و با دست بغلشان میکند. پاشنۀ پاش را میکوبد به زمین. دایه، نورالسلطنه را در گهواره گذاشته، سینهخیز خود را به ورودیِ تراس میرساند. پاهای زن را سفت در بغل میگیرد. او را به داخل اتاق میکشاند. سوبلوف را میبینم که دم دروازه سوار بر اسبش میشود. راه آمده را میدوم تا حیاط. دنبالش میکنم. کوچههای بازار خالی است. از حاشیة شهر خود را میرساند به عمارت داراییِ پشت سبزهمیدان. صدای «وامحمدا» از کوچهپسکوچههای اطراف عمارت به گوش میرسد. مردِ چشمآبی اسب را نزدیکِ عمارت رها میکند و از درِ پشتی وارد میشود. از باریکراهِ پشتِ عمارت خود را میرسانم به سبزهمیدان و جمعیت، که رفتهرفته بر شمارش افزوده میشود. مرد و زن. چشمهاشان کاسۀ خون. رجالهها پیشقراولند. همیشۀ خدا همین است. این جماعت چشمش به دستی است که نان میدهد. همیشۀ خدا و در هر غائله هستند. آن هم پیشقراول. این جماعت سعادت دارد. تا خواسته، برخاسته و هرچه را باید محقق کرده. زنی از درختِ نزدیک میدان بالا رفته و پاشنۀ دهنش را کشیده، فحش حوالۀ عمارتیها میکند. چند مرد در میانة میدان، کنارِ چوبۀ دار، ریسمانش را در هوا میچرخانند. حاکم در تراسِ طبقۀ دومِ عمارت پیداش میشود. هر صدایی بریده میشود. خاموشی. پیرمردِ خمیده با صدای لرزانش… «بروید به خانههایتان… آی مردم… مغازهها را باز کنید. خلقالله را آزار ندهید. حقالناس است. ولله که حقالناس است. مقصرِ خاموش کردنِ نورِچشمِ ما دست من است. والله که هیچ حقی تا من هستم ناحق نمیشود. بعد از بازپرسی حتما در ملأعام جزای کارش را میبینه. تا آن زمان، چه یک ساعت چه یک روز، بروید پی کار و بارتان. این خون بیجواب نمیماند. به والله که نمیماند. من خودم خونخواهِ سالامَکارمام. کار را به اهلش بسپارید…». با دست مردم را به رفتن دعوت میکند. زنان و مردان در سکوت، یکی یکی متفرق میشوند. پیرمرد به اتاقش برمیگردد. نرسیده به ورودیِ بازارسرپوشیده صدایی از میان جمعیت میگوید: «کار ارمنیهاس». رجالهها همان حال، تو گویی در انتظارِ جرقهای، صدا را سر داده و فریادزنان وارد محوطۀ بازار میشوند. از پیشان میروم. در راستۀ ارمنیها پاسبان گماشتهاند. سیدعباسِ شریفالعلما دم اولین دکان، روبهروی لاتها به انتظار ایستاده است. بحثشان بالا میگیرد. عبا از سرش میکشند. راستی… سالارمَکارم و نورجان… از جمعیت کناره میگیرم و میدوم سمت میدانچه. دو دالان آنورتر، از دور پیداست. طفلِ خانهزاد و زن سفیدپوش نشستهاند پای جنازهها. قدم تندتر میکنم. لباسِ زنِ سفیدپوش گِل و خون است. با گوشۀ شال خون از صورت سالارمَکارم پاک میکند و جای گلولۀ روی گردن را نوازش میکند. به نورجان که چشمبسته و بیجان است نزدیک میشوم. دیگر جان ندارد. چرا تنهات گذاشتم؟ چرا خواستی از سَر بدوام؟ به شکمش دست میکشم. زنِ سفیدپوش متوجهِ برآمدگیِ شکمِ دخترک میشود. به خیالِ برآمدگیِ جلیقه، دست لرزانِ خونآلودش را میکشد به شکمِ نورجان. خشکش میزند. قطره اشکی میسرد روی گونههامان. گرم است. گرم است و تکان میخورد. نه نورجان، که طفلش جان دارد. زنِ سفیدپوش چنگ میزند به سینۀ سالارمَکارم. چشمان سرخش را میدوزد به مرد. پسرکِ فالگوش از راه میرسد. «لاتها از در پشتی زدن به عمارت. اوک ارمنی رو پیدا کردن. سوبلوفم اونجا بود. پاسبونها انقدی تونستن کار پیش ببرن که حاکم رو راهیِ مسجدجامع کنن و درشم ببندن. یه عده معلوم نیست از کجا با چوب و چماق و سنگ افتادن به جان عمارت. هرکی از هرجا میتونست اومد تو. چنان کتکی زدن که ندیده بودم تا حالا. آخرشم جنازهها رو از طبقۀ دوم انداختن تو سبزهمیدون. تازه کار شروع شد. یه عده زن و مرد هم از پشتوپسلهها پیداشون شد و ریختن تو میدون. کمین کرده بودن. افتادن به جون جنازهها. تیکه و پارهشون کردن. گوربهگور شدن. منم در رفتم خانم. گفتن اکنط، قنسول روس پیرسوخته رو، قراره واسه حسابرسی خبر کنن. شب نشده غولِ هزارسر از راه میرسه…». همین حال است که پاسبانها برسند به میدانچه. زن سفیدپوش و طفل خانهزاد با کمک پسرکِ فالگوش جنازهها را سوار اسب میکنند. نباید از مسیرِ رودخانه بروند. نباید بروند رو به فرحآباد و عمارتِ سالاریه. کارشان نباید بکشد به ساختمانِ متروکة مسجدِ فرح. این نوبه نه. گماشتههای قنسول از همان مسیر خواهند آمد. راهشان را میبندند و… . نباید دستِ کسی به این سه نفر برسد. «ماهی… ماهی… ماهی… نرو از آن راه… نرو…». به راه میافتند. به اسب نزدیک میشوم. به یالش دست میکشم. «راه کج کن. راه کج کن. نرو به راهی که میبرنت. گوش کن. من رو راه به جایی و کسی نیست. هیچکس من رو نمیدونه و نمیشناسه… منی نیست که بدونن و بشناسن… راه کج کن… نذار تکرار شه… . باز هم نتونستم جلوی این خون رو بگیرم. چه کنم…». اسب راه کج میکند. طفل خانهزاد و پسرکِ فالگوش هرکار میکنند اسب فرمانبردار نیست. راه به مسیرِ رودخانه نمیبرد. به هیچ صراطی مستقیم نیست. هاجوواج میخِ زمین میشوم. زنِ سفیدپوش از ترسِ رسیدنِ پاسبانها به پسرکِ فالگوش و طفلِ خانهزاد تشر میزند که رهاش کنید. از پیِ اسب میروند. تمامِ تنم سِر میشود. به اسب سوبلوف فکر میکنم. به اینکه اگر باز هم تکراری باشد، باید اینبار… یعنی اسبِ سوبلوف جلوی خون را خواهد گرفت… . از صدای پاسبانها به خود میآیم. کجا رفتند؟ چشم چشم را نمیبیند از مِه. رد اسب را دنبال میکنم. از حاشیۀ بازار به راه پشتیِ… . یعنی رفتهاند خانۀ سالارمَکارم؟ میدوم. در پشتخانه پیداشان میکنم.یک ساعت از شب گذشته. طفل خانهزاد اسب را میبرد در اصطبل. زنِ سفیدپوش که خیالش از بستهشدنِ در راحت میشود، خانه را دور میزند به سمتِ درِ ورودی. میدوم از پیاش. از راهِ مدبخ وارد میشویم. جز یک پادو و یک آشپز کسی در خانه نمانده. باقی حکماً در بازارچه سرگرمند. پنهان از آن دو، خود را به حیاط میرساند. در غلامگردشیِ اشکوبِ بالا دایه را در حال آرامکردنِ نورجان میبینم. طفلک زار میزند. زنِ سفیدپوش در سایۀ طاقیِ تراس خود را میرساند به باریکهراهِ میانِ مدبخ و ساختمانِ خانه که میرسد به حیاطِ پشتی. فکرم میرود پیشِ آن سه نفر. در سرم میگذرد میشود… یعنی… امکان دارد این نوبه که مثل نوبههای پیش تنشان دست قنسول نرسیده، یک قدم به بودنم نزدیک شده باشم؟ به امکانِ حضورم. تا الان باید قنسول و قزاقهاش از اقامتگاهشان در فرحآباد به کاروانسرای پارسایی در خیابان دروازه گرگان رسیده باشند. تا نوشتنِ گزارش و آمادهشدن شاهدین و تقصیرکارها و رسیدنِ کارگزار روس از بندر، در یکی از شاهنشینهای کاروانسرا اقامت میکنند. تا سپیدۀ صبح.
نیمههای شب است. از زنِ سفیدپوش و پسرکِ فالگوش و طفل خانهزاد خبری نیست. نزدیکِ نورجان و سالارمَکارم چمباتمه میزنم. از بوی خونِ مانده، دلم آشوب است. در سرم میگذرد که نوبۀ دیگر باید از خانۀ سوبلوف شروع کنم. از اسبش. در باز میشود. زنِ سفیدپوش به همراه مردی از راه میرسند. میرزافروغِ انجمنِ حقیقت است. چشمِ سالارمَکارم در سالاریه. مرد پا تند میکند. روبهروی سالارمَکارم زانو میزند. دستش را میگیرد. اشکی میسرد روی گونهاش. زنِ سفیدپوش آراماش میکند. مرد رو میکند به نورجان. دستی به شکم نورجان میکشد. کیفش را باز میکند. زنِ سفیدپوش بالاپوش سیاهش را برمیدارد و میاندازد روی پاهای نورجان. هنوز همان لباس ظهر را به تن دارد. مرد وسایط کارش را آماده میکند. زنِ سفیدپوش را پیِ آوردن پارچه و الکل و چند تشت میفرستد. نکن میرزافروغ. دیگر تکان نمیخورد مادرم در دلِ نورجان. این نوبه هم از دست رفت. شاید نوبة بعد. گلوله کارش را کرده. تاب تماشا ندارم. از پیِ زن سفیدپوش میزنم بیرون. از دالانِ سرپوشیدۀ باریک که حیاط پشتی را به حیاط اصلی میرساند، دوان دوان میرود. من از پیاش. طفل خانهزاد و پسرکِ فالگوش در حیاطِ اصلی، دمِ دالان ایستادهاند. زن، پرسان نگاهشان میکند. به سایهها اشاره میکنند. به جایی در تاریکی. زن میرود سمتِ سایهها. چند بیچهره که زیر درخت انجیر نَرگه نشسته بودند، با دیدن زن از تاریکی خارج میشوند. از نورِ فانوسهای دورِ حیاط، شمایلِ تیرۀ مردانِ بیصورت را میبینم. زن با دست اشاره میکند که دنبالش کنند. بیصدا از پی زن میروند. زن کنار حوض چمباتمه زده، شمعدانیها را کنار میزند. با کمک طفلِ خانهزاد و پسرکِ فالگوش در چوبی را باز میکند. مردان یک به یک از راهپلۀ کنار حوض وارد اتاقکِ زیر آن میشوند. این یکی… همان است که نوبۀ پیش کمکِ زنِ سفیدپوش شد برای بردن جنازهها به سالاریه. هم او که در خاکیِ فرحآباد گرفتارِ تیرِ قزاقهای قنسول روس شد. پس اینها حکماً حقیقتیهای سالاریهاند. تا صبح کسی کاربهکارِ اینها نخواهد داشت. تا ورودِ قنسول به ساختمانِ حکومتی. امن تا صبح برای اهالیِ این خانه، به لطفِ ابراهیمسلطان برقرار است. هم او که همراهِ باقیِ آقایان در کاروانسرای پارسایی بَست نشسته. در سرم میگذرد که دیگر کارم اینجا چیست؟ باز هم نجاتی نیست. سکّه را انداختم و دوباره نیستیام آمد. حقیقتیها که جاشان امن است. کار میرزافروغ هم تا سپیدۀ صبح آب را در هاون کوبیدن است و تیغزدن و بستن راهِ خون. نجاتِ مادرم که تا آن لحظه، هیچوقت نیامد. تا این نوبه نیامد. پشت به دیوارِ شیشهای چندرنگ، رو به درخت انجیرِ نزدیکِ حوض، مینشینم. به نور فانوسها خیره، به صبح فکر میکنم. ساعتی پس از سپیدۀ صبح نمایش اجراخواهد شد. واو به واو. با اندک جرح و تعدیلی در متنِ اصلی. سپیده نزده، کارگزار و قنسول روس در ساختمانِ حکومتی مستقر خواهند شد. اینبار اما بدونِ حضورِ بدنهای غرقِ در خون در محکمه. بدونِ پیچیدنِ خبرِ آبستنیِ دخترکِ خیاط از سالارمَکارم در شهر. به هر حال، تا پیدا شدنِ جنازهها، کار بازجویی مسببین این واقعه را پیش میبرند. همه را قطار میکنند برای بازخواست. کوچک و بزرگ. زن و مرد. یک شهر میرود در مظانِ اتهام. حساب همه چیز را از همه پس میگیرند. همان اولِ کار، شریفالعلماء و آقای بهروز را از بابتِ اخلال در اجرای دستورات و تشویش جمعیت و چه و چه از شهر دور و تبعید میکنند. قزاقها در این دادگاهِ صحرایی و سرپایی نانشان در روغن است. دستهدسته زن و مرد را از پَسِ حسابرسی، جلوی حکومتی به چوب میبندند. مثل همیشه. هربار، هر اتفاقی هم که بیفتد، تکرار میشود این درد و اتهامِ ناروا. این تاوانِ جمعی برای گناهِ ناکرده. چند نفر از اهالیِ بازار را هم میفرستند به حصر برای مدت نامعلوم. قنسول و کارگزار علاوه بر اینها شصتهزارتومان خونبها تعیین میکنند برای جانِ سوبلوف. قرار بر این میشود حاکم، به عنوانِ متولیِ اوضاع، مبلغ را تا ظهر دسته کند و تحویلِ قنسول دهد. پیرمرد سطربهسطر پیش میرود و با مساعدتِ نایبالحکومه و رئیس شهربانی از بازاریها و تجارِ جانبهدربرده، مبلغ را جمع میکنند و میفرستد برای قنسول. گرگومیش است. به حیاطِ پشتی برمیگردم. طفلِ خانهزاد و پسرکِ فالگوش و میرزافروغ، محیطِ چالِ پای درخت گردو ایستادهاند. رنگ به رخ ندارند. زنِ سفیدپوش با پارچهپیچی به بغل، به آبخوریِ کنارِ اصطبل نزدیک میشود. به صورتش آب میزند. پارچه را باز میکند. انگشت اشارهاش را خیس کرده، به صورتِ کبودِ پارچهپیچشده میکشد. برمیگردد. کنارِ چالِ پایِ درختِ گردوی دمِ اصطبل چمباتمه میزند. اول سالارمَکارم را در چال میاندازند. بعد مادرِ مادرم را. بعد هم زنِ سفیدپوش برمیخیزد و مادرم را در آغوشِ مادرِ مادرم میگذارد. در آخر هم میرزافروغ جفت و بندناف و خون را. یک قدم به بودنم نزدیکتر شدم. حتی اگر این نوبه در حیاطِ پشتیِ خانۀ سالارمَکارم دفن کنند این نوزادِ کبود و جفت و بندناف را… . نوبۀ دیگری اگر در کار باشد…، شاید… . دلم نور میشود. به امکانِ بودنم یک قدمِ بزرگ نزدیکتر شدهام. زن همان دمِ چال مینشیند. پسرک بیلِ اولِ خاک را بر سرشان میریزد. میرزافروغ با فاصله از آنها، سیگاری میگیراند. طفلِ خانهزاد و پسرک به نوبت بیل را دست میگیرند. به اسب سوبلوف فکر میکنم. به آن ترکمنِ اُخرایی. به چشمهای کهرباییش. به امکانِ اتمامِ نفرینِ شیرینِ تکرارِ برخاستن. به نجات که شاید در نگاه آن ترکمن اُخرایی باشد.
یکبار دیمیتری برایم داستانی تعریف کرد. شاید هم من اینطور فکر میکنم که او داستانی برایم تعریف کرده. شاید من دوست داشتم که او داستانی برایم تعریف کرده باشد. داستان خانوادهای نُهنفره از روستایی در اوستیای شمالی. منطقهای در روسیه. داستانِ مرگِ هفت برادر از پیِ هم. هر مرگ، مقدمۀ مرگ دیگری شد تا به کمال رسیدنِ ویرانی. ویرانی از برای رویایی کذایی. بعدها هم شاعری داغستانی شعری با الهام از داستان این هفت برادر سرود. شعری که آواز شد به همۀ زبانها و به خانهها و گوشها و شهرها و روستاها و یادبودها رسید. شعر درناها. شاید دیمیتری دم گوشم گفته باشد درناها مرثیهای برای جاودانگی جانهاییست که فرصت آرام گرفتن در خاک را نیافتند. جانهایی که در پی فقدان رفتند و جز خاطره از خود بر جای نگذاشتند. خاطرهای که آواز شد و پرواز کرد. آواز محزون این جانهای گمشده هنوز هم به گوش میرسد. شاید به دو تیلۀ آبی چشمانش نگاه کرده باشم و گفته باشم مثلِ من؟ اما… نه… . من نه خاک دارم نه بیخاکم. هم خاک دارم و هم خاک ندارم. من نه یادم نه خاطره. من یک امکانم. امکانی که در پیِ ساختنِ واقعیتی از برای خود است. یک احتمالِ محققنشده. یک واقعیتِ ساخته نشده. یک تلاشِ مدام. یکی که در تاریکی دستوپا میزند برای تحقق. من یک نبودنم. تا این نوبه. شاید دیمیتری دستش را دور گردنم حائل کرده باشد و گفته باشد آسمان آرامگاه روحهای بینام و نشان است. گفته باشد خوب به آسمان نگاه کن تا خاطرهها را ببینی. خاطرهها را که زندهتر از هر جسمی در آسمان در پروازند. شاید من، در گیجیِ عطرش، به آسمان نگاه کرده باشم. اما خودم را ندیده باشم. شاید او بوسیده باشد چانهام را و من ناگهان، از پسِ پردۀ نازکِ خیسی که کشیده شده روی چشمهام، خودم را دیده باشم… . جایی میانِ آن همه خاطره… . چرا… . پلک میزنم. دارم خودم را از پسِ غبار و خون میبینم. منم آن دورها. ردّی از من است که خاک دارد. خاطره دارد. از پسِ چشمانِ سبزِ نورالسلطنه. من -مادرم- که جان داشت. حتی برای چند لحظۀ کوتاه. پای درختِ گردو. چشم از آسمان میگیرم تا از پسِ شانههای دیمیتری، به سوبلوف و سالارمَکارم نگاه کنم. به خودم که نیست. نبود. نبودنی که ریشه در درگیریِ سوبلوف و سالارمَکارم دارد. آن هم به بهانۀ تغییر کاربریِ اجباریِ روستاها و رفتن سراغِ کِشتِ چای. که مقدمۀ ویرانی شد. سرگردانیام را میبینم. صورتی که ندارم را تماشا میکنم. اگر بودم…
همه چیز از باغشاه شروع شد. از باغچههای شمعدانی. از چایخانۀ انجمنِ سعادت و برنتابیدنِ حقیقتیهای سالاریه. از ایجادِ فرصتِ چایکاری با خشکاندنِ شالیزارهای سمسکنده. از برداشتنِ سالارمَکارم و سالاریه از سرراه. از بلوای اجارهداریِ زمینهای ابراهیمسلطان و جانبداریِ سالارمَکارم از آقای بهروز به نفعِ کارگرانش. از جنگِ بقا. به سرگردانیام. به ردِّ گِل و خون روی لباسِ زنِ سفیدپوش. به دفینۀ پای درختِ گردو که شد تنها تسلیِ خاطرِ زن. به پلِ دکلی. به درختِ ولیگ. به پارچههای پاپوشِ سالار. به مادربزرگم که مادرم را حامله بود. به دیانایای که با من مانده تا امروز و در این اتاق. به خون که رفت روی خون و لغزید و غلتید و سُرید لای گِلوشل و آب بردش تا دریا. به دخترکِ سبزچشمِ سالارمَکارم که یادبودِ همۀ ماست. به خودم فکر میکنم. به چشمها کهرباییِ اسبِ سوبلوف هم. به پدرکشتگیِ خودم و دیمیتری… به قلبی که ندارم. به دست و پا و امعاءواحشایی که ندارم. به چشمهای سیاهم که تشکیل نشد. به خونِ روی انگشتانم. به نوبۀ بعد… به همۀ اینها فکر میکنم که… . به مادرِ مادرم… نورجان… به منی که نیست. به من که یک احتمال است. یک امید. به من که در آسمانِ خاطرههای داستانِ دیمیتری دیدمش. یک امید. دستم را حائلِ صورتِ دیمیتری میکنم و بو میکِشَمش. به چشمهای کهرباییِ اسبِ سوبلوف فکر میکنم.
آنکه سوبلوف میدانمش، در را پشت سرش میبندد. دکمههای لباسم را میبندم. تمام جانم درد است. آوارهاست روی شانههای برهنهام. من که زنجیرِ تلاشی مدامم. کتام را تن میکنم. به دفترم برمیگردم. کیفم را از روی صندلیِ کنار میزم برمیدارم. دیمیتری لب پنجره سیگار میکشد. بادِ خنکی تا میانۀ دفتر، تا جایی که من ایستادهام، میآید و صورتم را نوازش میکند. دیمیتری برمیگردد. زیرلب، خطاب به او میگویم: «پدرکشتگی… اسمش میشود پدرکشتگی…». نمیفهمد. روی کاغذ مینویسم: «پدرکشتگی… اسمش میشود پدرکشتگی… عقلم دیگر به جایی قد نمیدهد. دلیل ِ این همه خون را نمیدانم. این همه تکرار. تحکم. نمیفهمم. اگر خاطره باشم، اینطور میشود؟ بهتر نیست همان خیال بمانم؟ همان ناممکن؟ نخواستم پرواز در آسمانِ خاطرات را. بگذار دلیلش را همین بدانم. یک خیالراحتیِ عوامانه. حقم این یک آگاهیِ کاذب که هست… آن هم پس از اینهمه تکرار و در سیاهی دستوپازدن برای ساختنِ واقعیتِ خودم. با اینکه هنوز هیچی شروع نشده… انگار آخر کار است. تنم تابِ تمامِ اینها را ندارد. جا ندارد. من…». آنکه سوبلوف میدانمش، سرش را از در شیشهای اتاق جلسه درمیآورد. صورت خندانش را از من رو به دیمیتری میکند. «Сын, подойди». زیرلب تکرار میکنم… «سین، پادایدی». کاغذ رامیاندازم در سطل زباله.
ساعت از دوازده گذشته. از ساختمان خارج میشوم و میروم آنورِ خیابان. تا خانه راهی نیست. سیگاری میگذارم میان لبهام. خیال ندارم روشنش کنم… . روشنش میکنم. تابِ تحمل بویی که با من مانده و تا مغز استخوانم رفته را ندارم. بیتوجه به آدمهای دم غذاخوریها، راهم را ادامه میدهم. دخترکی مادرش را صدا میزند. پسری از پدرش میخواهد فقط برای این یک دفعه برایش پپسی بخرد. دختر و پسر جوانی با صدای بلند میخندند. جوانکی موتوری از کنارم رد میشود و به ماشینی پشت چراغ، کیسهای مشکی را نشان میدهد و چیزکی میگوید. وارد کوچۀ تاریکی میشوم که انتهاش جایی است که شبها برای خواب به آنجا میروم. «سین، پادایدی»… در سرم حجم میگیرد و تمامش را پُر میکند. طفل خانهزاد و پسرکِ فالگوش را میبینم که از انتهای کوچه به سمتم میدوند. حکماً خبری شده. نوبۀ تازه؟ نزدیک میشوند. پسرکِ فالگوش کیفم را میگیرد. کی تمام میشود این دورِ کذایی؟ واقعیتِ من، امکان، پرواز… کلمات در نظرم هرلحظه فقیرتر از پیش میشوند. با این پدرکشتگی، با عطر دیمیتری، با واقعیتِ سوبلوف و سالارمَکارم چه کنم؟ با این نطفۀ خراب… . روی این ویرانهها چه بنا کنم که بماند؟ چطور از حافظۀ جمعی، از کهنالگوهای ازلی، خالیاش کنم؟ چطور نسلکُشی کنم خودم را؟ طفلِ خانهزاد دستم را میگیرد و سه نفری رو به انتهای کوچۀ تاریک میدویم.