یک موضوع، سه مضمون (رویکرد): سه نویسنده دربارۀ کشف حجاب به مخاطب چه گفتند؟
.
حور و پری در حجاب / شمس و قمر در نقاب
از داستان سایه اثر احمد محمود میآغازم، اگرچه سال انتشار این داستان سال هزار و سیصد و هفتاد است و نسبت به دو داستان دیگری که در ادامه به آنها خواهم پرداخت دیرتر منتشر شده است. راوی داستان کودک یا نوجوانی است به نام فولاد که رویدادها از پرسپکتیو روایی او به مخاطب ارائه میشود. هرآنچه او روایت میکند درواقع شنیدهها و زمزمهها و شایعاتیست که در شهر موج میزند. او فضایی تبآلود و ملتهب و هراسآور را بازنمایی میکند که در رفتار و گفتار بزرگتران پیرامونش میبیند؛ بیبی، پدر، عمهجواهر، خاله اختر. هرچند درک درستی از آنچه رخ میدهد ندارد اما آنقدر عقلرس شده که بتواند تشخیص دهد که چیزی میلنگند و مانند همیشه نیست؛ «میگویند که به جان شاه سوءقصد شده است.»
احمد محمود با واژۀ سایه موتیف جالبی ساخته است. از یکسو سایه، همانطور که از نامش نیز پیداست، به سایۀ مردان شهربانی و نیروهای حکومتی اشاره دارد که در پیچ هر گذر کمین کردهاند تا چادر از سر زنان بکشند و روبنده از صورتشان بردارند و به آنها بگویند که شما هم جزو آدمیاناید و بهتر است رخت و ریختتان نیز همچون آدمیان گردد و از دیگرسو، سایۀ بیبی روی گردهاش سنگینی میکند. درواقع اشاره به مسئولیتی دارد که پدرش بر دوش او گذاشته؛ همراهی زنانِ خانه (بیبی) در هنگامهای که سرکار قادر نامی وجود دارد که چادر از سر زنان میکشد و ریشریش میکند و جلوی چشم همه آتش میزند و دشداشۀ مردان را با چاقو از زیر نافشان جر میدهد. پدرِ فولاد مدام به او تذکر میدهد که تا نمازش قضا نشده باید فوراً نماز خوانده و همراه بیبی به خانۀ عمهجواهر برود. زنان مدام از بامها سرک میکشند تا ببیند اگر پاسبانی در کوچه نیست از خانه بیرون بروند. فولاد همراه بیبی میرود و قرار است هرکجا که آغاجان (آژدان) دید به بیبی بگوید و همچنین قرار است پیش از رسیدن به خیابان پهلوی چادر بیبی را مانند پردهای دور او بگیرد تا بیبی بتواند دستپاچه و هراسان پای پیت بزرگ شهرداری چندک زده، مقنعهاش را درآورد و کلاه به سر کند و با گذشتن از خیابان پهلوی و رسیدن به مسجد اصفهانیها دوباره باید این کار را برای بیبی تکرار کند تا اینبار بیبی کلاه فرنگی را درآورده، چادر چاقچورش را سر کند. اینجاست که سایۀ سرکار قادر روی گردۀ فولاد میافتد.
بهرغم آنکه در بخشهای پایانی داستان، احمد محمود از زبان راوی کودکش به این نکته اشاره میکند که مردان هم باید کلاه پهلوی به سر میگذاشتند و همگی بیچون و چرا پذیرفته بودند و تنها تا چشمشان به بیبی با کلاه فرنگی زنانه میافتد او را مسخره میکنند و میگویند: «تعظیم عرض میکنم مازمازل» رویهمرفته آنچه از این رویداد مناقشهبرانگیز پیش چشم مخاطب مینهد شبیه همان روایتهای تثبیتشده و بارها شنیدهشده است و در رویکردش به این رویداد اجتماعی چندان حرف نویی برای گفتن ندارد که بتواند آلترناتیوی برای کلانروایات موجود در اینباره به دست دهد.
از زندیق و ملحد تا صیغۀ دو ساعتی
جلال آل احمد داستانکوتاهی دارد به نام جشن فرخنده (۱۳۳۲) که گلشیری در سخنرانی شبهای شعر گوته از آن اینگونه یاد میکند: جلال در این داستان، آزاد کردن زنان (تو گویی دارد از آزاد کردن حیوانات وحشی سخن میگوید) و مراسم پردهبرداری از عترت و عصمت خلق خدا (حتی از گفتن واژۀ زنان پرهیز میکند) را بهخوبی نشان میدهد، و به.آذین نیز این داستان را رشکانگیز میخواند. اما آنچه گلشیری در این داستان نمیبیند و یا نتوانسته ببیند و درواقع آنچه به راستی رشکبرانگیز است، نه این است که جلال آل احمد در این داستان به پرده برداشتن از عصمت خلق خدا توجه کرده بلکه این است که جلال به نکتهای زیرکانه نظر دارد. اینجا نیز راوی یک کودک است به نام عباس که از زاویۀ نگاه و درک و دریافت او از جهان پیرامونیاش به رویدادی که به نامِ کشف حجاب معروف شده است مینگریم، با این تفاوت که اینبار مردان همچون در داستان سایه به دو گروه خیر وشر بخش نمیشوند و سادهلوحانه آن مردانی که نگران آزاد شدن زنان از قید حجاباند خوب و مردانی که با این رویه همدلاند و میخواهند زنان ایران نیز به اجتماع بیایند شر و بد مطلق (و همچون کوسههایی در انتظار شکار) بازنمایی نمیشوند.
در داستان جلال، پدر خانواده که مرد متشرع و سنتی و متعصبی است، (سنّت در اینجا همان خُرد کردن و کُشتن و نابرابریِ زن و مرد در حقوق ابتدایی و انسانی است) همو که امام جماعت مسجد محل است و همیشه در کنار نامش عناوین حجتالاسلام و آیتالله میآید و تنها از دو کشور سوریه و عراق برایش نامه میرسد و همه چیز را از جمله معاشرت با همسایۀ کفترباز، قدغن کرده است، نامهای دریافت کرده و به جشن آزادسازی زنان و مردان ایرانی از یوغ کهنگی دعوت شده است. او به ضیافتی دعوت شده است که باید خودش با لباس مردان غربی و همسرش نیز بدون چادر و چاقچور و روبنده حضور یابند. نکته ظریف است و بیراه نیست که مردی همچون هوشنگ گلشیری آن را ندیده است. تنها زنان نیستند که باید رخت کهنه از تن به در کنند بلکه مردان نیز به دستور حکومت باید چنین کنند. نمیشود که زنان با دوپیِس به ضیافت بروند و دست در بازوی مردی لبادهپوش و دستار به سر انداخته باشند. این نامه جایی است که راوی داستان ما در آن برای نخستینبار نام پدرش را بدون عناوین دینی و دهان پرکُن میبیند و از آن عجیبتر اینکه واژۀ بانو را در کنار نام پدرش میبیند و این برایش تازگی دارد. امضای آخوندی زیر نامه است که تازگیها کلاهی شده است. مرد خانواده (پدر راوی که حاجیآقا نام دارد) از این نامه بسیار خشمگین میشود. نه به اینخاطر که خودش باید به جای لباده و عمامه و عبا و نعلین، کت و شلوار و کفش و کلاه بپوشد بلکه تنها از این خشمگین و عصبی میشود که باید زن را همراه خود ببرد: «همین مانده که سر و تن برهنه این زن را به میان مردم ببرم.»
او سرانجام پس از خودخوریها و سبیل جویدنهای چند روزه، چارۀ کار را در این میبیند که زن دیگری را به جای «عیال» خود جا زده با خود به جشن ببرد و در پاسخ به اهل خانه بگوید که چند روزی برای زیارت عتبات به قم میرود. او این دروغ آشکار را جلوی چشم کودکِ داستان میگوید و اینگونه ضمن اینکه هیبتِ مذهبی خود را در چشم کودک میشکند به او که پدر آینده است نیز ریاکاری و بزدلی و تبعیض میآموزد. گرچه عباس اینطور که از شواهد داستان هویداست درک چندانی از آنچه پیرامونش میگذرد ندارد. او از اینکه واژههایی همچون زندیق، ملحد و یا صیغۀ دو ساعتی را میشنود گیج و پریشان است اما عادت دارد هرچه را نمیداند از مادرش بپرسد و سرانجام نیز ممکن است چنین کند و از مادر بپرسد که صیغۀ دو ساعتی چیست و مادر پاسخ دهد که خدا به دور این را دیگر از کجا شنیدهای و او بگوید از عمو و پدرِ همان دخترِ سر باز و پاشنهبلندپوشی که لبهایش قرمز بود و به خانهمان آمد.
در داستان جشن فرخنده ما با نوعی ریاکاری ترسناک مواجه میشویم که لبادۀ کهنه کندن را برای مردان جایز میشمارد (هرچند از روی ناچاری و ظاهرسازی) اما حتی این ظاهرسازی را برای زنان جایز هم نمیشمارد و به جای همسر قانونی و شرعی، به مشورت عمو که از بازاریان و حجرهداران است (همان عمویی که پاسبان عبایش را سرتاسر جر داده) دختر یکی از مسئولان را با خود به مراسم میبرد. این نکتهای است زیرکانه که از دید گلشیری آنقدر پنهان مانده که در سخنرانیِ بهیادماندنیاش در شبهای شعر گوته بگوید این داستان به این دلیل درخشان است که دارد پردهبرداری از عترت و عصمت خلق خدا را افشا میکند. خیر آقای گلشیری، این داستان دارد بیش و پیش از هرچیز، پرده از ریاکاری و دروغگویی و بزدلی مردان متشرع و متعصبی برمیدارد که در برابر آزادی زنان و حقوق انسانی برابر ایشان مقاومت میکنند. این داستان، آینۀ دروغگو بارآوردن کودکان این سرزمین به بهانههای واهی و دشمنی آشکار با توسعه و پیشرفت یک کشور ویرانشده است. عباس که پسرِ آقای محل است و «پسر آقای محل نمیتواند با شلوار کوتاه به مدرسه برود» به کمک مادرش دکمهای به شلوارش دوخته که بتواند آن را پیش از رد شدن از برابر چشمان ناظم بالا بزند و وانمود کند که شلوار کوتاه پوشیده است و پس از آن دوباره دکمه را باز کرده و پاچۀ شلوار را به جای خود بازگرداند. جالب اینکه دکمه، نرینگی و مادینگی دارد. همچون نمادی از زنان و مردانی (بخوانید نران و مادگان) که در یک همدستی نانوشته و پنهانی با یکدیگر دربرابر هر چیز نویی ایستادگی میکنند و با حقوق شهروندی و انسانی خود عناد میورزند.
حاجیآقا حتی به این دلیل به ساختن حمامی در خانه رضا داده است که دختران و زنش برای حمام رفتن مجبور نباشند بیرون بروند و چادر از سر بردارند؛ که البته هیزم حمام را عباس باید تأمین کند و مایۀ دردسر او شده است. در این داستان، زنان به دو دستۀ زنان چادرنمازی و زنان سرباز تقسیم شدهاند. یکی در اندرونی میماند با این فریب که مردش به قم رفته و دیگری باید به اجبارِ پدرش صیغۀ دو ساعتیِ حاجی شود و با کت و دامن، دست در دست آیتالله محل به جشن برود.
یکی را که دربند بینی مخند، همه جای ایران سرای من است
اما این موضوع به این دو داستان محدود نمیماند. بهرام صادقی بعدتر در داستان کوتاهی به نام ورود (۱۳۴۱)، پا را از جلال نیز فراتر میگذارد و نکتۀ شگرف دیگری را زیرکانه و طناز یادآور میشود. در داستان ورود، دهکدۀ بزرگی را (شاید نجفآباد) میبینیم که با مسئلۀ «ورود» روبهروست. ورود وسایل و ابزار مدرن. به سخن دیگر ورود سختافزارِ مدرن. نکته اینجاست که نرمافزار مدرن اما دستِکم در میان این مردم وجود ندارد و با ورود هر چیز مدرنی تا مدتها دچار پریشانی و سردرگمی برای یافتن نسبت خودشان با آن «چیز» یا با آن «ورود» میشوند. اتوموبیل، بالون، طیاره، باغ ملی و در نهایت ورود زنان به جامعه. بله چشمتان درست دید. ورود پدیدۀ کشف حجاب درکار نیست، ورود بهرام صادقی، داستان ورود پیکر زن به جامعه است.
مردم هرطور که شده نسبت خود را با باغ ملی و اتوموبیل (بهرغم کوچه پسکوچههای مالرو و نه اتوموبیلرو) مییابند، چراکه مردم یعنی مردان. پس از مدتی دیگر حرکت ماشین در کوچههای دهکدۀ بزرگشان کسی را به اعجاب وانمیدارد و صدای بوقی آنها را نمیترساند. آهستهآهسته از باغ ملی خوششان میآید و میتوانند بروند تویش وقتگذرانی کنند و با اتوموبیلهایشان چرخی بخورند. اما همین که سخن از ورود زنان به جرگۀ آدمیان و به باغ ملی و خیابانها به میان میآید دچار تعارضی سخت میشوند.
بهرام صادقی با هوشمندی خاص خود همزمان با پردهبرداری حکومت پهلوی از تن زنان، حجابِ ریاکاری و خودشیفتگی مردان را میاندازد. مردان ناگهان با دیدن زنانی که نمیدانند با مو و روی خود چه کنند و گرچه چادر و چاقچور را کنار گذاشتهاند اما لباسی مناسبِ پوشیدن در خیابانها ندارند و نمیدانند موی خود را چگونه بیارایند و شلخته و آشفته در کوچه و خیابان پرسه میزنند، دچار نفرت میشوند.
«مردها با چشمهای حیرتزده مناظر عجیبی میدیدند که بیشتر به رؤیا یا افسانه شباهت داشت. پیرزنهای مفنگی و زنهای کج و معوج با لباسهای غریب و ناهنجار و با آرایشهای مضحکی که اگر بسیار دلسوز و رئوف باشیم باز متأثرمان میکند و از همه مهمتر با آن حالت بلاتکلیفی، وحشت و سرگردانی و ناتوانی که در آن لحظات به آنها دست میداد همهجا پراکنده شده بودند. اما جریانات مهمتر درون شوهرها میگذشت. پیرمردی از سر حسرت میگفت دلم میخواهد همه بیایند و ببینند من بیچاره پنجاه سال با چه کسی زندگی کردهام.»
اگر چشمشان به زنی بخورد که از زن خودشان زیباتر و بهتر است، از زنان خود بیزار میشوند و اگر زنی که در خیابان دیدهاند کریهتر از زن خودشان است از آن زن توی خیابان دچار نفرت شده و چندششان میشود.
«هرکس، مثل این بود که تازه دارد زنش را میبیند و اینبار که مردها زنهایشان را میدیدند اندکی نفرت میکردند.»
بهرام صادقی در داستان کوتاه ورود، قدرت و تمامیتخواهی مردسالارانه را افشا میکند، اما اینبار این تمامیتخواهی نه از جانب حاکمیتی که میخواهد به زور هم که شده مردم را به حقوق ابتداییشان آشنا و آگاه کند بلکه از جانب مردانی بازنمایی میشود که آزاد شدن و باغ ملی رفتن و اتوموبیل سوار شدن را حق خود میدانند اما همین حقوق را برای زنان به رسمیت نمیشناسند. وقتی پای زنان از کوچهها میبرد، پای مردها به باغ ملی باز میشود زیرا برخی و حتی بسیاری از زنان، خانهنشینی را بر ترک لباس آبا و اجدادی ترجیح داده بودند.
سخن از اینکه آزاد کردن حق رأی زنان یا به رسمیت شناختن آزادی پوشش زنان (هر دو از سوی پهلوی با حمایت قانونی) درست بود یا نبود بسیار است و از من، صاحبنظرتر در این عرصه بسیارتر. نمیخواهم از اینکه دادن این حقوق به زنان از سوی پهلوی حتی دیر هم شده بود اگر مثلاً به همین حقوق در ترکیه و مصر نگاهی بیندازیم، سخن بگویم و یا اینکه خیلی زودتر از موعد و بیش از ظرفیت روانی و اجتماعی مردم و بهویژه مردان ایران (خاصه متشرعان و متعصبان) بود، رودهدرازی کنم؛ و یا حتی نمیخواهم به این نکته اشاره کنم که پهلویها نظر شخصی خود را به جامعه تحمیل نکردند و آنطور که نیما قاسمی میگوید برداشتن حجاب را نخبگان و مردم ایران در مشروطه خواسته بودند. میخواهم بررسیدن این موضوع مهم را که یکی از نقاط عطف تاریخ مبارزات زنان ایران است محدود نگه دارم به همین سه داستان و داستاننویسان ایران؛ زیرا بر این باورم که داستاننویسان میتوانند (گرچه نه همیشه اما در اغلب موارد) جانب انصاف را نگه دارند. طرفه آنکه احمد محمود و جلال آل احمد چنین ترکیب انحرافی و برساختهای را به کار نگرفتهاند. در هیچیک از این داستانها به ترکیب کشف حجاب اشارهای نمیشود. تنها بهرام صادقی از این واژه به شکل مطایبهآمیزی بهره برده است. کشف حجاب خیلی جدیتر و قاطعتر از ورود هر چیز دیگر ده را تکان میدهد: «ضربت چنان عمیق و ناگهانی بود که ده را از خواب و رؤیای سالیان دراز بیرون کشید.» و سپس: «زنان از دو جهت وحشت میکردند. نخست اینکه به جای ضعیفه لفظ دیگری میشنیدند» و دیگر اینکه باید چادرشان را بردارند. یا آنطور که بهمن فرسی در جایی اشاره میکند: «با کشیدن چادر از سر صغرا و کبرای ولایت میخواستند او را از باجی و ضعیفه به بانو تبدیل کنند.» در داستان ورود، سپورها که در ابتدا موظف شدهاند در خیابانها از زنان بخواهند که چادر چاقچور به سر و تن نکنند معتقد به رعایت ادب و حفظ ظاهرند و زنان را همشیره خطاب میکنند. این داستان از منظر ضرورت تاریخی، آزادی زنان را نشان میدهد آنجا که ورود زنان را به جامعه پس از ورود باغ ملی و اتوموبیل بازنمایی میکند. زیرا نمیشود که برخی وسایل رفاهی و مدرن به شهری ورود کنند و تنها مردان بتوانند از آنها سود ببرند.
اما همچنین داستان ورود از غیاب مفهوم حضور زن در جامعه یاد میکند آنجا که جشنِ تغییر لباس در حسینیه برگزار میشود به اینخاطر که مدرسۀ پسرانه در دست تعمیر است و مدرسۀ ایراندخت هنوز ساخته و پرداخته نشده است.
بد نیست حالا که نقدی از بهمن فرسی دربارۀ پهلوی خواندیم این گزاره را نیز در توصیف اوضاع و احوال مخالفان او بخوانیم: «امروزم به زور، سودابه و رودابه رو کردهن توی جوال تا مواظب شلتاق کیسۀ صفراشون و ابراز بلوغ منخرینشون باشن که اینم البته نخواهد شد.»
نقاشی از: پروانه اعتمادی