هنر گریستن؛ جستاری از نیویورکر
بین زمین و آسمان ماندهام. این را بعدازظهر جمعهای به دوستی گفتم؛ چند روزی بود که هر کاری کرده بودم نشده بود با جولیا تماسی بگیرم. هفتۀ بعد به خارج شهر میرفتم و قرار بود جولیا_من اسمش را تغییر دادهام_ در ساعاتی که هنوز همسرم از سر کار به خانه برنگشته، از سگ و پسر کوچکمان مراقبت کند، اما برای قطعی کردن برنامه، پاسخی به پیامهایم نداد. از او بعید بود. تابستانهای دو سال گذشته که مسافرت بودیم، عکس و فیلمهای زیادی از خانهمان در نیوجرسی فرستاده بود تا نشانمان دهد سگمان خوشحال و باغچهمان روبهراه است. روزهایی که نبودم، میرفت مدرسه دنبال پسرمان و باهم ناهار میخوردند. تمام مکالماتشان را دربارۀ تاریخ و سیاست، فیزیک و فمینیسم، اینترنت و لطیفههایی که بهسرعت دستبهدست میشوند و ساعات پررفتوآمد توکیو در پیامی مینوشت و به انضمام چند شکلک برایم میفرستاد.
سگ کاکپوی کوچکمان از همان زمان که تولهای بیش نبود و یک سگ پیتبول به آن حمله کرد، حسابی دل و جرئتش را از دست داد، درست مثل شیر بزدلِ جادوگر شهر اٌز . پسر کوچکمان بچۀ توداری است و نزدیکترین شخص به او، یعنی برادر بزرگش، اندکی بعد از آشناییمان با جولیا خودکشی کرد و مرد. هیچ آدمبزرگی مثل جولیا دل به دل پسر کوچک و سگمان نداده بود.
هر تماسی که با جولیا میگرفتم روی پیغامگیر میرفت و آن هم پر بود. با دلهرهای که هر لحظه بیشتر میشد در گوگل جستوجو کردم و آگهی ترحیمی دوخطی دیدم. مرگ در شانزده ماه گذشته برایم غریبه نبود. پسر بزرگم، مادرشوهرم و پدرم را از من گرفته بود. روزی که وینسنت مرد، گریه نکردم یا حتی بعدتر که اول مادرشوهرم و بعد پدرم مردند. اما آگهی ترحیم جولیا را که دیدم، یکهو زدم زیر گریه و بیاختیار اشک ریختم. دوستی که به گریههایم پشت تلفن گوش میداد گفت که دارم برای آنهای دیگر هم گریه میکنم. دوست دیگری نیز آن شب برایم نوشت که او هم عضو باشگاه دیرگریهکنها است. اشکهای نریخته با بهرهشان ریخته میشوند.
پدرم بیشتر از نصف عمرش بیماری قلبی داشت، اما حتی تا آخرین هفتهها هم خودش را زمینگیر نکرد. روز قبل از عمل قلبش به من گفت که خودش را برای هر نتیجهای آماده کرده است؛ عملی که بعد از آن دیگر هرگز هشیار نشد. وسوسه شده بودم خبر مرگ وینسنت، نوۀ بزرگش، را به او بدهم. وقتی اوضاع سلامتیاش وخیم شد، خودم را با پروازی به پکن رساندم؛ شهری که در آن بزرگ شده بودم و والدینم همچنان در آن زندگی میکردند.
مادرشوهرم هم که در چین زندگی میکرد کمی بعد از وینسنت مرد. مرگ وینست را از او پنهان کردیم، چراکه بسیار ضعیف و رنجور شده بود. این فکر که زن بیچاره مجبور نبود چنین رنج طاقتفرسایی را تحمل کند اندکی مایۀ تسلی بود. اما اینکه چرا به والدین خودم نگفتم کمی مبهمتر بود. فردای روزی که وینسنت مرد، دوستم، ادموند وایت، از نیویورک پیام داد: «بیا به شهر. بغلت میکنم و با هم به عزا مینشینیم.» ایمیلی از مادر دوستی داشتم: «کاش میشد امشب پیشت باشم، آنوقت در آغوشت میکشیدم و رنجت را تسکین میدادم.» مادرم آنکسی نیست که مرا در آغوش میکشد. پدرم هم کسی نبود که بهآسانی احساساتش را بروز دهد.
هفتههای بعد از مرگ وینسنت، در این فکر بودم که به پدرم بگویم و از او بخواهم این خبر را پیش خودش نگه دارد. اما این ظالمانهترین رفتاری بود که میشد با او داشت، هرچند که او از بردبارترین آدمهایی بود که میشناختم. وقتی که درنهایت مادرم از خودکشی وینسنت باخبر شد، این پیام را روی پیغامگیر گذاشت: «همۀ بچهها باید والدینشان را دوست بدارند. اصلاً نمیفهمم چطور یک بچه میتواند چنین بلایی سر والدینش بیاورد.»
اینکه برای جولیا اشک ریختم به این معنی نیست که او را خوب میشناختم. اندک چیزهایی از او به یاد دارم؛ یک بار به من گفت با حیوانات راحتتر است تا با آدمها. اولین تابستانی که از سگمان مراقبت کرد، اجازه گرفت ده تا رمان از کتابخانهام بردارد؛ همهشان را خواند. چشمان آنها به خدا مینگریست نوشتۀ زورا نیل هریستون و منطقۀ بیرانش نوشتۀ تام دروری را بیشتر از بقیه دوست داشت. در گپوگفتهای مختصری که داشتیم کموبیش تصویری کلی از کودکیاش دستم داده بود؛ کودکیاش در حومۀ پنسیلوانیا، با مادری الکلی و پدری بددهن سپری شده بود. هرزمان که فرصت میکرد، به سخنرانیهای عمومی دانشگاهی میآمد که در آن تدریس میکنم. اسپانیایی را روان صحبت میکرد و داشت آلمانی یاد میگرفت؛ آن موقع دو پسرش به مدرسههای راهنمایی و دبیرستان میرفتند و بالاخره میتوانست غروبها کلاس بردارد.
چندباری از افسردگیاش گفته بود. یک غروبی پیام داد که فقط دلش میخواهد با سگمان روی کاناپهمان فرورود. یک ماه قبل از مرگش، از من درمورد شخصیت فرعی اولین رمانم پرسید، همانکه مادرش، که فعال سیاسی بود، اعدام شده بود، آنهم درست زمانی که او پسربچهای بیش نبود. جولیا پرسید: «فکر میکنی پسربچۀ داستانت الان چه شکلی است؟ به نظرت حالا که مردی بالغ شده، چیز بیشتری از مادرش میداند؟»
اقرار کردم که بعد از تمام شدن رمان، اصلاً به پسربچۀ داستان فکر نکردهام و جولیا گفت که باید دنبالهای برای داستانم بنویسم. خب من هرگز این کار را نمیکنم، اما این را به او نگفتم. هرکاری را که انجام میدهم یا نمیدهم میشود با شعر ماریان مور به نام «سکوت » توضیح داد؛ همان شعری که در مراسم یادبود وینسنت خواندم:
پدرم روزگاری میگفت:
«انسانهای والا ملاقاتهای طولانی ندارند
نیازی نیست به مزار لانگفلو بروند
یا از گلهای شیشهای هاروارد دیدن کنند.
همواره متکی به خود هستند،
بهسان گربهای که شکارش را به خلوتش میبرد،
همانطور که دم بیجان موش، چنان بند کفشی، از دهانش آویزان است.
گاهی غرق در لذت انزوا و تنهایی میشوند
و خود را از گفتوگوها محروم میکنند،
حتی گفتوگوهایی که شادمانشان میکند،
چراکه عمیقترین احساسات همواره در سکوت نمایان میشوند.
نه، در سکوت نه، در خویشتنداری.»
آری پدرم بیراه نمیگفت: «خانۀ مرا مهمانخانۀ خود بدان.»
مهمانخانهها دائمی نیستند.
خانۀ مرا مهمانخانۀ خود بدان. این گفته درمورد شخصیت کتابهایم صدق میکند. همهشان مهمانم بودهاند و گاهی تا سالها ماندهاند، اما مهمانخانهها دائمی نیستند.
وقتی داشتم پدرم را تا اتاق عمل همراهی میکردم، این فکر به سرم زد که فرصت مناسبی است تا خبر وینسنت را به او بدهم. اگر آهسته در گوشش میگفتم، شک داشتم قبل از بیهوشی صدایم را بشنود. به هوش هم که میآمد، احتمالاً چیزی به یاد نداشت. هرچند حسی درونم میگفت دیگر بیدار نمیشود. کمتر از چهل کیلو ازش باقی مانده بود.
بعد از یک عمل نهساعته، دنبال تخت پدر به آیسییو رفتم. بهمحض اینکه رسیدند، مجبور شدند فوراً پدر را دوباره عمل کنند. درهای دولنگۀ آیسییو به سالن انتظاری شلوغ با تعداد زیادی آسانسور باز میشد. هیچ صندلیای نبود. پدرم در دانشگاه علوم پزشکی وابسته به دانشگاهی بستری بود که در آن درس خوانده بودم. بیمارستان خوبی بود، اما در پکن حتی بیمارستانهای خوب هم ممکن است برای خانوادۀ بیماران جایی برای نشستن در نظر نگیرند. پرستار یا دکتری میگفت یکلحظه بیرون منتظر باشید و آن یک لحظه میشد ده دقیقه یا حتی یک ساعت. من سه ساعت و نیم بیرون آیسییو منتظر ایستادم.
آنجا بود که فهمیدم چرا در مغازههای اطراف بیمارستان، کنار عصا و ویلچر و پوشک بزرگسالان، صندلی تاشو و چهارپایه و نیمکت تاشو میفروشند. بعضیها جوری آنجا نشسته بودند انگار آمدهاند پیکنیک. اما حتی اگر مغازهای هم نصفهشب باز بود، امکان نداشت یکی از آن صندلیهای تاشو را بخرم. خواهرم پشت تلفن پرسید: «یک تکه کارتن هم پیدا نکردی که رویش بنشینی؟» خواهرم هم در آمریکا زندگی میکند و مثل من به پکن آمده بود تا پدرمان را ببیند. منتها نتوانسته بود مدت اقامتش را تمدید کند و درست قبل از عمل رفت.
تصمیم گرفتم بایستم. از شدت غرور خشکم زده بود یا بهتر است بگویم از شدت ترس. اگر مینشستم، شک داشتم بتوانم دوباره بلند شوم. اگر یک قطره اشک میریختم، احتمال داشت مثل آلیسِ سرزمین عجایب، در اشکهایم غرق شوم. تا قبل از ششسالگی، همیشه اشکم دم مشکم بود. روزی پدرم آینهای دستم داد و گفت: «ببین وقتی گریه میکنی، چقدر چهرهات غمگین میشود، اما هیچکس غم تو را نمیفهمد. اگر همیشه بخندی، بقیه فکر میکنند آدم خوشحالی هستی. خودت هم حس بهتری پیدا میکنی.»
یک سال بعد از مرگ وینسنت، یکی از دوستان مدرسهاش برای دیدنم به دفتر من آمد. تازه دانشگاه را شروع کرده بود. آن روزها که وینسنت راهنمایی و او دبیرستانی بود، سر کلاس زبان کنار هم مینشستند.
دختر گفت: «آن روزها پیش خودم میگفتم این بچه خیلی باهوش و بامزه است و تخیلی قوی دارد. این بچه قرار است جهان را عوض کند.» نهایت هجده سال داشت و آنجوری که وینسنت را «این بچه» صدا میزد باعث شد موضوع بحث را عوض کنم. از زندگی جدید دانشجوییاش پرسیدم و او با ملاحت و وقار پاسخ داد. کمی بعد یاد خاطرهای افتادم؛ داشتیم با ماشین از مدرسه به خانه برمیگشتیم که وینسنت درمورد دختر دبیرستانیِ بغلدستیاش سر کلاس زبان ماندارین برایم گفت.
پرسیدم: «چه شکلی است؟»
وینسنت گفت: «شکل مامانها.»
گفتم که شک دارم آن دختر خوشش بیاید کسی اینطور توصیفش کند.
گفت: «اما او صورتی گرد دارد، درست مثل تو و همیشه لبخند میزند، درست مثل تو.»
هفتساله که بودم، چنان از تاریکی وحشت داشتم که حتی کوچکترین صداها هم به نظرم صدای دیوان درون غار یا ارواح گورستانها میآمد. پدرم توضیح داد: «در جهان نیوتونی، صداها حاصل ارتعاشات هستند و یک ذهن کنشگر قبل از اینکه داستانی سر هم کند، منبع صدا را پیدا میکند.» و این اولین باری بود که شنیدم ما در جهانی نیوتونی به سر میبریم.
نهساله که بودم، یادم داد چطور از ساطور استفاده کنم، اینکه با چه زاویهای لبهاش را بگذارم تا هم امن باشد هم کارراهانداز. گفت: «اینجوری حتی چشمبسته هم میتوانی هر چیزی را خرد کنی.» تا مدتها تمرین میکردم؛ خیارها را با حرکتهای سریع میبریدم، بیآنکه نگاهشان کنم. عاقبت برش خیارها به نازکی کاغذ شدند.
آخرین سال دبیرستان دست به خودکشی زدم. پدرم، که تأکید میکنم اصلاً درکم نمیکرد، باز از جهان نیوتونی صحبت کرد: «در فیزیک کلاسیک، زمان مؤلفهای خطی است و شاید تنها کاری که باید انجام بدهی این است که روی این محور حرکت کنی. دانشگاه که بروی، احتمالاً متوجه چیزهایی میشوی که الان از آنها سردرنمیآوری. تو که نمیخواهی در این نقطه از زمان متوقف شوی، میخواهی؟»
آن اشکهایی که بند نمیآمدند، برای جولیا، برای پسرهایش، برای پسر کوچکمان که باید خبر مرگ جولیا را میشنید، برای سگمان که البته جولیا را به خاطر نمیآورد و دلتنگش هم نمیشد، همانطور که نه وینسنت را به خاطر میآورد و نه دلتنگش میشد، وینسنتی که اسم کویینتوس را روی سگمان گذاشت، بعد از آنکه پنجمین عضو خانوادۀ ما شد، همۀ آن اشکها انگار دهنکجیای بود به پدرم که تشویقم میکرد دائم لبخند بزنم یا به خویشتنداریِ ماریان مور. ازاینگذشته، بیشتر شبیه تقابل با باور شخصیام بود: مثل کشتی پکوئاد در رمان موبی دیک بودم؛ سمت راست کشتیام یک نهنگ عنبر قرار داشت و سمت چپ یک وال بزرگسر. خیال میکردم میتوانم با وجود دو مرگ، مرگ پدرم و پسرم، همچنان رو به جلو حرکت کنم؛ سنگینی این بار را حس کنم، اما تعادلم را از دست ندهم و غرق نشوم.
راهنمایی که بودم، یکبار پدرم کتاب شعری را مربوط به دوران سلسلۀ تانگ از روی میزم برداشت و چند صفحهای خواند. گفت: «آه، شعر.» کتاب را سرجایش گذاشت: «چیزی که هیچوقت نفهمیدم و گمان هم نکنم روزی بفهمم.»
چنین جملۀ حسرتباری از او بعید بود. خیلی کم از خودش حرف میزد. اگر میخواستم زندگینامهاش را بنویسم، نهایت یک صفحۀ خشکوخالی مینوشتم.
همۀ چیزی که ازش میدانم این است:
در روستایی کوهستانی، در استان چجیانگ به دنیا آمده بود، روستایی چنان فقیر که برخلاف آنچه در مدرسه یادمان دادهاند، حتی یک زمیندار بیچیز هم آنجا نبود. پدرش رعیتی بیسواد بود، اما مادرش خواندن و نوشتن میدانست. اتفاقاً خوب هم مینوشت. یواشکی نامههایش را برای پدرم از کشوی میزش برمیداشتم و میخواندم. از زن رعیتی در نسل او بعید بود، هرچند هرگز نفهمیدم خواندن و نوشتن را کجا و چطور یاد گرفته بود. دایی و خالۀ پدرم در شهر مجاور زندگی میکردند و وقتی پدرم تحصیلاتش را در مدرسۀ روستا تمام کرد، مادربزرگم از خواهر و برادرش فقط یک درخواست داشت و آنهم ادامۀ تحصیل پدرم بود. آنها پدرم را به شهر بردند. بعد از راهنمایی، پدرم میخواست در مدرسهای عادی ثبتنام کند و معلم بشود، اما خالهاش اصرار داشت که باید بلندپروازتر باشد. در نزدیکترین شهر به دبیرستان رفت. شاگرد ممتاز که شد، او را برای رفتن به دانشگاهی در مسکو انتخاب کردند، اما وقتی تشخیص دادند سل گرفته است، آن برنامه نقشبرآب شد. (فقط یک بار توضیح داد که چطور به آن بیماری مبتلا شده بود؛ در مدرسۀ شبانهروزی که درس میخواند، آنقدر فقیر بود که نمیتوانست غذا بخرد و معلم خوشقلبی اغلب غذایش را با او قسمت میکرد. بعدها کاشف به عمل آمد معلمش مبتلا به سل بود.)
دورۀ نقاهت پدرم دو سال طول کشید و در این مدت در دبیرستانش ریاضیات درس میداد. (مادرم هم دانشآموز آنجا بود، هرچند تا سالها بعد که در پکن باهم آشنا شدند، دیداری نداشتند.) حالش که خوب شد، در دانشگاه فیزیک نظری خواند و برای کار در یک مرکز هستهای انتخاب شد که سلاح هستهای میساخت. ظاهراً از کارش لذت نمیبرد و میخواست برگردد سر کارِ تحقیق روی فیزیک کوانتوم؛ انتظاری که برای لحظهای ممکن به نظر میرسید، اما مؤسسۀ رؤیاییاش پیشنهاد همکاری را پس گرفته بود. میشد حدسهایی زد که چرا، ولی همه بیاساس بودند. در عوض در جایی به نام انجمن چینی دیالکتیک طبیعت مشغول به کار شد. هیچوقت نفهمیدم که دقیقاً آنجا چهکار میکرد. ذاتاً آدم کمحرفی بود و آموزش تخصصیاش هم سکوتی عمیق میطلبید. هیچوقت از شغلهایش چیزی نگفت.
پدرم از سالهای اول زندگیاش چیزهای زیادی برایمان نگفته بود. در سن بسیار کم به مدرسۀ روستا رفته بود. آنقدر سنش کم بود که نمیتوانست کمربندش را ببندد و معلم باید کمکش میکرد. وقتی نزد داییاش زندگی میکرد، برای اولین بار چشمش به اتومبیل خورد و چنان ترسید که به داخل خانه برگشت. وقتی از دبیرستان فارغالتحصیل شد، مادربزرگم فقط پول خرید یک جفت جوراب نو را داشت و پدرم با چمدانی که جز جوراب چیزی در آن نبود، به شمال سفر کرد. همان چمدان را نیز همولایتیها برایش خریده بودند. دانشگاهش برای او لباس و جای خواب درنظر گرفته بود. یک بار در دانشگاه همکلاسیای را دید که فکر میکرد دورۀ فیزیک نظری را میافتد. پدرم چند کلمهای با او صحبت کرد. یادش نمیآمد به او چه گفته بود، اما سالها بعد که در کنفرانسی همدیگر را دیدند، به پدرم گفت که همان چند کلمه او را از ناامیدی نجات داده بود.
وقتی این ماجرا را برایم تعریف میکرد، گفت: «همیشه با آدمها مهربان باش. هیچوقت نمیدانیم چهچیز زندگی آدمها را زیرورو میکند.»
مهربان باش. همیشه لبخند بزن. این اصول بهطور پیشفرض در من نهادینه شدهاند. البته در حفظ فاصله با آدمها خیلی به کار میآیند. خانۀ مرا مهمانخانۀ خود بدان و آنوقت مهر و لبخند مرا میبینی.
وقتی که وینسنت راهنمایی بود، یک بار بهمن گفت: «خیلی چیزها در داستانت درست بیان شدهاند، منتها یک چیز مهم را فراموش کردهای؛ آدمها در زندگی به پیچیدگیای نیستند که در داستانت میگویی.»
من همیشه خلاف این را قبول داشتم؛ آدمها در زندگی بینهایت پیچیدهاند، آنقدر که شخصیتهای داستانها حتی به گرد پایشان هم نمیرسند.
وقتی مخالفت کردم، گفت: «میدانم که حق با من است نه تو، چون یک بار که داستان خوبی بخوانی، دیگر آدمها در زندگی به چشمت مأیوسکننده میآیند.»
اطمینانش را تحسین کردم و نقدش را جدی گرفتم. حالا واقعاً درست است که آدمها در زندگی به پیچیدگی داستانها نیستند؟ شاید آن پیچیدگیای که شخصیتها یا خالقشان برایش سرودست میشکنند در دنیای واقعی خواهان ندارد.
چند سال پیش پدرم از کارم پرسید. اینکه دربارۀ چه موضوعی کار میکردم، برای کتابهایم به کجاها سفر میکردم، در دانشگاه چه درس میدادم. خیلی سرسری جوابش را دادم و گفتم دلم نمیخواهد از خودم صحبت کنم. آهی کشید و گفت: «هیچوقت نمیخواهی قبول کنی که بقیه دوست دارند کمی بیشتر از تو بدانند.»
همان روزها بود که برای برنامۀ تاریخ شفاهی به کلاس پسر کوچکم رفتم. به مصاحبهکننده برخی از ماجراهای کودکیام را گفتم، مثلاً تعریف کردم از آبنباتهایی که موقع سال جدید قمری میگرفتم بدم میآمد. همین سبب شد بین سالدومیها به چهرهای عجیب بدل بشوم. پسرم که به خانه آمد، گفت همه میدانند وقتی بچه بودم، شکلات دوست نداشتم و به نظرشان بسیار غیرعادی است.
برایشان توضیح ندادم که چرا از شکلات بدم میآمد. بیادبی بود که بچهها چیزی را که بزرگترها میدهند قبول نکنند؛ بزرگترهایی که بهجای اینکه شکلات را بگذارند کف دستم اغلب همانجا بازش میکردند و بهزور میگذاشتند دهانم. وقتی کسی حواسش نبود، تفش میکردم و میانداختمش پشت بخاری.
همان اندک چیزی که میشود با دیگران درمیان گذاشت، فقط همۀ آنچه را نمیشود گفت یا نمیخواهی بگویی برجسته میکند. اگر پدرم بود، حتماً میگفت: «چرا کمی بیشتر نگویی؟ در دنیای ریاضیات، بیشتر بهتر از کمتر و کمتر بهتر از هیچ است.»
ولی برای درمیان گذاشتن چیزی باید دستبهدامن کلمات شد، بااینکه ویژگی بارز پدرم بردباریاش بود که به سکوت و خویشتنداری منجر میشد و من هم این سکوت و خویشتنداری را از او به ارث بردهام. کاش میتوانستم بیآنکه از صدایم و کلمات استفاده کنم، مرگ وینسنت را به او بگویم. اگر قبل از عمل آرام در گوشش زمزمه میکردم، احتمالاً بهترین موقعیتی بود که میتوانستم حقیقت را بگویم، بیآنکه سکوتم را بشکنم.
حال میدانم پشیمان نیستم که در آخرین روز هشیاریاش از صحبت با او فرار کردم؛ از این پشیمانم که در چهارده ماه گذشته، هیچ نگفتم. اینکه او را کنار گذاشتم فقط از سر غرور بود، نه چیزی دیگر یا حتی بهتر است بگویم از سر ترس. نمیخواستم پدرم بهخاطر من خویشتنداری کند؛ تا اینجا هم کاسۀ صبرم لبریز بود. هرچند اگر پدرم برای وینسنت گریهزاری میکرد، چنانکه من برای جولیا، نمیتوانستم پابهپایش گریه کنم. مرز بین خویشتنداری و ناتوانی اغلب مشخص نیست.
روز قبل از عملش، برایم از نگرانیهایش بابت مادرم و خواهرم گفت. نگران من نبود، شاید چون متقاعدش کرده بودم اوضاع زندگیام روبهراه است. آیا آرزویی جز این داشتم؟ پدرم هیچوقت به من نگفت «خانۀ مرا مهمانخانۀ خود بدان». کودکی درونم مهمان بود که اصرار داشت نمیتوانم اقامتی ابدی آنجا داشته باشم.
خاطراتی از او هست که هنوز به یاد دارم. خاطراتی که نشان میدهند او را نمیشناسم؛
هنگام راه رفتن شانۀ راستش بهوضوح بالاتر از شانۀ چپش بود. نه که نقص عضو داشته باشد، صرفاً شانههایش هماهنگ نبودند. فقط همین را گفته بود که این نتیجۀ کار کردن سر زمین با سبدهای دوشی از سن کم است. چه حمل میکرد؟ سنگ؟ سیبزمینی؟ هیزم؟ آب؟ از دورانی که رعیتزادهای کشاورز بود، هیچچیز نمیدانم.
عاشق آهنگی ژاپنی به نام «بهار کشور شمالی » بود که ترانهاش دربارۀ خانۀ بچگیای است که شخصی آرزوی برگشتن به آن را دارد. بارها هنگامی که به این آهنگ گوش میداد، مچش را گرفتم. بعضی اوقات حتی آهنگ روی تکرار بود. برای مردی که خیلی کم پیش میآمد احساساتش را بروز دهد، آن آهنگ حکم یک افشاگری را داشت، اما چهچیز را افشا میکرد؟
در کالیفرنیا که زندگی میکردیم، به دیدنمان آمد و شعری از وینسنت دید که وقتی سالچهارمی بود، نوشته بود. قابش کرده و در اتاق نشیمن آویزان کرده بودیم. پدرم مدتی طولانی شعر را خواند و بعد با حیرتی بیپروا که از او بعید بود با هیجان گفت: «محشر است. این بچه حتی از مادرش هم بهتر مینویسد.»
حسابی جا خوردم از اینکه پدرم، که سالها پیش گفته بود هیچ فهمی از شعر ندارد، درست به اندازۀ من شعر وینسنت را دوست داشت.
یک سال بعد از مرگ پدرم به پکن رفتم و مجموعۀ خاطراتی پیدا کردم که فیزیکدانان هستهای و ریاضیدانانی نوشته بودند که پنجاه سال پیش در حوزۀ بمبهای اتمی و هیدروژنی کار میکردند. نوشتۀ پدرم هم بود.
تمام مجموعه را با ولع خواندم. بعضی خاطرات مثل مقالات علمی پر از فرمول و عباراتی بودند که از فهمم خارج بود. بعضی هم ناگزیر مثل پروپاگانداهای دهۀ پنجاه و شصت قرن بیستم بودند. دو قسمت را پیش خودم نگه داشتهام، یکی نوشتۀ فیزیکدانی خانم دربارۀ وظیفۀ بزرگ کردن بچهها همزمان با کار دربارۀ توسعۀ بمبهای هیدروژنی و دیگری نوشتۀ پدرم. او نه نویسندۀ شاعرمسلک بود، نه علاقه داشت همکاریهای پرافتخارش را با صنعت انرژی هستهای بازگو کند. درعوض دربارۀ گیاهی نوشته بود که در بیابان نزدیک محل آزمایش دیده بود. ازآنجاکه اهل روستایی کوهستانی با باران فراوان بود، ساختمان ریشۀ گیاه حسابی در نظرش جالب آمده بود. همچنین دربارۀ قمقمۀ نظامیای که بهش داده بودند نوشته بود. در عجب بود که چه کیفیت خوبی دارد. بیش از سی سال ازش استفاده کرده بودیم. هم من هم خواهرم در اردوهای مدرسه آن قمقمه را با خود برده بودیم.
احتمالاً هزاران چیز دیگر، همچون گل بیابانی، در زندگی پدرم بود که فقط خودش به یاد داشت و هرگز با خانوادهاش درمیان نگذاشت.
حرفهای بسیاری است که من و پدرم به یکدیگر نگفتیم؛ دوستت دارم یکی از آنهاست. بعد از دوران کودکی، فقط یک بار بغلم کرد، وقتی در پایان سفر سههفتهای به چین از او و مادرم خداحافظی میکردم. درست قبل از اینکه به اتاق عمل برود، صورتش را نوازش کردم و هیچ نگفتم. نه چیزی گفتم، نه پدرم را شریک غم و اندوهم کردم نه حتی میدانستم چطور باید این کار را بکنم. بعید نیست کسی که به تو لطف میکند در حقت ظلم هم بکند. اگر میفهمید که او را از بهتآورترین فقدان زندگیام محروم کردهام، بعید بود جا بخورد. اگر شگفتزدهام میکرد، هیچوقت نمیفهمیدم. آیا او، بردبارترین مرد در زندگیام، برای وینسنت و من گریه میکرد؟ آیا میگفت لبخندم را حفظ کنم، چون این چیزی است که در آن ماهرم؟
منبع: