پیرنگ

تأملی در ادبیات داستانی

جاده‌ی مهتابی

نویسنده: امبروس بیرس - مترجم: سیدمحمد عادل

بخش اول
اظهارات جوئل هتمن جونیور

من بدبخت‌ترین آدم روی زمینم. ثروتمند، محترم، نسبتا تحصیل‌کرده و دارای تنی سالم؛ با بسیاری موهبت‌های دیگر که صاحبانش آن‌ها را ارج می‌نهند و محرومانش آرزوی داشتن آن‌ها را دارند. بعضی اوقات با خود می‌اندیشم که اگر از آن‌ها محروم می‌ماندم، چه بسا انسان شادتری بودم. درنتیجه‌ این تضاد بین زندگی درونی و بیرونی‌ام به رسیدگی مشقت‌بار کمتری نیازمند بود. در پرتو اضطراب ناشی از محرومیت و نیاز برای تقلا، شاید گهگاهی این راز حزن‌انگیز جبری بودن شرایط را از یاد می‌برم. من تنها فرزند جوئل و جولیا هتمن هستم. پدرم مردی ثروتمند اما روستایی بود و مادرم بانویی زیبا و فرهیخته که پدرم نسبت به ایشان بسیار دلبستگی پرشوری داشتند که البته الان می‌دانم بیشتر یک تعهد اجباری‌ همراه با حسادت بوده است.

منزل ما در چند مایلی شهر نشویل واقع در ایالت تنسی قرار داشت. خانه‌ای بزرگ با ساختار غیرمعمول که بویی از معماری نبرده بود و در پارکی مملو از درخت و درختچه بنا شده بود. در آن‌ زمان من دانشجویی نوزده ساله در دانشگاه ییل بودم. روزی تلگرافی از سوی پدر رسید که در شرایطی اضطراری بدون هیچ توضیحی خواهان بازگشت من به خانه شده بود. در ایستگاه راه‌آهن نشویل یکی از اقوام دورمان منتظر من بود تا دلیل فرا خوانده شدنم را به من اعلام کند: مادرم به‌شکل وحشیانه‌ای به قتل رسیده بود. نه قاتل و نه انگیزه‌‌ی قتل مشخص نشده بود اما، شرایط به قرار زیر بود:

پدرم از سفر کاریش به نشویل بازگشته بود. قرار بود بعدازظهر روز بعد بازگردد اما بروز مشکلات کاری، باعث شد همان شب و قبل از طلوع آفتاب به خانه بازگردد. او در پیشگاه بازپرس قتل شهادت داده بود که کلید خانه همراهش نبود و بدون اینکه اهمیتی برای خواب خدمتکاران قائل باشد بدون هیچ نیت خاصی، خانه را دور زده بود تا به محوطه‌ی پشتی برود. در حین اینکه گوشه‌ی خانه را دور زده بود، صدای بسته شدن دری را شنیده و در تاریکی مردی را دیده که فورا در بین درختان ناپدید گردیده است. نتیجه گرفته بود که ظاهرا آن‌ فرد قصد ملاقات یکی از خدمتکاران را داشته که البته ناکام مانده بود و در همین حین از در بازشده وارد شده و از پلکان بالا رفته تا به اتاق مادرم برسد. در اتاق مادرم باز بوده و او در تاریکی مطلق وارد اتاق شده و با سر روی جسمی سنگین زمین خورده است. نیازی به گفتن جزئیات بیشتر نیست، آن جسم پیکر بی‌جان مادر بی‌چاره‌ام بوده که با دستان فردی خفه شده بوده است! چیزی از خانه دزدیده نشده بود. خدمتکاران متوجه صدایی نشده بودند و جز آن آثار وحشتناک دست قاتل روی گردن مادرم- اوه خدای من!!! – ای کاش فراموششان کنم- هیچ رد دیگری از قاتل هیچ‌وقت پیدا نشد.

من درس و دانشگاه را رها کرده و پیش پدر ماندم. او طبیعتش به‌کل تغییر کرده و اکثر اوقات آرام و ساکت بود. دچار افسردگی عمیقی شده بود در حدی که هیچ چیز توجهش را برنمی‌انگیخت. با این حال هر چیز کوچکی مثل صدای پا یا صدای ناگهانی بسته‌شدن در، او را به صورتی ناگهانی تحریک می‌کرد. این شرایط را هراس می‌نامند. هرگاه که چیزی غیرمنتظره پیش می‌آمد رنگ از رخسارش می‌رفت و سپس دوباره به همان حالت افسردگی قبلی حتی به میزان عمیق‌تری بازمی‌گشت. به گمانم دچار ازهم‌گسیختگی روانی شده بود. برای من هم که در آن زمان جوان‌تر بودم، این فشار زیادی بود. البته در دنیای جوانی مرهم برای هر زخمی وجود دارد. آه …! آیا ممکن است مجددا در آن سرزمین سحرانگیز عاری از غم ساکن شوم؟ من درست نمی‌توانستم سوگواری خود را ارزیابی کرده و ابعاد آن ضربه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی هولناک را بسنجم. چندماه بعد از آن حادثه‌ی خوفناک، یک شب با پدرم از شهر با پای پیاده به منزل می‌رفتیم. ماه کامل از سوی افق مشرق در حال تابیدن بود؛ کل اطراف روستا غرق در سکون و سکوت یک شب تابستانی بود. جز صدای قدم‌های ما و جیرجیر بی‌وقفه‌ی جیرجیرک‌ها صدایی به گوش نمی‌رسید. سایه‌ی تیره‌گون درختان کناره‌ی جاده سرتاسر مسیر را پوشانده بود که از بین آن‌ها سفیدی مورمورکننده‌ای می‌تابید. همان‌طور که به درب محوطه‌ی منزل‌مان نزدیک می‌شدیم که جلویش سایه افتاده بود و هیچ نوری نمی‌تابید، پدرم ناگهان بازوی من را با فشار زیاد گرفت و نفس‌نفس‌زنان گفت: «خدای من ! خدای من! آن چیست؟» من پاسخ دادم که چیزی نمی‌شنوم پدر. پدرم در حالی که به آن طرف جاده مستقیما اشاره می‌کرد فریاد زد: «اما ببین ببیییین!» من پاسخ دادم که پدر هیچ چیزی آن‌جا نیست! بیا برویم. تو حال مساعدی نداری…

او بازوی من را رها کرده بود و چون سنگی در مرکز جاده که با نور مهتاب روشن شده بود، میخکوب گشت. همچون موجودی خالی از احساس خیره شده بود. صورتش زیر نور مهتاب رنگ پریده و نمایانگر خشک‌شدگی و حیرت زاید‌الوصفی شده بود. من آستین لباسش را به آرامی کشیدم، اما انگار وجود من‌ را از یاد برده بود. در همان حال به آرامی شروع به عقب قدم گذاشتن کرد و هیچ‌گاه چشمانش از چیزی که بدان خیره شده بود، برداشته نشد. من برگشتم تا او را دنبال کنم اما به شکلی نامطمئن خشکم زد. احساس ترسم را درست به‌ یاد نمی‌آورم اما نمود فیزیکی آن را که سرمایی سوزان در وجودم بود، در خاطر دارم. انگار بادی سرد به صورتم سیلی زد و بدنم را از سرتا پا فرا گرفت. می‌توانستم جنبش آن را روی موهایم حس کنم. در همان لحظه توجهم به سوی نور چراغی که ناگهان از یکی از پنجره‌های بالای خانه شروع به تابیدن کرد، جلب شد. یکی از خدمتکارها به خاطر بیمش از حضور موجودی شیطانی و رمزآلود بیدار شده بود و از روی برانگیزشی ناگهانی چراغ را روشن کرده بود. هنگامی که برگشتم تا پدرم را ببینم، او رفته بود و در تمام این سالها زمزمه‌ای از سرنوشت او از سرحد حدس و گمان از قلمروی ناشناخته‌ها عبور نکرده است.

 

بخش دوم
اظهارات کسپر گراتن

امروز زنده‌ام. فردا در همین اتاق تل خاکی عاری از احساس آرمیده که آن هم مدت مدیدی من بوده‌ام. اگر احیانا کسی پارچه را از روی اندکی کنجکاوی مریض‌گونه از آن چیز کریه بردارد، احیانا بیشتر کنجکاو خواهد شد و خواهد پرسید این چه کسی بوده است؟ در حال حاضر پاسخ من صرفا این است: «کسپر گرتن.»

مطمئنا کفایت می‌کند؛ چرا که فقط اندکی بیشتر نیاز داشتم تا از بیست سال کاملا ناشناخته‌بودن فراتر باشم. اما مستحق نام دیگری بودم. در این دنیا هرکس باید نامی داشته باشد تا از سردرگمی جلوگیری کند؛ حتی اگر هویت خاصی برای او ایجاد نسازد. بعضی‌ها حتی با یک شماره شناسانده می‌شوند که این هم تمایز ناچیزی برایشان قائل می‌شود. برای مثال روزی در حال گذر از خیابانی درشهر و دور از اینجا بودم که دو پاسبان را ملاقات نمودم، یکی از آن دو ایستاد و با کنجکاوی به صورتم زل زد و به رفیقش گفت: «این مردک چقدر شبیه ۷۶۷ هست!»
چیزی در آن عدد آشنا و خوفناک به نظر می‌رسید. ناگهان بی‌اراده به سمت پیاده‌رو شتافتم و آنقدر دویدم تا از نفس افتادم و خود را در یک راه فرعی یافتم. من هیچ‌وقت آن عدد را فراموش نکرده‌ام، و همیشه همراه با آن تصویر پچ‌پچ‌های وقیحانه،خنده‌های تهی از شادمانی و صدای برهم کوبیدن درهای آهنی به یادم بازمی‌گردد؛ بنابراین نامی برای خودم انتخاب کردم، گرچه خودم این کار را کردم ولی لااقل از یک شماره بهتر است. البته برای تابلوی روی قبرم هردوی آن‌ها را به زودی خواهم داشت. چه موهبتی!

از کسی که این تکه کاغذ را روزی پیدا خواهد نمود، باید کمی ملاحظه استدعا کنم. این تمام داستان زندگی من نیست. دانش نوشتن از من دریغ شده. این فقط تاریخچه‌ای از خاطرات تکه‌تکه شده و نامربوطم است، بعضی‌هایشان چون دانه‌های یک تسبیح واضح و در توالی درست قرار دارند و بعضی‌هایشان پرت‌اند و عجیب و غریب. مثل رویاهایی به رنگ سرخ که بینشان فضاهایی خالی و تیره وجود دارد و انگار شعله‌های آتش در یک ویرانی عظیم در حال تابیدن‌اند و در حالی که در ساحل دریای ابدیت ایستاده‌ام، برای آخرین‌بار برمی‌گردم و به مسیری که پیموده‌ام‌‌، می‌نگرم. رد پاهایی نسبتا واضح به قدمت بیست سال از خود به جای گذاشته ام، اثر پاهایی که از آن‌ها خون می‌چکد. آن‌ها به فقر و رنج می‌رسند. گمراه و نامطمئن! انگار که صاحبشان زیر باری سنگین تلوتلو می‌خورد. دور، خصمانه، حزن‌انگیز، آرام. آه … چقدر پیشگویی آن شاعر در موردم تحسین‌بر‌انگیز است. چقدر زیاد!

آن عقب‌ها ورای شروع این مسیر مملو از ماتم، این حماسه‌‌ی رنج با قسمت‌هایی به‌ نام گناه، هیچ چیز را واضح نمی‌بینم. انگار از پشت توده‌ای مه بیرون می‌آید. می‌دانم که تنها به مدت بیست سال درازا دارند، اما من یک مرد سالخورده‌ام! ممکن است کسی تولدش را به یاد نیاورد و نیاز باشد که به او بگویند اما داستان من متفاوت است. زندگی با دستانی پر به من رسید و تمام توانایی‌ها و قوه‌هایم را به من ارزانی داشت. از زندگی پیشینم چیزی بیشتر از دیگران نمی‌دانم. تنها چیزی که دارم نشانه‌هایی دست و پا شکسته هستند که احتمالا بخش‌هایی از خاطرات و یا رویاهایم‌اند. آخرین لحظه‌ای که آن‌ را با هوشیاری به‌ یاد دارم و بدون شوکه شدن و حدس و گمان پذیرفته‌ام، در پیکر و ذهنی بالغ خود را نیمه‌برهنه در جنگلی در حالی که به حدی زایدالوصف خسته و گرسنه بودم، در حال راه رفتن یافتم. خانه‌ای در مزرعه یافتم و در طلب غذا به آن نزدیک شدم. صاحبخانه غذا را به من مرحمت داشت و نامم را پرسید. نامم را نمی‌دانستم اما آگاه بودم که هرکس نامی دارد، در حالی که شرمگین شدم بازگشتم و چون شب فرا رسیده بود در جنگل آرمیده و به خواب فرو رفتم. روز بعد به شهری که از گفتن نامش خودداری می‌کنم وارد شدم. همین‌طور که از گفتن حوادث بیشتری که در زندگی تا به این لحظه رخ داده، خودداری می‌کنم. زندگی‌ای که در این لحظه به پایان می‌رسد زندگی‌ای مملو از سرگشتگی و هرجا و همیشه فراگرفته از احساس جنایت به خاطر مجازات عملی ناشایست و وحشت از مجازات شدن به خاطر انجام یک جنایت.

اجازه بدهید که ببینم می‌توان آن را در خور یک روایت خلاصه کنم یا نه…!

به نظرم می‌رسد که روزگاری در پشت شهری بزرگ و در یک مزرعه‌ی سرسبز زندگی می‌کردم، در حالی که با زنی که عاشقش بودم و همزمان به او شک داشتم، ازدواج کردم. انگار فرزندی هم داشتیم، جوانی که در وجودش تکه‌هایی از نبوغ و امید موج می‌زد. با این حال چهره‌ی او برایم همیشه مبهم است و هیچ وقت واضحا در یادم نقش نبسته و اغلب در مرکز توجه نبوده است.

در یک شامگاه نحس به ذهنم خطور کرد تا با روشی وقیحانه و رایج که برای تمام شیفتگان قصه‌های تخیلی و واقعی آشنا است، وفاداری همسرم را بیازمایم. پس به شهر رفتم و به همسرم گفتم که تا عصر روز بعد باز نخواهم گشت؛ اما پیش از طلوع آفتاب بازگشتم و به پشت منزلمان رفتم تا از طریق دری که آن را عمدا طوری دستکاری کرده بودم تا قفل به نظر برسد و با این حال محکم بسته نشده باشد، وارد منزلمان شوم. در حالی که از خشم و حسادت زخم خورده بودم، کور و درنده و با غیرت مردانه‌ی هتک‌ حرمت شده، وارد منزل شده و به سرعت از پلکان به سمت اتاق همسرم شتافتم. در بسته بود؛ اما این یکی قفل را هم دستکاری کرده بودم پس به راحتی در را گشوده و علی‌رغم تاریکی مطلق کورکورانه جلو رفتم و خودم را کنار تخت‌خواب وی یافتم. با دستانم کورکورانه تخت را لمس کردم و متوجه شدم که اگرچه به هم ریخته است اما کسی روی آن نیست. به ذهنم خطور کرد که حتما از ترس من به طبقه‌ی پایین رفته و در تاریکی هال مخفی شده است. به قصد یافتنش برگشتم تا اتاق را ترک کنم اما از قضا در جهت اشتباهی قرار گرفتم. جهت درست…!!!

همان‌طور که نزدیک می‌شدم صدای باز و بسته‌شدن آرام دری را شنیدم و سپس نظاره‌گر مردی بودم که مخفیانه به سوی فضای تاریک فرار کرد. قصد جانش را کردم و به سرعت در پی‌اش دویدم. اما از اقبال بدم، بدون اینکه شناسایی شود، محو شد. در حال حاضر گاهی اوقات نمی‌توانم حتی خودم را قانع کنم که او بشر بود.

در حالی که در گوشه‌ی اتاق از ترس پنهان شده بود، پایم به‌ او اصابت کرد، ناگهان دستانم روی گردنش بود. داشت خفه می‌شد و جیغ می‌کشید. با زانوانم بدنش را مهار می‌کردم. در تاریکی مطلق بدون اینکه از روی اتهام با سرزنش به او کلامی گفته باشم، آنقدر گلویش را فشردم تا جانش گرفته شد. همان جا آن رویا به اتمام می‌رسد. با اینکه آن را با افعال ماضی نقل کردم ولی انگار برای زمان حال مناسب‌تر است. چراکه بارها و بارها این تراژدی حزن‌انگیز خودش را در بیداری من شکل می‌دهد. هربار و هربار من از واقعی بودنش عذاب می‌کشم و این خطا را بزک می‌کنم. سپس همه‌ جا تهی می‌شود. بعد از آن باران به شیشه‌ی کثیف پنجره‌ها می‌زند یا برف بر روی لباس محقر بر تنم می‌ریزد، چرخ‌ها بر روی زمین چرکینی که زندگی فلاکت‌بار و شغل فرومایه من بنا شده‌اند، می‌چرخند و تق‌تق می‌کنند. اگر آنجا اثری از تابش خورشید است، به یاد ندارم. اگر پرنده‌ای وجود دارد آوازی سر نمی‌دهد.

رویای دیگری وجود دارد. تصوری دیگر از آن شب. من در میان سایه‌سار یک جاده‌ی مهتابی ایستاده‌ام. از حضور شخصی دیگر مطلعم اما نمی‌توانم به درستی تشخیص دهم که چه کسی است! در سایه‌ی کلان یک خانه، چشمانم درخشش ضعیف جامه‌ای سپید را می‌بیند -زنی در جاده با من روبه‌رو می‌شود-همسر مقتوله‌ام!

در صورتش مرگ جلوه می‌کند. آثاری روی گردنش وجود دارد. چشمانش به من زل زده در حالی که جدیتی بی‌نهایت در خود دارد‌؛ اما از روی نکوهش، نفرت، تهدید یا هرچیزی بدتر از شناختن نیست. من در مقابل این صحنه از روی وحشت به عقب بازمی‌گردم -وحشتی که همین الان، همزمان با نوشتن این مطلب به جانم افتاده. نمی‌توانم بیش از این به کلمات شکل دهم. ببین! آن‌ها -الان آرامم اما حقیقتا چیز دیگری برای عرضه نیست: آن حادثه در همان نقطه‌ی شروع، پایان می‌یابد. در تاریکی و شک! –بله. دوباره می‌توانم خودرا کنترل کنم: «ناخدای کشتی روحم هستم.»

اما این یک امان نیست. مرحله‌ و بخشی دیگر از کفاره‌ی گناه من است. میزان توبه‌ی من ثابت اما نوع آن تغییرپذیر است. یکی از اشکال آن آسودگی است. روی هم رفته صرفا به زندگی محکومم. «زندگی در جهنم»

چه مجازات احمقانه‌ای! مجرم مدت زمان محکومیت خود را تعیین می‌کند.

امروز مدت محکومیتم به پایان می‌رسد. بماند برای همه، آرامشی که به من تعلق ندارد… .

 

بخش سوم
اظهارات مرحومه جولیا هتمن از طریق رسانه‌ی بایرولز

کارهایم را زود به اتمام رسانده و خیلی سریع به خوابی آرام فرو رفتم که البته از آن توام با احساس خطری غیر قابل توصیف، که به گمانم تجربه‌ای رایج در آن زندگی پیشین است، بیدار شدم. همسرم جوئل هتمن از خانه به دور بود. خدمتکاران در قسمتی دیگر از منزلمان خوابیده بودند. درهرحال این شرایط برایم آشنا بود، اما در موارد قبلی هیچگاه مرا برآشفته نکرده بودند. با این حال احساس وحشتی غریب‌گونه به عدم تمایل من برای برخاستن غلبه کرد و بلند شدم و چراغ اتاق را روشن کردم. برخلاف انتظارم، این امر موجب آسایشم نشد. نور چراغ انگار خود خطری مضاعف بود چرا که به نظرم می‌توانست حضور من را از طریق تابش از زیر در، در نظر هر موجود شیطانی محتمل کمین کرده در بیرون اتاق، افشا کند. شماهایی که هنوز در کالبد جسمانی خود به سر می‌برید و در معرض وحشت ناشی از تخیلات هستید، تصور کنید که به چه ترس عظیمی دچار شده بودم که در تاریکی از بیم حضور موجودات شیطانی شبزیست، به دنبال احساس امنیت می‌گشتم. بدین معنا که به گوشه‌ای تنگ و تاریک جهیدم -استراتژی استیصال! ناتوان از کشیدن فریاد و فراموشکار از توسل به دعا چراغ را خاموش کرده و در حالی که دراز کشیده و ساکت از ترس می‌لرزیدم، ملحفه را روی سرم کشیدم. در شرایطی رقت‌انگیز برای حدود چیزی‌ که شماها آن را ساعت‌ها می‌نامید، دراز کشیدم -در اینجا خبری از ساعت یا در کل زمان نیست- درنهایت صدای پایی غیرمعمول و البته آرام از پلکان آمد. آن‌ها طوری آهسته، مردد و نامطمئن بودند که گویا به موجودی تعلق دارند که عاجز از دیدن راه خود است.

برای عقل درهم‌گسیخته‌ی من همه‌ چیز ترسناک‌تر است؛ چراکه این اهریمن کور و بی‌مغز در حال نزدیک شدن است و هیچ عجز و لابه‌ای در برابرش مقدور نیست. حتی با خود اندیشیدم که باید چراغ هال را روشن بگذارم اما کورکورانه راه رفتن آن موجود، ثابت می‌کرد که اهریمن شب است. البته که این امر احمقانه و متناقض با هراس قبلی من از وجود روشنایی بود، اما چه در اختیار داشتم؟ ترس که منطق سرش نمی‌شود. احمق است. گواه ناامیدکننده‌ای که در گوشت زمزمه می‌کند ربطی به توصیه‌ی بزدلانه‌اش ندارد!

ما این را خوب می‌دانیم، مایی که به سرزمین وحشت قدم گذاشته‌ایم، مایی که در هوای گرگ و میشی ابدی، در برابر صحنه‌هایی از زندگی سابقمان، پنهان شده‌ایم، حتی در برابر خودمان و دیگران نامرئی هستیم، با این حال تنها و بی‌کس در گوشه‌هایی متروک نهان شده‌ایم. با اینکه از سخن گفتن عاجزیم، در عین ترسیدن از عزیزانمان و وحشت آنان از ما، آرزوی صحبت با آنان را داریم. گاهی این عجز محو می‌شود و قوانین تعلیق می‌گردند: با قدرت نامیرای عشق و یا نفرت، این طلسم را می‌شکنیم.

توسط همان‌هایی که به‌ ایشان اخطار، تسلی‌ خاطر و یا حتی مجازات می‌دهیم، دیده می‌شویم. در نظر آن‌ها چه شمایلی داریم؟ نمی‌دانم. همین‌قدر می‌دانم که موجب وحشت آن‌هایی می‌شویم که آرزوی آسودگی‌شان را داریم و از آنان مهربانی و همدردی طلب می‌کنیم. از شما بابت این وقفه‌ی بی‌اهمیت توسط موجودی که زمانی یک زن بود، پوزش می‌طلبم. شمایی که ما را در این مسیر معیوب رهنمایی می‌کنید، در حالی که خود چیزی نمی‌فهمید. شما سوالاتی احمقانه در مورد ناشناخته‌ها و قدغن‌ها می‌پرسید. آن‌قدری که ما می‌دانیم و می‌توانیم در سخنانمان بیان کنیم، برای شما بی‌معنی است. ما بایستی از طریق آگاهی‌ای معیوب، که بخشی از زبانمان که شما هم می‌توانید بدان سخن بگویید، با شما ارتباط برقرار کنیم. شما فکر می‌کنید از جهانی دیگر هستیم. نه، ما دانشی از هیچ جهانی جز همین دنیای شما نداریم، اگرچه که برای ما نه نور خورشیدی، نه گرمایی، نه خنده‌ای، نه موسیقی‌ای، نه آواز پرنده ای و نه همراهی درخود ندارد. اوه خدای من! عجب چیزی است شبح بودن. از ترس دولاشدن و لرزیدن در جهانی دگرگون‌شده. صیدی برای بیم و استیصال بودن!

نه، من به خاطر وحشت نمردم؛ آن چیز برگشت و گم شد. شنیدم که از پلکان با عجله پایین رفت، به گمانم خود نیز در وحشتی ناگهانی بود. سپس برای درخواست کمک برخاستم. به‌سختی دستان لرزانم دستگیره در را پیدا کرده بود زمانی که -خدای مهربان!- شنیدم دارد برمی‌گردد. صدای پایش هنگام پایین رفتن سریع، سنگین و بلند بود. طوری که خانه را می‌لرزاند. سپس شنیدم که در باز شد. سپس وقفه‌ای بود بین ناهشیاری من و زمانی که به‌خود آمدم و بعد چنگ زدن خفه‌کننده‌ای را دور گلویم احساس کردم -و سپس حس کردم که دستانم در حال ضربه زدن به موجودی است که مرا به عقب هل می‌دهد-احساس کردم زبانم از بین دندان‌هایم دارد پرتاب می‌شود! و بعدش به این زندگی آمدم.

نه، خبری ندارم که آن موجود چه بود. آن‌ مقداری که در مرگ آگاهی داریم، همان است که پیش از آن آگاهی داشتیم. به خاطر این موجودیت چیزهای زیادی می‌دانیم، اما هیچ نور تازه‌ای به صفحات آن نمی‌تابد. در حافظه همان مقدار چیزی نوشته شده‌است که می‌توانیم آن را بخوانیم. اینجا هیچ قامت برافراشته‌ای از حقیقت بر آن چشم‌انداز آشفته از آن قلمروی مبهم، مسلط نیست.

ما هنوز در دره‌ی سایه‌ها ساکنیم، پنهان در مکان‌های متروکه، در حالی که از لابه‌لای بوته‌ها و خارها به ساکنان نحس و مجنون آن می‌نگریم. چگونه باید از آن گذشته‌ی در حال محو شدن، دانشی داشته باشیم؟

چیزی که می‌خواهم تشریح کنم در یک شب اتفاق افتاد.

می‌دانیم که شب‌هنگام، بدان خاطر که شما در خانه‌هایتان استراحت می‌کنید، ما می‌توانیم بدون ترس از مخفیگاهمان بیرون آمده و به سمت خانه‌های قبلی‌مان روانه شویم، تا از پنجره‌ها به داخل بنگریم، حتی وارد خانه شویم و به صورت‌هایتان در حالی که خوابیده‌اید، خیره شویم. من مدت مدیدی نزدیک خانه‌ای که در آن ظالمانه به چیزی که الان هستم بدل گشتم، می‌ماندم. به شکل بی‌ثمری به دنبال روشی برای هویدا شدن، راهی برای نشان دادن این وجود ابدیم، عشق سرشار و رحم جانگدازم، به همسر و پسرم می‌گشتم. همیشه اگر خواب بودند بیدار می‌شدند، یا اگر از سر استیصال به آن‌ها نزدیک می‌شدم در حالی که بیدار بودند، آن چشمان ترسناک زنده به من برمی‌گشتند و با نگاه‌هایی که در آن‌ها به‌ دنبال هدفم بودم، مرا دچار وحشت می‌کردند.
در این شب مورد بحث، بدون توفیق و با تردید به‌ دنبالشان گشتم. آن‌ها در هیچ‌جای خانه و یا چمنزار مهتابی نبودند. اگرچه خورشید برای همیشه از نظر ما گم شده، اما ماه چه به صورت کامل و یا هلالی برای من هنوز باقی‌ است. گاهی در شب و گاهی در روز می‌درخشد؛ اما همیشه طلوع و غروب می‌کند، همانند آن زندگی دیگر.

چمنزار را ترک کردم و در نور سفید و سکوت در طول جاده، بی‌هدف و اندوهگین رهسپار شدم. ناگهان صدای شوهر بخت‌برگشته‌ام را که فریادی از روی حیرت بود، شنیدم. همراه با آن، صدای پسرم را که در حال اطمینان دادن و مانع شدن پدرش بود نیز شنیدم، و آنجا کنار سایه‌ی درختان، آن‌ها ایستادند، نزدیک خیلی نزدیک.

صورتشان به سمت من بود، چشمان مرد مسن‌تر به من خیره شد. مرا دید -عاقبت، عاقبت مرا دید. در پرتو آگاهیم از آن، وحشتم مانند یک رویای ظالم گریخت. طلسم مرگ شکسته شد؛ عشق قانون را مغلوب ساخته بود! دیوانه‌وار و از فرط خوشحالی فریاد زدم -باید فریاد می‌زدم،«او می‌بیند، او می‌بیند؛ او خواهد فهمید!»

سپس خودم را کنترل کرده و به جلو حرکت کردم، خنده‌کنان و عمدا زیبا، تا خودم را به آغوش او پیشکش کنم، تا با محبت آسوده‌اش کنم، و با دستان پسرم در دستانم، کلماتی را به زبان بیاورم تا که پیوند ازهم‌گسیخته‌ی مرده و زنده را بازیابی کند.

افسوس و صد افسوس! صورتش از فرط ترس سفید شد، چشمانش مثل چشمان حیوان صیدشده‌ای بود. از من به عقب گریخت در حالی که من به سمتش می‌رفتم، درنهایت برگشت و به سمت جنگل گریخت. به کجا؟ پاسخش ازمن دریغ شده.

تقدیم به پسر نگون‌بختم، که بیشتر تنها شده، من هیچ‌وقت قادر نبوده‌ام تا حس وجودداشتنم را به او تقدیم کنم. به زودی او نیز به این زندگی باید قدم بگذارد، در حالی که نامرئی است و در نظر من همیشه گم شده است.

 

 

ثبت شده در سایت پیرنگ طی شماره 1741 و در روز دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۴۰۴ ساعت 23:05:26

جنون ارثی

نویسنده: علی نادری

حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهان‌به‌دهان و با نشانه‌ها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد.
از امشب قرار است سربازهایی که سر پست می‌روند، گلوله‌ی جنگی توی خشاب‌هاشان بگذارند. از امشب کسی حق ندارد بعد از شامگاه توی محوطه‌ی پادگان بچرخد. حتا برای رفتن به بهداری؛ حتا برای قضای حاجت پشت یک درختی، آسایشگاهی، جایی.
من خیلی قبل‌تر از این‌ها می‌‌دانستم که تو آمده‌ای. می‌دانستم چون نشانه‌ها را باور دارم. چون بابا را باور دارم. چون خودم جنازه‌ی گلوله‌خورده‌اش را گذاشتم روی همان تخته‌سنگی که میعادگاه‌تان بود. خودم جنازه‌اش را برای لاشخورها گذاشتم تا به آسمان‌ها ببرندش؛ به آن خاک تعلّق نداشت که بخواهد در آن خاک دفن شود.
بابا می‌گفت آمده‌. بابا می‌گفت: «این باران عادی نیست.»
حالا من هم می‌گویم آمده. من هم می‌گویم: «این باران عادی نیست.» توی قلب تهران، وقتی هنوز پاییز کف خیابان‌ها بساط نکرده، چطور ممکن است سه شبانه‌روز باران ببارد؟
اولین کسی که پلنگ را دید، سرباز خشکشویی بود. وقتی رسیدیم بالای سرش، قیافه‌اش شبیه جنازه شده بود. دهانش کف کرده بود. لباس‌هاش بوی تند شاش می‌داد.
حدود ساعت پنج عصر بود که زنگ زدند بهداری. باران هنوز شلاقی می‌خورد به شیشه‌های آسایشگاه. بچه‌ها با خیال راحت، چون مطمئن بودند توی باران کسی نمی‌آید سرکشی، نشسته بودند سیگار می‌کشیدند. سرباز مستاصلی پشت تلفن گفت: «یک نفر پشت خشکشویی غش کرده.»
من و سهیل با آمبولانس بهداری رفتیم دنبالش. سرباز خشکشویی، خیس‌ازباران، به دیوار خشکشویی تکیه داده بود و به جاده‌ی نیم‌خاکی و نیم‌آسفالتی که از کنار ساختمان می‌گذشت، خیره شده بود. سه‌چهار تا سرباز دورش جمع شده بودند. من اول فکر کردم مثل بقیه‌ی سربازها زیر بار ترامادول تاب نیاورده و تشنج کرده. زیر سرش را گرفتم. با سهیل گذاشتیمش روی برانکارد. از شیر کنار درخت سرو یک مشت آب ریختم تو صورتش، بعد با همه‌ی توانی که دست‌های کارنکرده و به‌ قول سربازها دخترانه‌ام داشت، چک زدم توی گوشش.
پسرک که هنوز ریش‌هاش هم کامل درنیامده بود، تکانی به شانه‌های لاغرش داد، بعد با صادقانه‌ترین حالتی که یک اصفهانی ممکن است توی زندگی‌اش دیالوگ بگوید، گفت: «دادا نَزِن. به اباالفضل درد گرفت.»
بعد سرش را چرخاند به سمت راه خاکی کنار ساختمان و گفت: «اِز همین‌ور رفت پلنگه. جونی مادِرم راست می‌گم.»
باران بود. باران می‌آید. باران خواهد آمد. حالا دیگر هر فعلی را در هر زمانی صرف کنی باران را با خودش به همراه خواهد داشت. این‌ها یادشان نیست. یادشان نمی‌آید. اصلاً شنیده‌اند که بخواهند به یاد بیاوردند؟ چطور آدم می‌تواند چیزهایی را که نشنیده، به یاد بیاورد و به یادشان غمگین شود؟
من یادم هست چطور آمدی. صبح زود بابا بیلش را گذاشت رو شانه‌اش و رفت به طرف دشت. باران می‌آمد. دو روز بود باران قطع نمی‌شد. کل صیفی‌ها را آب برده بود. خاک داشت شسته می‌شد رو به دره‌های غربی. بابا گفت دارد می‌رود یک راهی پیدا کند تا جلوی شسته‌شدن خاک را بگیرد. خروس‌مان توی دستش بود.
همه از محصول آن سال ناامید شده بودند. دنبال راهی می‌گشتند تا محصول سال‌های بعدشان را نجات دهند. من ایستاده بودم توی ایوان. رادیو داشت می‌خواند. نوار بود. کاست بود. ما بهش می‌گفتیم رادیو که بقیه نفهمند بابا توی خانه نوار دارد. همین نوارها کارش را ساخته بود و از پشت میز دانشکده پرتابش کرده بود این‌جا. رادیو می‌خواند. بابا توی مه و باران گم شد. آمد سمت تو. بوی سیگارش راهی که رفته بود را توی مه مشخص می‌کرد. هنوز بابا خیلی دور نشده بود که سروصدای اهالی بلند شد. زن‌ها جیغ کشیدند. صدای همهمه‌ی بچه‌ها قطع شد.
«پلنگ…پلنگ زده به آغل سیدباقر…»
باران می‌‌آید. بیست سال گذشته. بابا همان سال کشته شد. گفتند پلنگ پاره‌اش کرده. خونش را ریخته. جنازه‌ش را هم با خودش برده توی کوه‌ها.
آمدند بهم تسلیت گفتند. آمدم دنبالت. یادت هست؟ باران داشت بند می‌آمد. مادرت پشت همان تخته‌سنگ نشسته بود روی پاهای عقبی‌اش. استخوان‌های خروس‌مان کنارش ردیف شده بود. تک‌پرتو آفتاب را جذب کرده بود روی کمرگاهش تا درخشان‌تر به‌نظر برسد. تو غرق خون بودی.
حرف نزدم. نمی‌شد. نمی‌شود. آدم همیشه فکر می‌کند وقتی رسید وسط فاجعه می‌تواند حرف بزند. حرف‌هاش را آماده می‌کند. موقعش که رسید لال می‌شود. لال شدم. جنازه‌ی بابا بالای تخته‌سنگ بود. زیر جناغش شکافته بود. داغی گلوله لباس سفیدش را سوزانده بود. جان نداشت. سیاه شده بود.
گفتند: «پلنگ کشتش. رفت دنبال پلنگ. رفت دنبال محیط‌زیست. شغل و زندگی و کرسی استادی دانشگاه تهران را که سر محیط‌زیست قمار کرد، بس نبود؛ جانش را گذاشت روی محیط‌زیست؛ پلنگ دردیدش.»
نشسته بود رو به آسمان. تازه زایمان کرده بود. پستان مادرت را گذاشته بودی توی دهانت. شیر می‌خوردی یا بازی می‌کردی. نمی‌دانم. من بچه شیر نداده‌ام. من زن نداشته‌ام. من مادر نداشته‌ام.
باران داشت بند می‌آمد. یاد وصیت بابا افتادم. اورکتش را در آوردم. کشیدم روی صورتش. جنازه را به پشت خواباندم. چشم‌های خشک‌شده‌اش خیره‌ی آسمان بود. آفتاب درآمده بود. لاشخورهای البرز بالای سرتان پرواز می‌کردند.
من پلنگ نیستم. من پلنگ نبوده‌ام. من حتا ببر نیستم که پیچیده به بالای خود تاک باشم. من پلنگ نمی‌شناسم. من ویار و حاملگی جانورها را نمی‌شناسم. بابا می‌شناخت. می‌گفت ویار خروس کرده بودی. می‌زدی به آغل‌ها. گوسفندها را نمی‌دریدی. گاوها را نمی‌دریدی. فقط گلوی خروس‌ها را می‌دریدی. چندتا خروس؟ کدام خروس؟ کجاست خروس؟ بابا بهشان گفت کاری با احشام ندارد. حامله است. ویار خروس دارد. مثل زن‌های شما که حامله می‌شوند. مثل زن من که حامله بود و ویار لبو می‌کرد.
فحشش دادند. آمد دنبال تو. می‌دانست مادرت می خواهد تو را به دنیا بیاورد. می‌دانست پدرت را سال قبلش کشته بودند. داشت می‌آمد جای پدرت را پر کند. بیل را گذاشته بود روی شانه‌اش. خروس‌مان را سر بریده بود و داشت می‌آمد سمت همان تخته‌سنگ موعود که گلوله سینه‌اش را شکافت.
من و داش‌سهیل و امیررضا سه‌ تا میز گذاشته بودیم جلوی ساختمان گروهانی که نزدیک در پادگان بود و فرم پذیرش سربازها را پر می‌کردیم. تازه‌واردهای سرتراشیده اول از فیلتر دژبان‌ها رد می‌شدند. سیگار و فندک و گوشی و چاقوی جیبی و کارد میوه‌خوری را تحویل می‌دادند. رسید می‌گرفتند. بعد کیسه داروهاشان را از توی ساک‌های اکثرا سیاه‌شان در می‌آوردند و می‌آمدند سمت ما.
-اسم و فامیل؟
-واکسن زدی؟
-سابقه‌ی بیماری؟ سابقه‌ی مصرف دارو؟
-امضا کن برو پشت دسته وایسا.
داریوش داشت اطرافش را می‌پایید. کیسه‌ی داروهاش را گرفت دستش، آمد سمت من.
-داریوش کوهستانی.
برگه را از زیر دست من کشید. خودش پرش کرد. چشم‌هاش سیاهِ سیاه بودند. توی پیشانی‌اش خط ممتدی بود. موهاش یک دست بود. ریش‌هاش را از ته زده بود. صورتش جای جوش داشت.
-پنتازول صبح‌ها. فاموتیدین شب‌ها. آلپرازولام هر وقت خوابم نبرد. زولپیدم هر وقت یاد بچگی‌ام افتادم. فلوکستین نمی‌خورم دِکوریه. استامینوفن و سرماخوردگی و سیتریزین به مقدار لازم.
خنده‌ام گرفت. صداش به چهره‌اش نمی‌خورد. گرم حرف می‌زد؛ کاریزماتیک. کلاهش را از روی سرش برداشت. به موهای تازه ‌درآمده‌اش دست کشید. داش‌سهیل داشت زیرچشمی می‌پاییدش. داریوش بهم نگاه کرد.
-دکتر چقدر ستاره‌ داری سر شونه‌ات! من شنیدم این‌جا توی بهداری می‌شه سیگار کشید. راسته؟
سهیل هم‌چنان نگاه می‌کرد. به چشم‌های داریوش نگاه کردم. نمی‌شد باهاش رفیق نشد. حس کردم قبلاً یک جایی همدیگر را دیده‌ایم.
گفتم: «کجا درس خوندی؟»
-تهران.
-چی؟
-کارگردانی. سینما. یک چیزی تو این مایه‌ها.
یادم آمد. سال بالایی امیر بود. توی خوابگاه هادیان دیده بودمش. اسطوره‌ای بود در نوع خودش.
– هر وقت هوس سیگار کردی بیا بهداری. اگر نگذاشتند بیای تشنج کن. بلدی که؟
خندید. توی دانشگاه هنر معروف بود. آن‌قدر توی خوابگاه جابجا شده بود که دست‌آخر تصمیم گرفتند یک اتاق مجزا بهش بدهند. شب‌ها شروع می‌کرد با خودش حرف‌زدن و سیگارکشیدن. یک چیزهایی هم می‌نوشت که هیچ‌وقت اجراشان نکرد.
باران می‌آید. باران می‌آمد. باران خواهد آمد. من می‌دانستم آمده‌ای. بعد از بیست سال. می‌دانستم این پادگان قرار است تقاطع خط‌های جنون‌های ارثی‌مان شود. قرار است من پدر مستعفی و اخراجی‌ام را به یاد بیاورم و تو مادر تبعیدی‌ات را.
از امروز صبح قدغن شده سربازهای توی محوطه‌ی پادگان پرسه بزنند. تجمع زیر بیست نفر، بدون تفنگ قدغن شده. همه باید آماده باشند. صبح آن یارو کارشناس محیط‌زیست که دیروز آمده بود شناسایی‌ات کند، فیلمت را پخش کرده. حالا دیگر همه می‌دانند که تو این‌جایی. همه‌‌ی اخبار را پر کرده‌ای. پلنگی که جلای وطن کرده. وطنت کجاست؟ وطنم کجاست؟ ما مگر وطنی داریم که بتوانیم ترکش کنیم؟ من قبل از آن پسره اصفهانیه که سرباز خشکشویی‌ست دیدمت. یادت هست؟
نشسته بودی پشت انبار غلات و داشتی گربه‌ای که شکار کرده بودی را می‌خوردی. مادرت ویار خروس داشت و تو ویار گربه داری. مدرن‌تر شده‌ای. داری پابه‌پای جامعه پیشرفت می‌کنی. نشسته بودی روی دو پا. من را یادت هست آن روز که در سایه‌ی تخته‌سنگ شیر می‌خوردی، ایستادم بالای سرت؟
اسمم را سر شب توی شامگاه خواندند. امشب نگهبانم. رفتیم توجیه نگهبانی. بهم اسلحه دادند. ده‌تا فشنگ جنگی. حتا دوتای اولش هم مشقی نیست. همه جنگی. کاش جلوی سرباز دیگری ظاهر نشوی.
با مینی‌بوس ترابری آمدم تا جلوی برجک نگهبانی. باران می‌آید. پله‌های زنگ‌زده‌اش سرد است. داش‌سهیل پشت فرمان مینی‌بوس نشسته بود. قرار شده پاسدارها با مینی‌بوس جابجا شوند. سرباز ترابری‌ است در ظاهر؛ همه کاره‌ی پادگان است در باطن. بهش اسلحه هم داده‌اند. یعنی گرفته به‌زور.
من را از قصد، آخر از همه رساند جلوی برجک نگهبانی. شیفت قبلی را برد پاسدارخانه پیاده کرد و دوباره برگشت این‌جا. می‌خندد. توی لهجه‌اش حتا یک ذره ناخالصی نیست؛ تهرانی اصیل. از توی جیب فرنچش دو نخ بهمن در می‌آورد. جابجا می‌شویم زیر سقف برجک. فندک می‌زند.
-داریوش، پلنگ می‌تونه از برجک بیاد بالا؟
می‌خندد. می‌خندم. سیگار را به زور تمام می‌کنیم. ماشین را روشن می‌کند می‌رود سمت بهداری.
باران می‌بارد. از پله‌ها می‌روم بالا. دیروز می‌خواستند با دارت‌های مخصوص بیهوشت کنند. نشد. زل زدی تو چشم‌هاشان و رفتی. آمده‌ای این‌جا عقده‌گشایی کنی؟ راه را گم کرده‌ای؟ آمده‌ای خودنمایی کنی؟ مادرت کجاست؟ پدرم کجاست؟ آمده‌ای بدهی پرداخت کنی؟ ما از کجای تاریخ قرض کرده‌ایم که باید توی همه‌ی لحظه‌های امروز بار این بدهکاری را به دوش بکشیم؟
از پله‌ها می‌روم بالا. خیابان توی سکوت چهار صبح مرده است. از بالای دیوار و سیم‌خاردارها بیرون را نگاه می‌کنم. سیم‌خاردارها شسته شده‌اند. آسفالت خیابان‌ها شسته شده است. چراغ محوطه‌ی جلوی برجک نگهبانی نیم‌سوز شده. مدام خاموش و روشن می‌شود. سر می‌چرخانم به ظلمات محوطه‌ی پادگان نگاه می‌کنم. آن‌قدر ساکت است که اگر سربازی توی آسایشگاه روبه‌رو، این‌پهلو آن‌پهلو شود می‌توانم صداش را بشنوم. سقف برجک را نگاه می‌کنم. می‌گویند روی در و دیوار برجک‌ها پر از خاطره است، اما چیزی روی سقف نیست. به ساعتم نگاه می‌کنم. چهار و پانزده دقیقه است. نور ماه می‌افتد روی دستم. سرم را بلند می‌کنم. باران آرام‌تر می‌بارد. دارد باد می‌وزد.
«این‌وقت‌ها که باران و باد قاطی می‌شوند یاد تو می‌افتم عزیز دلم. نمی‌دانم قرار است باران دوباره شروع شود و باد را با خودش ببرد یا این باد است که پیروز شده و قرار است ته‌مانده‌ی باران را توی صورت عابرها بپاشد؛ نمی‌دانم قرار است بیایی توی زندگی‌ام یا نیت کرده‌ای بروی.»
داریوش باید از سربازی معاف می‌شد. این را هم پرونده‌اش می‌‌گفت، هم پدر و مادر فوتی‌اش و هم روانشناس پادگان. منتها خودش اصرار کرده بود بیاید خدمت. همان‌طور که اصرار کرد تقسیمش کنند توی گردان پاسدار. می‌گفت به عشق دست‌گرفتن تفنگ آمده سربازی فقط. قبول نکرد توی تبلیغات مشغول شود. قبول نکرد بنشیند پشت میز و روزبرگ برود خانه‌شان. گیر داد که می‌خواهد پاسدار باشد، با تفنگ رفاقت کند.
سرگرد نظری فرمانده‌ی بهداری یکی دو بار باهاش حرف زد تا راضی‌اش کند قید پاسداری و اسلحه را بزند و بیاید بغل دست خودش توی بهداری مشغول شود ولی زیر بار نمی‌رفت.
همان‌وقت‌ها بود که یکی از آن واگویه‌های همیشگی‌اش را در قالب یک نامه‌ی رسمی نوشت و انداخت توی اتاق سرگرد نظری. سرگرد داد نامه را قاب کردند و گذاشتند روی لبه‌ی پنجره، کنار زیرسیگاری‌اش. داریوش نوشته بود:
«من آن لحظه‌ی تردیدم که سلامتش در گذر است.
نگذار توی دریاچه‌ی جنون‌های ارثی‌ام بلورهای پراکنده‌ی عقل شوم.»

باران می‌آید. باران می‌آمد. دیر آمدی. یک ساعت منتظرت بودم. بابا می‌گفت نباید بکشندت. نباید آزارت برسانند. بابا می‌گفت تو با آن خط‌وخال‌های باستانی، آخرین امید طبیعتی به زمین. نقطه‌ی اتصال ما به نیاکان‌مان. بابا راست می‌گفت؟
بابا! حالا کجای این آسمان نشسته یا ایستاده‌ای؟ بابا! نگذاشتند این اواخر بیایم سمت کوه‌های البرز، تا بهت بگویم مهرجویی عزیزت هم پرید. گلوش را بریدند و زیر درختان گلابی به مسلخ رفت. مهرجویی عزیزت، خالق علی عابدینی هم رفت و مثل تو یک حسرت بزرگ ناشناخته توی تاریخ این مملکت شد. علی عابدینی محبوبت هم آمده بود برای مراسم تشییع. نشد بهش بگویم بابام به عشق تو زندگی‌اش را تباه کرد. اصلاً مگر فرقی هم می‌کرد؟ نشد بهش بگویم مهرجویی روزگار همه را سیاه کرد. نشد بگویم عشق هامون و آن چندتا دیالوگ توی خانه‌ی روستایی، از زندگی گریزانش کرد. سودای روستانشینی را زد به سرش. بابا! تو رفته‌ای و پلنگ برگشته. تو نیستی و این پایان همه‌ی داستان‌هاست.
تو نشسته‌ای روی دو پا. گردنت را صاف کرده‌ای تا باران پوستت را بشوید. باران آرام‌تر شده. به کمرگاه زیبات خیره می‌شوم. به دمت، به پوزه‌ی کشیده‌ات، به انحنای جادویی هیکلت که مثل معشوقه‌های توی قصه‌هاست. حالا تو نشسته‌ای تا زایمان کنی. چنان که مادرت نشست زیر آن تخته‌سنگ. چنان که مادرانت زیر تخته‌سنگ‌ها نشسته بودند. به هلال ماه خیره می‌شوم. باران دارد کمتر می‌بارد. باید بیایم پایین. باید بیایم نزدیک‌تر. باید تفنگ را مسلّح کنم. مسلّح کنم؟ چرا باید مسلّح کنم؟
نه حالا موقع تردید نیست. تردید پدرم را زمین زد. تردید پدرم را جوانمرگ کرد. من دیگر دچار تردید نیستم. من از تاریخ جلو افتاده‌ام. من حالا خودِ تردیدم. توی چشم‌هام نگاه کن. من تردید توی خان تفنگم که نمی‌داند بچرخد به راست یا به چپ. کدام یکی درست بود؟ به راست یا چپ؟ به راست‌راست؟ به چپ‌چپ؟ چه فرقی می‌کند؟
بابام تفنگش را همان روز اول توی صحرا چال کرد تا ریشه بدهد. می‌گفت: «امید جوانه می‌زند.» من توی همه‌ی این سال‌ها علیه تفنگ‌ها خوانده‌ام و نوشته‌ام. علیه گردش‌ها. علیه به‌چپ‌چپ‌ها و به‌راست‌راست‌ها. همه‌ی کلمه‌ها بی‌مصرف‌اند ولی. چه فرقی می‌کند برای سربازی که ماشه را می‌چکاند که خان از کدام جهت می‌چرخد؟ به کدام سمت باید بچرخد که دیگر جان کسی را نگیرد؟ جان تو را نگیرد؟ جان من را نگیرد؟
می‌رسم پایین. ماه درست وسط آسمان قرار گرفته. توی چشم‌ های همدیگر زل می‌زنیم. توله‌ات میان سیل خون جلوی پات نعره می‌زند. باید بگیرمش در بغل. نه توی چشم‌هام نگاه نکن. من بابام نیستم. من مهرجویی نیستم که توی چشم قاتلم زل بزنم. تو مگر قاتل پدرم بودی؟ نه. نبودی. تو مگر قاتل منی؟
بابام می‌گفت: «نباید توله‌های پلنگ را بگیری توی بغلت. به آدمیزاد عادت می‌کنند و بی‌رحم می‌شوند.» بهت نگاه می‌کنم. بهم نگاه می‌کنی. ما حالا ایستاده‌ایم وسط تاریخ. زمان ایستاده. باور کن. عقربه‌های ساعتم خشک شده‌اند. می‌گفتند: « هر کسی که توی چشم‌های پلنگ زل بزند جنون از پا درش خواهد آورد؛ مجنون می‌شود.» من مجنون بوده‌ا‌م. من بیست سال است همه‌ی تردیدهام را کشته‌ام تا جنون ارثی‌ام را مهار کنم و افسار را از دستش بقاپم. همه‌ی این‌ها بی‌فایده است. برو چیزی برای خوردن پیدا کن حالا که باران بند آمده. توله‌ات این‌جا زیر اورکت سربازی‌ام خواهد خوابید و هر دو به پدرهای نداشته‌مان فکر خواهیم کرد.

من و صالح و سرگرد نظری داشتیم فوتبال نگاه می‌کردیم. سهیل افسر گردان بود. رفت گشت بزند؛ به‌قول خودش آش‌خور خفت کند.
صدای گلوله که آمد، همه از جا پریدیم. با زیرپیراهنی و دمپایی آمدیم بیرون. همانطور که داشتم زیپ اورکتم را می‌‌بستم، پرسیدم: «صالح صدا از کدوم طرف اومد؟»
صالح چیزی نگفت. چیزی نداشت بگوید. نمی‌خواستم چیزی که بهش فکر می‌کردم را به زبان بیاورم. نمی‌خواست چیزی که بهش فکر می‌کرد را به زبان بیاورد. سرگرد نظری توی چشم‌هام خیره شد و گفت: «داریوش.»
دویدیم سمت انبار تدارکات. می‌دانستیم داریوش همیشه آن‌جا پست می‌دهد. صالح جلوتر از ما دوید. سرگرد نفس‌نفس می‌زد و به سیگار فحش می‌داد. پشت ساختمان خشکشویی، داش‌سهیل ایستاده بود. قنداق تفنگ توی دستش بود. لوله‌ی تفنگ رو به زمین بود. سهیل خیره شده بود به دیوار خشکشویی. ما خیره شدیم به دیوار خشکشویی. داریوش نشسته بود روی دو پا. سرش را بلند کرده بود به آسمان. رد خون توی تاریکی پیدا نیست. پلنگ جست بلندی زد و از روی سرمان رد شد. به داریوش نزدیک شد. دست‌هاش را حائل کرده بود و اورکتش را انداخته بود روی دست‌هاش. پلنگ رسید بالا سرش. پوزه‌اش را به صورت همیشه‌تیغ‌زده‌ی داریوش مالید. داریوش مثل مجسمه‌ای که پایه‌اش شکسته باشد، افتاد روی زمین. از زیر اورکت، توله پلنگ کوچکی آمد بیرون. پلنگ غرید. بچه‌اش جواب خفه‌ای بهش داد.
پلنگ با پوزه‌اش جنازه‌ی داریوش را صاف کرد. با دندان‌هاش اورکت را کشید روی صورتش. پروژکتور نیم‌سوز کنار ورودی خشکشویی روشن شد. خون شُره کرده بود روی آسفالت.
پلنگ توله‌اش را به دندان گرفت، دوید به سمت دیوار مشرف به خیابان، پله‌های برجک را رفت بالا، سر چرخاند به اورکت سوراخ و تفنگ سهیل نگاه کرد، بعد جست بلندی زد و توی تاریکی گم شد.

 

طرح از: William Kuhnert

 

ثبت شده در سایت پیرنگ طی شماره 1737 و در روز چهارشنبه ۱۰ بهمن ۱۴۰۳ ساعت 20:41:05

حفره‌ی زنبور

نویسنده: سعید اجاقلو

این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنه‌ی ذهن خودش چشم دوخته است. سختی‌اش در این است که آنچه می‌بینم، هیچ‌کدام از شیارها و حفره‌هایش، برایم تداعی‌کننده‌ی چیزی نیست.

حوالی ظهر، یک ظهر سرد بهاری به پادگان برگشتم. پادگان نیمه‌نظامی و تماما بیهوده. نزدیک به دو سال بود که درگیر این مکان بودم. درگیر یافتن دلیلی برای وجود آن. عده‌ای آدم توخالی که با یونیفرم‌های یک‌شکل و جدیت‌های الکی، مشغول فعالیتی بیهوده بودند. هر چند همین حقیقت که نمی‌شد سر از کارشان درآورد، نشان از موفقیت در انجام وظایفشان داشت: جدیت الکی و پنهان‌کاری مداوم.اینجا یک کشور کوچک است که با درختان کاج احاطه شده؛ کشوری با زبان و ادبیات خودش.


هیچ‌وقت نفهمیدم به چه نوع از زندگی تعلق دارم. از نظامی‌گری هیچ نمی‌دانم. از تمام دنیایی که دارد، فقط گتر کردن شلوارم را می‌پسندم. زندگی هم همین‌طور! کاربرد حافظه، گذشته و خیال را نمی‌دانم. احساس بچه‌ای را دارم که اسباب‌بازی بزرگ‌تر از سنش به او داده‌اند.

مقابل قرارگاه می‌رسم که می‌گویند: «قلب تپنده‌ی» هر پادگان است. با خودم فکر می‌کنم «قلب تپنده» چندان برازنده‌ی قرارگاه نیست. به نظرم بیشتر شبیه به لانه‌ی زنبور است. زنبورهایی که تمایلی بیش‌ازحد به منفجر کردن خانه‌ی خودشان دارند؛ عملی که در طبیعت فقط با دستکاری ژنی یا یک معجزه شدنی است، اینجا امری عادی، غریزی و هم‌چنین منطقی است.

دو خشاب بر روی سینه‌خشابم نصب است؛ یکی لبریز از فشنگ‌های جنگی و آن یک خشاب دیگر، چهار فشنگ اولش گازی است. اعتراف می‌کنم که نمی‌دانم کدام خشاب جنگی و کدام یک گازی است. شاید زمانی می‌دانستم.اما این بخش از اطلاعات ذهنم، همراه با کلی خاطره‌ی دیگر، از حفره‌ای که در ذهنم درست کرده‌ام بیرون ریخته است. یک کلاش هم بر دوش دارم. با خطی عجولانه روی قبضه‌اش نوشته: «خان‌کوبی شده در ایران». تا حالا بارها از آن استفاده کرده‌ام. برای شکاندن گردو‌های اسرائیلی که اغلب همراهم هست خیلی به کار می‌آید. این تنها عمل سیاسی زندگی من است. فهمیده‌ام حتی به سیاست هم تعلق ندارم.

بخاطر تشویشی که در فضای قرارگاه موج می‌زند پا تند می‌کنم تا از هرگونه مکالمه‌ی غیرضروری جلوگیری کنم. صدایم می‌زنند: «دکتر! دکتر! کجا پس؟ خوش اومدی آقا!»
صدا آشناست. گروهبان لشنی! افسری که میلی شدید به آزار سربازان و هم‌صحبتی با من دارد. آدمی است کوتوله با سری زاویه‌دار. با همه‌ی پخمگی اما استعدادی شگرف دارد؛ بیدار کردن یک‌باره و هم‌زمان تمام احساسات انسانی طرف مقابلش؛ چرا که به‌شدت مسخره، ترحم‌برانگیز، احمق و بی‌شعور است. بیشتر از هر چیز، ملغمه‌ای که تحریک شدن همه‌ی این احساسات در ذهن برپا می‌کند علت بیزاری‌ام از اوست.
«سلام، ببخشید. اصلا حواسم نبود، ندیدم که این‌جا هستی.»
با آن پوتین‌های عروسکی کوچک در راهرو ایستاده. رو به من می‌کند اما به سمتم نمی‌آید. چرا؟ این موضوع اولین و احتمالا آخرین موضوعی است که درباره‌ی این مرد توجهم را جلب می‌کند. بیشتر که دقت می‌کنم گروهبان در میانه‌ی راهرو ایستاده و هیکلی قوزکرده بر روی موزاییک‌های کف زمین کنار پایش چمباتمه زده. هیکل متعلق به سربازی است که سخت مشغول جمع کردن یا کشیدن ابزار ریزی روی زمین است که از زاویه‌دید من مشخص نیست. او به محض شنیدن خوش‌وبش من و گروهبان سر بلند کرد و با من چشم در چشم شد. دو چشم سرخ و پف‌آلود سرباز، پوتین‌های واکس نخورده و گترهای نامتقارنش همه خبر از آشفتگی می‌دادند. چشمانش مثل دو چشمه‌ی خشکیده بودند. او خشم بود که دورش را کالبدی انسانی فرا گرفته بود. حدس می‌زنم اگر مطمئن نبود که خودش هم فدا می‌شود بی‌شک نیشش را در سر مسخره‌ی گروهبان فرو می‌کرد. برای یک لحظه حالتشان شبیه صحنه‌ای از فیلم‌های مستهجن به نظرم آمد… حالم به‌هم خورد.
گفتم: «من دیگه می‌رم.»
«باشه برو، الان سرم شلوغه، شب می‌آم پیشت…امشب افسرنگهبانم.»


شاید یک روز از اسلحه‌ام استفاده کنم. مثلا به شقیقه‌ی خودم شلیک کنم تا مرمی فشنگ حفره‌ای که ذهنم از آن‌جا نشتی دارد را پر کند. سرعت خیالاتم آن‌قدر زیاد است که شک ندارم داخل سرم پر از دالان‌های خان‌کوبی شده است؛ دالان‌هایی که روی تمام درب و دیوار‌هایش نوشته: «خان‌کوبی شده در ایران.»

راهم را کشیدم و رفتم. حوصله‌ی تماشای تئاتری که بر روی صحنه بود نداشتم؛ اما هر نمایشی که اجرا می‌شد بدجور چشم سایر سربازها را خیره کرده بود؛ طوری‌ که اگر پایانی نداشت و موعد تسویه‌شان هم می‌رسید، بعید بود چشم از اپرای قرارگاه بردارند. لوازمم را گوشه‌ای از آسایشگاه رها می‌کنم و بر روی تختخوابم که چیزی کم از تخته‌سنگ ندارد دراز می‌کشم. چشمانم در جستجوی خواب سنگین می‌شود. سنگینی تحمل‌ناپذیر فضا سراغم را می‌گیرد. زوزه‌ی محو نیسان پستی که سربازها را همچون کوهی از زباله روی هم چیده و دم برجک‌ها می‌برد خطی بر بیداری‌ام می‌کشد و این‌گونه به خواب می‌روم.
با صدای دستی که بر در بهداری می‌کوبد بیدار می‌شوم. دیوار سیاهی که خواب بین من و جهان بنا کرده فرو می‌ریزد. از جا می‌پرم. احتمالا کسی است با یک شکایت بی‌اهمیت! وظیفه‌ام این است که کاری کنم آدم‌ها کمتر رنج بکشند یا اگر شدنی بود اصلا رنج نکشند. اعتراف می‌کنم که میل چندانی به مداوای بیمارانم ندارم؛ زیرا حدی از رنج فیزیکی را لازم می‌دانم. شوربختانه رنج‌های فکری مدت‌هاست درمان شده اما مقداری از رنج جسمی برای گونه‌ی انسان خوب است. کسی پشت در است که توجهم را جلب می‌کند؛ به یکدیگر زل می‌زنیم. هیبتش تجسد خستگی و ملال است.
چشمانی گود‌رفته و سرخ، به خشکی کویر. چنین ملالی کار گروهبان است؟ نمی‌خواستم به این احتمال فکر کنم. نه به این خاطر که دلم برای فردی که مقابلم بود می‌سوخت زیرا ذره‌ای به او فکر نمی‌کردم؛ بلکه نمی‌خواستم گروهبان چنین آدم اثرگذاری باشد. قفل در را کنار کشیدم و او وارد شد.
«چکار می‌تونم برات بکنم؟»
بر روی تخت‌های اورژانس نشسته‌ایم، دو تخت بین‌مان فاصله است.
«دکتر! خوابم نمی‌بره!»
«خب طبیعیه، چون الان وقت خواب نیست.» این جمله را با چنان اعتمادبه‌نفسی گفتم که انگار صاحب تمام حکمت جهانم.
پوزخندی زد. «می‌دونم، من هم نمی‌خوام الان بخوابم؛ مشکل هم چیزی نیست که با قرص و این‌جور چیزها حل بشه.»
احساس یک ماهی را داشتم و او می‌خواست با قلاب رنج خود گرفتارم کند. گفتم: «تو مگه نیروی پستی نیستی؟ نباید پست بدی؟ داروی خواب‌آور هم نمی‌شه بهت داد.»
«گفتم که قرص نمی‌خوام!»
بیانش اگرچه کم‌رمق بود اما حواسم را جمع کرد.
« من نزدیک به شش روز هست که نخوابیدم. حس می‌کنم در حال مرگ هستم. تا پیش از این فکر می‌کردم اگر آدم دو روز نخوابه می‌میره.حس می‌کنم از یک جایی دیگه خوابیدن رو بلد نیستم. مردن رو هم.»
«متاسفم! کاری از من برنمی‌آد.»
«فقط گوش کن.»
«دکتر! از وقتی که به خاطر دارم با دنیا و آدم‌هاش به خاطر این‌شکلی بودنش سر ناسازگاری داشتم. احساسات پیچیده و مغشوشم همه‌جا دنبالم بودند. گمراهم می‌کردند؛ نمی‌فهمیدم چی می‌خوان اما می‌دونستم که متعلق به من هستند. آدم‌ها فقط باعث اعصاب‌خوردی من بودند. اگر باید شبیه اون‌ها می‌بودم ترجیح می‌دادم درخت باشم. خودم را حبس می‌کردم؛ با کتاب و موسیقی. هدفون می‌گذاشتم روی سرم و غرق می‌شدم داخل کلمه‌ها. کم‌کم از مرضی که گوشت مغزم را می‌خورد خبردار شدم. بعدش خواب رو دشمن خودم شناختم. کمتر و کمتر می‌خوابیدم. باور داشتم اگر بخوابم حقیقتی که آدم‌ها، کل تاریخ پی‌اش گشتند مثل یک فیلم جلوم پخش شده ولی من چشمانم رو بستم و هیچ‌چیز ندیدم. شروع کردم به نوشتن. باید می‌نوشتم. یک وسواس غریبی داشتم که توی سرم صدا می‌کرد؛ چرا باید بنویسی؟ که چی؟ اما وقتی داخلی یک کتاب با آدمی شبیه خودم روبه‌رو می شدم، انگار مجوز نوشتنم رو گرفته بودم.»
مکث کرد. انگار می‌خواست ببیند تمام این کلمات که بی‌وقفه بر سرم ریخته بود برای من چه معنی دارد. من بااین‌که نگاهش می‌کردم و واقعا حواسم به او بود اما صدایش در دالان‌های ذهن من طور دیگری ترجمه می‌شد. اصلا سرباز‌ها مگر کتاب می‌خوانند؟
«اما مدتی قبل در یک کتاب شخصیتی رو شناختم.این شخصیت درون داستان دائم از وضعیتی حرف می‌زد که اسمش رو «مرگ ذهنی» گذاشته بود. رسالت و هدفش شده بود. چیزی بود شبیه مرگ مغزی اما ذهنت دیگه کار نکنه. بروی و بیایی و بخوری و مدفوع کنی اما ذهنت مرده باشه. می‌خواستم همه‌ی نقشه‌ای که برای خودش کشیده بود را با مته در سرم فرو کنم. اما حالا… حالا می‌ترسم. انگار همه‌ی دنیا از یک حفره‌ی مخفی که داخل سرم ساختم فرار می‌کنه.»
برای مدتی با سکوت به تماشای یکدیگر نشستیم. هیچ‌چیز، مطلقا هیچ‌چیزی برای گفتن نداشتم. منی که همواره تب مجادله‌ای فلسفی را داشتم و هر روز از محدودیت زبان رسمی این کشور کوچک می‌نالیدم حالا با یک درخواست کمک فلسفی روبه‌رو بودم. ولی هیچ‌چیز نگفتم. او به آرامی تشکر کرد.
پروژکتورها محوطه‌ی پادگان را با پیغامی که از جانب خورشید مخابره شده بود روشن کردند. نور غروب از میان پرده به داخل اتاق پخش می‌شد.
شاید برای این‌که همواره منطقم را به اخلاقیات ترجیح داده بودم یا وقتی حس کردم مسئله‌ی آدم مقابلم چیز غریبی است خودم را راضی کردم که از او بپرسم.
کنار پله‌ها به او رسیدم. «امروز، داخل قرارگاه چه اتفاقی افتاد؟»
«امروز؟ هیچی! این‌جا بهش چی می‌گن؟ هیچ‌وقت با زبانی که آدم‌ها، این‌جا حرف می‌زنند کنار نیومدم. آها! می‌گن کشتنمون؛ البته گروهبان نمی‌دونست که من از قبل ذهن خودم رو کشتم.»
چشمانش برق چشم جایزه‌بگیرهای تگزاسی را به خود گرفت.
« فهمیدم! چیزی که برام سوال شده این هستش که دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ اون‌طوری که چمباتمه زده بودی! اون‌جوری که همه داشتند خیره‌خیره نگاهت می‌کردند.»
«چی می‌خواست باشه؟ آزار جدید! گاهی فکر می‌کنم کل این تشکیلات فقط به همین‌خاطر ادامه‌دار شده! گروهبان ازم خواست که فاصله‌ی اتاق شیفت تا آسایشگاه رو با چوب کبریت اندازه بگیرم. به نظر تو هوشمندانه نبود؟»
پیدا کردن پاسخی برای خلقت کیهان برایم آسان‌تر از پاسخ به این سوال بود.
«و امروز هم باید پست بدم! هم دیروز و هم امروز؛ برجک هفت! تنها‌ترین برجک! در واقع من اصلا نباید امروز این‌جا می‌بودم.»
«چندتا چوب کبریت؟»
«چی؟»
«می‌گم چندتا چوب کبریت فاصله بود؟»
یک‌باره مثل آتشی که بنزین را بغل کرده باشد اوج گرفت و گفت: «۶۶۶ تا! اما من بهش ۶۶۴ تا آمار دادم.»
ماتم برده بود. مغز این پسر سیم‌پیچی عجیبی داشت.
وقتی که پاکشان و سربه‌هوا به سوی قرارگاه می‌رفت به ظرافت‌های این تنبیه فکر کردم. برجک هفت تنها‌ترین برجک پادگان بود. آن‌قدر دور که صحبت با سربازان دیگر برجک‌ها را هم از تو دریغ می‌کرد. تنها! مثل یک جزیره. هفت، بیرون از پادگان عدد مقدسی بود، این‌جا هفت عدد شیطان است.
حالا دیگر شب مستقر شده بود. چراغ مطبم را روشن کردم و سراغ کتابی که اخیرا شروع کرده بودم رفتم؛اما نمی‌شد. تمرکز نداشتم. درستش چه بود؟
عصیان وقتی شدنی است که تن و دل ظالم را بلرزاند؟ یا که می‌شود آدم تنها در ذهن خودش عصیان کند؟

پیش از تاریکی که سراغ دکتر رفتم؛ به دنبال دوا و درمان نبودم. دنبال صحبت کردن بودم. او را ناخوداگاه نماینده‌ی گروهی از آدم‌ها دیدم که نگاه می‌کنند، می‌شنوند و قضاوت می‌کنند. تعریف کردم تا من را بشناسد. وقتی که به من گفت می‌فهمد چه می‌گویم، درک هم می‌کند اما نمی‌داند باید چکار کند از او خوشم آمد. او هم شبیه من است. هر دو اسیر چیزی از خودمان هستیم. من اسیر خودم، او هم اسیر تردید‌هایش.

پرهیب قامت کسی بر افکارم افتاد. می‌بینم که در چهارچوب در ایستاده و من صدای آمدنش را نشنیده‌ام. برای لحظه‌ای احساس لخت بودن کردم.
جیرجیر شب‌پره‌ها از پشت پنجره با ناله‌ی فلاسک چای که مثل گرگ زوزه می‌کشید هم‌نوایی می‌کرد. گروهبان مثل رادیو یک‌سر حرف می‌زند و مثل اشراف‌زاده‌های انگلیسی یک‌بند چای می‌نوشد.
«دکتر!از خودت بگو؟ از جوونی‌هات بگو؟»
این جمله را همیشه و در هر مکالمه چندین بار تکرار می‌کرد و همیشه احساسی شبیه پیدا کردن استخوان در لقمه‌ی غذایم به من دست می‌داد. آرام و طوری که توده‌ی لزج نفرت از دهانم شتک نزند گفتم: «چی بگم؟ آن‌قدر برات گفتم که من را خوب خوب می‌شناسی.»
دروغ گفتم. ذره‌ای هم من را نمی‌شناخت.
«تو برام بگو. امروز چطور بود؟»
با بی‌خیالی مصنوعی خودش در لحظاتی که می‌خواست چیزی تعریف کند؛ به پشتی صندلی تکیه زد و مثل خمیر کش آمد.
«هیچی… امروز هم مثل همیشه. با سربازها سروکله زدم.»
«آره جلوی قرارگاه که رسیدم دیدمت. همه تماشا می‌کردید. و اون پسره…»
«آها اون رو می‌گی، حقش بود مردنی. وقتی جلوی مقام مافوق پا جفت نکنی همین می‌شه. کاش از نزدیک می‌دیدی، نفرت از چشم‌هاش می‌بارید.»
خواستم بگویم که چشمانش را دیده‌ام اما خودم را نگه داشتم.
«نفرت از چی؟ از تو یا جایی که دارن باهاش سروکله می‌زنند؟ تو با کدومش مشکل داری؟»
« فرقی هم می‌کنه؟» و تفاله‌های ته استکان را سر کشید.

هوا امروز سرد بود. به‌زودی باران هم می‌گیرد. به کف برجک نگاه می‌کنم. تمام ورقه‌های فلزی‌اش را می شناسم. ردیف دوم، ورقه‌ی سوم از سمت چپ، شکم آورده است؛ وقتی رویش قدم می‌زنم صدایی شبیه ساز‌های کوبه‌ای در سرم منعکس می‌شود. این ورقه منم؛ که کنار دیگرانم اما زیر بار ذهنم شکم آورده‌ام.

به گروهبان گفتم: «فرق می‌کنه! اگر نفرتشون از تو باشه… باید خیلی مراقب باشی.»
به نظر خودم جمله‌ام بُرنده‌گی یک کاتانای ژاپنی را داشت اما تغییری در او ظاهر نشد. با همان آسودگی قبل جواب داد: «حواسم هست. معلومه که هست! کی می‌دونه؟ شاید یکی از این تنه‌لش‌ها یک بار وقتی بیرون از این حصارها هستم بخواد حرصشو سرم خالی کنه. اون بیرون هیچ‌کس با نظامی‌جماعت حال نمی‌کنه.»
مثل دو مافیای کارکشته پشت یک میز نشسته بودیم و از «ترس» حرف می‌زدیم.
«اما من فکر می‌کنم همین‌قدر از نفرت که بیرون پادگان منتظرته داخلش هم هست؛ بلکه هم بیشتر.»
لحنم طوری بود که به خودم شک کردم. گروهبان استکان چای را روی میز گذاشت و به جلو خم شد. فراموش کرده بودم بدنش قدرت تغییر وضعیت دارد.
«اشتباه تو همین‌جاست دکتر. این‌جا حریم من هستش. من دیگه مالک اختیار اون‌ها شده‌ام. صاحب وقت و خواب و همه‌چیز اون‌ها موقعی که داخل این جهنم هستند، منم.»
شکافی در سرم باز شده بود که در اعماقش فقط مخالفت با او را می‌دیدم.
«اگر این‌طور بود شب‌ها چرا با تویوتا می‌ری برای ایست‌کشی برجک‌ها؟ مگر غیر این هستش که می‌ترسی؟ حاضرم شرط ببندم که می‌ترسی.»
«باشه شرط می‌بندم.» انگار تمام عمرش برای چنین لحظه‌ای زندگی کرده بود. به آهستگی و با پوزخندی بر لب دستش را به سمت جیب فرنچش برد. اگر ما واقعا مافیا بودیم با دیدن این حرکت باید چند گلوله در سرش خالی می‌کردم. از جیبش یک قوطی کبریت درآورد. لرزش کبریت‌های داخلش را می‌شنیدم.
«امروز کار جالبی کردم. اگر تو به من بگی فاصله‌ی اتاق شیفت تا آسایشگاه چند تا چوب کبریت هستش قبول می‌کنم که فرضیه‌ی خودت رو امتحان کنی و برای این‌که زیادی سخت نشه بهت می‌گم که جواب درست بین کدوم عددها هستش. یک عددی بین ۶۴۰ تا ۶۷۰.»
آیا من خوش‌شانس بودم؟ چیزی در میان بود که خبر نداشتم؟ انگار تمام شانسی که قرار بود در همه‌ی عمر سراغم را بگیرد امشب درِ این اتاق را زده بود و قرار بود پس از این فقط بدشانسی باشد. من در آن لحظه خوش‌شانس‌ترین و بدبین‌ترین آدم زمین بودم.
«اگر من ببازم چی؟ چون احتمالش خیلی هست که این‌طور بشه؟ اون‌وقت از من چی می‌خوای؟»
«هیچی. فقط اعتراف کن که اشتباه کردی، جلوی همه‌ی قرارگاهی‌ها ازم عذرخواهی کن. اعتراف کن که همه چیز رو نمی‌دونی. آره تو با اون غرور کوفتی خودت باید اعتراف کنی.»
توقع چنین خشمی را نداشتم. گفتم: «من می‌تونم همین‌جا اعتراف کنم؛ من خیلی چیزها نمی‌دونم. نیازی به شرط‌بندی نیست.»
گروهبان با ضربه‌ای استکان چای را پخش زمین کرد. بلند شد و گفت: «بیا بریم، شرط‌ها مثل این استکان شکستنی نیستند.»

شب بر روی آسمان چنبره زده است. هرازگاهی چند ستاره‌ی کوچک از پشت تن سیاهش چشمک می‌زنند. باران با چنان سرعتی می‌بارد که می‌شود از قطر‌ه‌های درازش مثل طنابی گرفت و بالا رفت. عطر خاک را نفس می‌کشم.


گروهبان آنچه را که می‌دید باور نمی‌کرد. محکم‌ترین حقیقتی که شناخته بود پیش چشمانش به دروغی ساده تبدیل شد. دوباره شمرد؛ سه بار شمرد. بی‌فایده بود! قدر دو چوب کبریت لعنتی جور در نمی‌آمد. من که از شدت کلافگی تاب شمارش سوم را نداشتم و روی پله‌ها لمیده بودم، بالای سرش ایستادم.
«دیگه کافیه!من درست حدس زدم. امشب، بعد از نیمه شب، می‌خوام که پیاده بری ایست‌کشی؛ برجک هفت!»

صدای پا می‌شنوم. نمی‌توانم جهت صدا را تعیین کنم. می‌شنوم اما درکش نمی‌کنم. کسی نزدیک می‌شود؟ خواب به چشمم می‌زند. آیا خواب است؟ کسی صدایم می‌کند؟ ترسیده؟ انگار محاصره شده‌ام. اگر صدا فقط داخل سرم باشد چه؟ آن‌وقت به سرم شلیک می‌کنم. یک گلوله می‌کارم داخلش تا از آن فشنگ سبز شود. اگر از محوطه باشد چه؟ شلیک کنم؟ صدا آزاردهنده‌تر شده. باید ایست بکشم. گوش‌هایم را می‌گیرم… بسه دیگه!… فریاد می‌کشم. کافیه! زانو می‌زنم. خشاب را جا می‌زنم. نشانه می‌روم. باید خواب را بکشم. شلیک می‌کنم… پوکه‌ها به سر و صورتم می‌خورند…رگبار… صدا به در و دیوار برجک می‌زند. داخل سرم فقط صدا می‌شنوم.

ثبت شده در سایت پیرنگ طی شماره 1728 و در روز چهارشنبه ۱۹ دی ۱۴۰۳ ساعت 19:51:55

سریال صد سال تنهایی و جادوی شاهکار مارکز

نویسنده: احمد راهداری

 

«صد سال تنهایی» روایت‌گر داستان چند نسل از خانواده‌ی بوئندیاست؛ خانواده‌ای که در میان جنون، عشق‌های ممنوعه، جنگ و سایه‌ی سنگین نفرینی صدساله زندگی می‌کنند. این سریال که در کلمبیا و به زبان اسپانیایی ساخته شده، اقتباسی است از شاهکار جاودانه‌ی گابریل گارسیا مارکز به همین نام.

فصل نخست این اثر، به کارگردانی مشترک الکس گارسیا لوپز و لورا مورا، که از ماه مه تا دسامبر ۲۰۲۳ در ۱۵ شهر مختلف فیلم‌برداری شده بود، بالاخره در ۱۱ دسامبر ۲۰۲۴، در ۸ قسمت حدوداً یک‌ساعته توسط نتفلیکس منتشر شد. فصل دوم نیز قرار است با همین تعداد قسمت در سال آینده عرضه شود. نتفلیکس بعد از مذاکرات طولانی با رودریگو و گونزالو گارسیا، پسران نویسنده، توانست حقوق اقتباس این اثر را به دست آورد؛ اقدامی که برخلاف خواست گابریل گارسیا مارکز بود، چرا که او معتقد بود این رمان نمی‌تواند در قالب محدود سینما یا تلویزیون بازآفرینی شود.
هرچند بسیاری از طرفداران پرشور کتاب شاید همچنان بر این باور باشند که هیچ تصویرسازی‌ای نمی‌تواند با تخیل خوانندگان برابری کند، اما کارگردان‌های این سریال تلاش کرده‌اند با انتخاب رویکردی تازه و نزدیک‌تر به ملودرام، زبانی تصویری برای رئالیسم جادویی مارکز بیافرینند. سریال در لحظاتی به اوج خود می‌رسد که به جای توضیح وقایع، صحنه‌های استعاری و شاعرانه را با تصاویر خیره‌کننده و صداگذاری هنرمندانه به نمایش می‌گذارد. مثلِ جریان خونی که همچون ماری از میان شهر عبور می‌کند تا خبر یک مرگ را برساند، یا بارش گل‌های زرد و نمایش حالت ارگاسم و شهوت به شکل زلزله‌ای که همه چیز را می‌لرزاند.
این داستان بازتابی از تاریخ پرآشوب کلمبیاست؛ از تأسیس کشور تا ظهور تمدن و صنعتی شدن، از جنگ هزارروزه تا پیامدهای ایدئولوژیک در آمریکای لاتین. مارکز این وقایع تاریخی را از دریچه‌ای استعاری روایت می‌کند که در آن مرزهای زندگی و مرگ محو شده‌اند. شروع آن با مراسم ازدواج خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا ایگواران است. آن‌ها عموزاده هستند و ازدواجشان به دلیل خرافات توسط مادر اورسولا مورد انتقاد است. مادر اورسولا پیش‌بینی می‌کند که فرزندانِ این زوج به شکل ایگوانا به دنیا خواهند آمد و دُمی مانند خوک خواهند داشت، به همین دلیل کمربند عفتی به اورسولا تحمیل می‌کند. اورسولا از این موضوع واهمه دارد، در حالی که خوزه آرکادیو باوری به خرافات ندارد. با این وجود، این موضوع به دوئلی میان آرکادیو و یکی از اهالی منجر می‌شود که در آن دوئل، آرکادیو مرد مقابلش را می‌کشد. بعد، روح مقتول زندگی آن‌ها را تسخیر می‌کند و احساسی عمیق از طردشدگی و انزوا در زادگاهشان برایشان به وجود می‌آید. به این ترتیب تصمیم می‌گیرند زادگاه خود را ترک کنند و رؤیای تأسیس سکونت‌گاهی جدید را دنبال کنند.

آن‌ها همراه با گروهی از روستاییان سفر خود را آغاز می‌کنند، در جست‌وجوی دریا ادامه می‌دهند، اما پس از گذر از کوه‌ها و باتلاق‌ها و جنگل‌ها، راه خود را گم می‌کنند، از خستگی توقف می‌کنند و تصمیم می‌گیرند دهکده‌ای در همان‌جا بسازند به نامِ «ماکوندو». ماکوندو تنها یک مکان جغرافیایی نیست؛ بلکه شخصیت زنده‌ای در داستان است. طراحی دقیق صحنه‌ها، فیلم‌برداری چشم‌نواز و انتخاب هنرمندانه‌ی لباس‌ها و وسایل به خوبی تغییرات زمانی و تحولات تاریخی را در آن بازنمایی می‌کند. جهان ماکوندو با حضور ارواح، کولی‌ها و شگفتی‌هایی همچون کیمیاگری و یخ، جهانی است که در آن سحر و واقعیت به‌طور همزمان پذیرفته می‌شوند. اما اهالی اغلب به جادوها و آشفتگی‌ها با بی‌تفاوتی نگاه می‌کنند و آن‌ها را با خونسردی و بی‌اعتنایی می‌پذیرند.

از سوی دیگر، داستان مضامین پیچیده‌ای مانند علم، کیمیاگری و جست‌وجوی خدا را نیز در خود دارد. این مضامین با سیاست، به‌ویژه تضاد ایدئولوژیک میان محافظه‌کاران و لیبرال‌ها، آمیخته شده و فساد و جنگ داخلی، فرصت‌هایی برای نشان دادن شجاعت یا بزدلی را به‌همراه می‌آورد. درواقع با گذشت زمان ماکوندو به استعاره‌ای برای ویرانی‌های امپریالیسم سرمایه‌داری تبدیل می‌‌شود. مردم برای خود سبکی از زندگی ایجاد می‌کنند که با طبیعت در هم تنیده است و در آن سرزمین تمدن و فرهنگ را توسعه می‌دهند. آن‌ها به علم و نوآوری روی می‌آورند. اما روزی یک مقام دولتی از دوردست می‌آید و می‌گوید: «خانه‌هایتان را آبی رنگ کنید.» از آن‌جا سرکوب آغاز می‌شود و سپس کلیسا، که واسطه‌ی آن سرکوب است، ظاهر می‌شود. مردم ماکوندو که تا آن روز در آرامش زندگی می‌کردند، به مرور به سمت هرج و مرج می‌روند.
نفرینی که گفته می‌شود حاصل ازدواج فامیلی خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا ایگواراناست و فرزندانشان را به موجوداتی عجیب تبدیل می‌کند، حداقل در ابتدا محقق نمی‌شود. اما پسران و نوه‌های خوزه آرکادیو و اورسولا به نوع دیگری محکوم به سرنوشت هستند. آن‌ها مجبور به تکرار اشتباهات خود و پیشینیانشان می‌شوند، موضوعی که با شباهت نام مردان خانواده برجسته می‌شود. مردان خانواده اغلب خیال‌پردازانی شهوانی هستند، در حالی که زنان واقع‌گرایانی خلاق‌اند. خوزه آرکادیو، بنیانگذار خانواده، رؤیاپردازی بی‌پرواست که عطش دانش و نوآوری او را به دیوانگی می‌کشاند. انزوای او زیر درختی که سال‌های آخر عمرش را در آن سپری می‌کند، نمادی از شکنندگی آرزوهای او و سرنوشت اجتناب‌ناپذیر خانواده است. در مقابل، اورسولا، شخصیت عمل‌گرا و قلب تپنده‌ی خانواده، ستون اصلی بقا و دوام خانواده است.
فیلم هم مانند کتاب شامل صحنه‌های متعددی از روابط جنسی است. پسران خانواده با خوابیدن با فاحشه‌ها به بلوغ می‌رسند و نسلِ آن‌ها از همین طریق ادامه می‎یابد. پسرِ بزرگ‌تر، خودخواه و مستقل است و در جوانی از خانواده رانده می‌شود.پسر دوم، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، برجسته‌ترین عضو خانواده است و ابتدا در کنار محافظه‌کاران قرار دارد. پدرزنِ محافظه‌کار او نماینده‌ی ایالت است و نظم دهکده‌ی تازه‌تأسیس را بر هم می‌زند. وقتی آئورلیانو ظلم محافظه‌کاران علیه مردم را می‌بیند، به لیبرال‌ها می‌پیوندد، و به یک انقلابی واقعی تبدیل می‌شود.
دختران خانواده، آمارانتا و ربکا، مسائل دیگری دارند. آمارانتا، شخصیتی خودویران‌گر دارد که به دلیل تصمیمات دیوانه‌وار، عشقش را از دست می‌دهد. ربکا، دخترخوانده‌ی خانواده، شخصیتی مرموز دارد. ورود او به ماکوندو، همراه با یک کوزه‌ی پُر از استخوان است و عادتِ عجیبِ خوردن خاک. پسرِ پسرِ بزرگ‌تر، وقتی ماکوندو به دست لیبرال‌ها می‌افتد، فرمانده‌ی نظامی ماکوندو می‌شود. آرکادیویِ کوچک، با احساسی عمیق از ناامنی و عطشی برای قدرت رشد می‌کند و همین او را به دیکتاتورِ ماکوندو تبدیل می‌کند، حتی اگر خود او این نقش را نخواهد. حکومت استبدادی و بی‌رحمانه‌ی او به‌خوبی نشان می‌دهد که چطور قدرت مطلق، آسیب‌پذیرترین افراد را فاسد می‌کند.
مارکز در این خانواده شخصیت‌هایی از اعضای خانواده‌ی خودش را گنجانده است. شهر خیالی ماکوندو در واقع آراتاکا، شهری است که مارکز دوران کودکی خود را در آن گذرانده است. او می‌گوید:

«وقتی شروع به نوشتن صد سال تنهایی کردم، می‌خواستم تمام چیزهایی را که در کودکی بر من تأثیر گذاشته بودند، از طریق ادبیات منتقل کنم. هدفم این بود که روزهای کودکی‌ام را که در خانه‌ای بسیار تاریک، در میان خواهری که خاک می‌خورد، مادربزرگی که آینده را پیش‌بینی می‌کرد و تعداد زیادی از بستگان با نام‌های مشابه که شادی و جنون را از هم تفکیک نمی‌کردند، در قالب زبانی هنری ثبت کنم.»

موسیقی متن سریال به‌خوبی اوج‌ها و فرودهای احساسی داستان را تقویت می‌کند و بسته به وقایع مسحورکننده، رازآلود، شاد و غمگین می‌شود. سکوت‌ها، دیالوگ‌ها و صداهای محیطی هنرمندانه با یکدیگر ترکیب شده‌اند و صداهای سنتی کلمبیایی با ارکستراسیون سینمایی، سریال را در ریشه‌های فرهنگی‌اش نگه می‌دارد. بازیگران، که عمدتاً کلمبیایی و نوظهور هستند، نقش‌های خود را با اصالت تمام ایفا می‌کنند و مخاطبان را در دل غم‌ها و استقامت خانواده‌ی بوئندیا غرق می‌کنند. به‌ویژه دیگو واسکز در نقش خوزه آرکادیو بوئندیای سالخورده، مارلیدا سوتو در نقش اورسولا ایگواران کهنسال، و کلودیو کاتانیو در قامت سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، با هنرنمایی درخشان خود جلوه‌ای خاص به شخصیت‌های داستان بخشیده‌اند. این سریال همچنین، بیش از ۲۰ هزار سیاهی لشکر دارد. نتفلیکس بودجه‌ی خود را فاش نکرده، اما ادعا می‌کند که این اثر گران‌قیمت‌ترین سریالی است که تا به حال در تاریخ آمریکای لاتین ساخته شده است.
«صد سال تنهایی» در قالب سریال، نه‌تنها ادای احترامی است به یکی از بزرگ‌ترین شاهکارهای ادبی جهان، بلکه تلاشی موفق است برای انتقال جوهره‌ی این اثر به مخاطبان تصویری. حتی کسانی که کتاب را نخوانده‌اند یا آن را نیمه‌کاره رها کرده‌اند، احتمالاً پس از تماشای فصل نخست به مطالعه‌ی آن ترغیب خواهند شد و مشتاقانه به انتظار فصل دوم خواهند نشست.

 

ثبت شده در سایت پیرنگ طی شماره 1723 و در روز پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳ ساعت 20:14:24

مصاحبه؛ سوتلانا آلکسیویچ جایی نمی‌رود

نویسنده: ماشا گسن | مترجم: شبنم عاملی

 پیش‌گفتار مترجم

سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامه‌نگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسنده‌ی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از آن خود کند. در سال ۲۰۲۰ درحالی‌که در کشورش حضور داشت، اعتراضات سراسری علیه دولت اقتدارگرای لوکاشنکو به دلیل تقلب در انتخابات اتفاق افتاد و آلکسیویچ سعی داشت نماینده‌ی معترضین باشد. در همین حال نویسنده‌ی نیویورکر «ماشا گسن» با منزلش تماس گرفت و با او مصاحبه‌ی تلفنی انجام داد تا وضعیتش را بررسی کند که در ادامه این مصاحبه را خواهید خواند.
آلکسیویچ در تاریخ ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۰ یعنی حدود ۲۰ روز پس از این مصاحبه به آلمان رفت. او به بی‌بی‌سی گفت این سفر برای درمان و معالجه بوده و دلیل سیاسی نداشته است و به بلاروس باز خواهد گشت. پس از گذشت چهار سال لوکاشنکو هم چنان در صدر یک دولت استبدادی قرار دارد و رسانه‌ها اغلب از او به‌عنوان «آخرین دیکتاتور اروپا» یاد می‌کنند. ناظران بین‌المللی انتخابات را در این کشور آزاد و عادلانه ارزیابی نکردند، او مخالفان حکومت خود را سرکوب می‌کند و رسانه‌ها نیز آزاد نیستند. از سال ۲۰۰۶، اتحادیه‌ی اروپا و ایالات متحده‌ی آمریکا گاهی لوکاشنکو و سایر مقامات بلاروسی را به‌دلیل نقض حقوق بشر تحریم کرده‌اند.
به همین دلیل آلکسیویچ هم‌چنان در تبعید به سر می‌برد. با توجه به این که چهار سال از این ماجرا می‌گذرد، خواندن این مصاحبه به خواننده کمک خواهد کرد که نظرات سیاسی و شرح احوالات آلکسیویچ را در آن برهه‌ی تاریخی بداند. که چگونه حتی نویسنده‌ای هرچند محبوب و دارای نوبل ادبیات، می‌تواند تصمیمات سیاسی‌اش را بنا به شرایط عوض کند، از تغییر باورهای خودش نترسد و با وجود این‌که در این مصاحبه اذعان کرده بود که جایی نمی‌رود، ترجیح داد پس از ۲۰ روز کشور را ترک کند، به امید این که برگردد. اما متوجه شد که نویسنده‌ی در تبعید بهتر و مؤثرتر از نویسنده‌ی در زندان است. این نه فرار، بلکه شجاعت است که کسی بتواند نظراتش را بنا به شرایط و به نفع جمع تغییر دهد.

برنده‌ی جایزه‌ی نوبل ادبیات علی‌رغم تهدید رژیم الکساندر لوکاشنکو می‌خواهد معترضان بلاروس را نمایندگی کند.

 

نوشته‌ی ماشا گسن
۹ سپتامبر ۲۰۲۰

حدود ساعت دو بعدازظهر چهارشنبه ۹ سپتامبر ۲۰۲۰ با سوتلانا آلکسیویچ، برنده‌ی نوبل ادبیات در مینسک تلفنی صحبت کردم. در آپارتمانش هم‌همه بود. گفت: «تقریبا پانزده نفر اینجا هستند.» آن‌ها گرد هم آمده بودند تا اگر اتفاقی برای آلکسیویچ، تنها عضو اصلی باقیمانده‌ی شورای هماهنگی مخالفان که نه زندانی شده بود و نه تبعید بیفتد، شاهد ماجرا باشند. شورای هماهنگی ماه گذشته بعد از شروع تظاهرات گسترده در بلاروس تاسیس شده بود. مردهای غریبه‌ای که او گمان می‌برد کارمندهای سرویس امنیتی لوکاشنکو بودند، عصر گذشته زنگ در را به صدا در آورده بودند. آلکسیویچ گفت: «مردم از ساعت نه صبح اینجا جمع شده‌اند. سفیرها و دیگران. این نوعی مقاومت از طریق حضور است.»

سوتلانا آلکسیویچ گفت: «من از فکر کردن به واکنش احتمالی آلکساندر لوکاشنکا، رئیس جمهور بلاروس که خشمگین است، وحشت دارم.»
چهارشنبه ۲۰ سپتامبر ۲۰۲۰ یک ماه از آغاز اعتراضات بلاروس علیه تقلب در انتخابات می‌گذرد که در آن لوکاشنکو، دیکتاتوری که از سال ۱۹۹۴ بر سر قدرت بود، اعلام پیروزی کرد. بخش عمده‌ای از مردم بلاروس معتقد بودند برنده‌ی واقعی انتخابات «سوتلانا تسیخانوسکایا» زن خانه‌دار ۳۷ ساله‌ای است که بعد از همسرش نامزد حزب مخالف شده بود. شوهرش هم کاندیدای ریاست جمهوری بود که همراه با چندی دیگر از نامزدهای ریاست جمهوری دستگیر شده بود. یک روز بعد از سراسری شدن اعتراض‌ها، تسیخانوسکایا را مجبور کردند به تبعید برود. اما با حضور صدها هزار نفر در خیابانها او شورای هماهنگی غیرحزبی را تشکیل داد که شامل افراد برجسته‌ی بلاروس –شامل فعالان، متخصصان، نویسندگان و هنرمندان – بود، به این امید که نماینده‌ی معترضان باشند. آلکسیویچ به مصاحبه کننده گفت: «گمان می‌کردم که رژیم مجبور خواهد شد با ما مذاکره کند.»
لوکاشنکو در برابر اعتراضات و اعتصابات گسترده‌ی کارگران بخش صنعت، از مذاکره خودداری کرد. در عوض در برابر دوربین‌ها لباس رزمی به تن کرد و یک مسلسل نیمه‌اتوماتیک را تکان داد. در خیابان‌ها، نیروهای ویژه تعدادی از معترضان و غیر نظامیان را دستگیر کردند. اکثر آنها پس از چندین روز بازداشت آزاد شدند. اما برخی از آنها ناپدید شده‌اند و دست کم جسد دو فعال مخالف پیدا شده است. آلکسیویچ گفت طبق اطلاعات جمع آوری شده توسط مخالفان، ده‌ها هزار نفر شکنجه شده‌اند. به نظر می‌رسد، با توجه به کمبود نیروی سرکوب مستقیم اعتراضات گسترده، قصد لوکاشنکو این بود که با ترور و خسته‌ کردن مردم آن‌ها را مجبور کند از اعتراض خود دست بکشند و به خانه‌هایشان بروند.
در تاریخ ۲۶ آگوست، آلکسیویچ به کمیته‌ی مرکزی تحقیقات دادستانی بلاروس احضار شد. او گفت: «در ابتدا از رفتن امتناع کردم، اما حدس زدم آن‌ها به خانه‌ام می‌آیند و آنجا را تفتیش می‌کنند و به اجبار رفتم. یک وکیل همراهم بود و او توصیه کرد که لازم نیست علیه خودم شهادتی بدهم. بنابراین به استناد قانون اساسی از شهادت دادن علیه خودم امتناع کردم.»
بازجو گفت: «چه حیف. امیدوار بودم بتوانیم با هم صحبت کنیم.»
پس از بازگشت از کمیته‌ی بازجویی، آلکسیویچ پایتخت بلاروس مینسک را به قصد خانه‌ی کوچک‌اش در خارج از شهر ترک کرد.
آلکسیویچ مبتلا به بیماری  پی‌درد سه‌قلو (Trigeminal neuralgia) است. بیماری‌ای مزمن و دردناک که بر روی اعصاب صورت تاثیر می‌گذارد. صورت او فلج شده بود –در ویدئوی روز چهارشنبه‌ی او که با خبرنگاران صحبت می‌کرد، می‌توان فهمید که او برای حرف زدن مشکل دارد– و امیدوار بود که آرامش و سکوت خارج شهر کمک‌اش کند. اما در چند روز گذشته سرکوب معترضان در خیابان‌ها وحشیانه‌تر شد و اعضای شورای هماهنگی یکی پس از دیگری دستگیر یا مجبور به تبعید شدند. روز سه‌شنبه، آلکسیویچ متوجه شد که او آخرین عضو شورا است که در بلاروس آزاد است.
او گفت: «متوجه شدم که ماندن در روستا دیگر امکان‌پذیر نیست، زیرا ممکن است خیلی راحت و بدون این که کسی متوجه شود دستگیر شوم.»
شورای هماهنگی‌ای که سوتلانا تسیخانوسکایا در ابتدا از میان گروهی از داوطلبان انتخاب کرده بود، هم‌چنان به پذیرش فرم‌های درخواست ادامه داده است. آلکسیویچ از ثبت نام بیش از شش هزار و پانصد نفر برای این شورا خبر داد و در چند روز گذشته اعضای کنونی شورا صد و بیست نفر را انتخاب کرده‌اند که همه‌گی اکنون در تصمیم‌گیری نقش دارند و سهیم‌اند.
برخلاف اعضای اصلی شورا، اسامی افراد جدید شورا را که اکنون شورای گسترش نامیده می‌شود، مخفی نگه می‌دارند تا از دستگیری آن‌ها جلوگیری شود.
آلکسیویچ گفت :«مردم هر روز ثبت نام می‌کنند.»
وقتی من و الکسیویچ تلفنی صحبت می‌کردیم، افرادی مدام مکالمه‌ی ما را قطع می‌کردند. زنی با زبان روسی دست و پا شکسته با آلکسیویچ خداحافظی کرد و سپس با انگلیسی لهجه‌داری گفت: «ملاقات با شما باعث افتخار من بود.» ( الکسیویچ فقط روسی صحبت می‌کند.)
آلکسیویچ گفت: «سفیران چندین کشور اروپایی در آپارتمان او حضور دارند، اما او از سفارت آمریکا خبر ندارد. هرچند که پیش‌تر با سفیر آمریکا در مینسک دوست بوده است. در حال حاضر آمریکا سفیری در بلاروس ندارد.»
سپس صدای مردی توجه آلکسیویچ را به خود جلب کرد. او نقل قولی را از لوکاشنکا بیان کرد که گفته بود، زندانیانی که در بازداشت‌گاهی در مینسک مورد آزار و اذیت قرار گرفته‌اند تحت تأثیر مواد مخدر بوده‌اند و به نگهبانان حمله کرده‌اند. آلکسیویچ گفت که لوکاشنکو در حال آماده شدن برای سفر از پیش تعیین‌شده‌ی  ۱۴ سپتامبر به مسکو است. روسیه و بلاروس یک معاهده‌ی مشترک دارند، یک توافق مبهم که می‌توان از آن برای توجیه مداخله‌ی نظامی روسیه در بلاروس استفاده کرد. آلکسیویچ با اشاره به لوکاشنکو گفت: «او برای خرید حق حاکمیت خود و امنیت شخصی‌اش به آن‌جا می‌رود.»
در حالی‌که به نظر می‌رسد مسکو تمایلی به مداخله در اعتراضات بلاروسی‌ها ندارد، روز چهارشنبه، دبیر مطبوعاتی ولادیمیر پوتین به خبرنگاران گفت که صحبت درباره‌ی سفر لوکاشنکو زود است. برای بلاروسی‌ها این نشان دهنده‌ی سرکوب شدیدتر است.
آلکسیویچ می‌گوید: «از فکر کردن به واکنش احتمالی آلکساندر لوکاشنکا، رئیس جمهور بلاروس، که خشمگین است، وحشت دارم.»
آشنایی من و آلکسیویچ به بیست و پنج سال پیش برمی‌گردد. ما هم‌دیگر را یک سال پس از به قدرت رسیدن لوکاشنکا ملاقات کردیم. بلافاصله بعد از آن، او بلاروس را ترک کرد. او یک دهه در کشورهای مختلف اروپایی زندگی کرد و آن را به کسب بورسیه‌های تحصیلی مختلف و نوشتن رزیدنسی گذراند.
در سال ۲۰۰۵ او به من گفت به این نتیجه رسیده است که افکارش درباره‌ی اینکه می‌تواند لوکاشنکا را وادار به عقب‌نشینی کند کاملاً اشتباه بوده است و سال بعد به مینسک باز می‌گردد.

«من نمی‌خواهم او بگوید که من فرار کرده‌ام.» و به حرف‌های لوکاشنکا اشاره کرد که قبلاً درباره‌ی او چنین حرفی را گفته بود.
«من نمی‌خواهم مردم تنها امید باقی مانده‌شان را از دست بدهند. بنابراین تا آخرش اینجا هستم.»

 

ماشا گسن در سال ۲۰۱۷ نویسنده‌ی نیویورکر شد. نام آخرین کتابش «زنده ماندن در حکومت مطلق» است.

 

منبع

 

ثبت شده در سایت پیرنگ طی شماره 1715 و در روز سه شنبه ۲۷ آذر ۱۴۰۳ ساعت 20:15:27

جیبم هنوز قلمبه نشده بود

نویسنده: سمیرا نعمت‌اللهی

کفش‌هاش شبیه کفش‌های سربازی مرتضی است. دارم کفش‌هاش را نگاه می‌‌کنم. بالا سرم ایستاده. دست می‌اندازد زیر چانه‌ام. درد می‌کند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد دمِ درِ دستشویی. فرزاد گفت: «بزن. اگه بزنی در‌می‌یاد. اون‌وقت باید هر روز بزنیش.»
دیده بودم مرتضی هر روز می‌زند. تازه مرتضی از من کوچک‌تر است. درمی‌آمد، آن‌وقت باید می‌زدم، هر روز. عیب ندارد بهتر از این است که به آدم بگویند عباس کوسه. فرزاد آدامس توی دهانش بود. پاش را تکیه داده بود به دیوار و هی زنجیر دور انگشتش می‌چرخاند. دوتا کیسه کوچولوی سفید داد بهم. سه‌شنبه بود. حاج خانم می‌گوید: «منو کلافه کردی. روزی ده بار می‌پرسی. مگه روزای هفته واست فرقی می‌کنه.» من خودم ندیدم. توی دستشویی آینه نداریم که. فقط چانه‌ام سوز می‌زد. مال مرتضی بود. قایمکی از حمام برداشته بودم. دست کشیدم به چانه‌ام. خیس بود. انگشت‌هام خونی شد. ترسیدم. داد زدم. حاج خانم گفت: «خاک به سرم فکر کردم رگ گردنتو زدی.» بعد شل شد، از حال رفت، همان‌جا دمِ درِ دستشویی.
مردی که بالا سرم ایستاده هنوز چانه‌ام را فشار می‌دهد. نگاهش نمی‌کنم. داد می‌زند: «خسروی.»
یک جفت کفش دیگر کنارم می‌ایستد. می‌ترسم. یک پاش را محکم می‌کوبد به آن یکی: «بله قربان.»
دست می‌گذارم روی جیبم، پول‌هام، باید مواظب پول‌هام باشم. حاج خانم می‌گوید: «زیاد کوچه نرو. اگرم رفتی مواظب باش. همه‌ی آدما که خوب نیستن. بعضیا می‌خوان سر آدمو کلا بذارن.» من فرزاد را دوست دارم، اما حاج خانم می‌گوید آدم نیست. دوست ندارد با فرزاد حرف بزنم. فرزاد می‌خندد. دوتا انگشتش را می‌مالد به هم: «عباس پول، پول داری؟ پول داشته باشی همه خرت می‌شن.»
«من پول می‌خوام چه کار. من زن می‌خوام. مثل حوریه. خوشگل باشه‌ها.»
مرتضی از من کوچک‌تر است، رفته سربازی. حاج خانم گفت باید براش آستین بالا بزند. زد. حوریه خوشگل است. موهاش فر می‌خورد از زیر روسری می‌آید بیرون. می‌‎خندد. دندان‌هاش سفید است، مثل پاهاش که وقتی مرتضی روی تابِ وسطِ حیاط هلش می‌داد، از زیر دامنش می‌افتاد بیرون. بعد من رویم را آن‌ور می‌کردم. حاج خانم یادم داده، گفته مرد باید هوای چشم‌هاش را داشته باشد، آن دنیا توی حلق آدم گناهکار قیر داغ می‌ریزند. می‌ترسم، اما نمی‌دانم چرا باز دلم می‌خواهد ببینم چه شکلی است. من فقط پاهای خانم‌جان را دیده‎‌ام، وقتی که درد دارد و دو تا پاهاش را توی دستم می‌گیرم و می‌مالم، یواش گریه می‌کند. پاهاش زرد است، عین مویز چروک‌خورده.
«پول، پول داری عباس؟ پول داشته باشی زنم گیرت میاد.» سر کوچه ایستاده. می‌خندد. دندان‌هاش زرد است. یک کپه موی سیاه روی دندان‌هاش را گرفته. فرزاد را دوست دارم، مثل بقیه نیست، هر وقت می‌بیندم، دست بالا می‌کند، داد می‌زند: «چطوری عباس آقا؟» بهش گفتم: «حاج خانم برا مرتضی آستین زد بالا، ولی برا من نمی‌زنه.»
مرتضی دست زنش را گرفت و رفت. به حاج خانم گفت: «من اعتبار نمی‌کنم زنمو تو این خونه تنها بذارم.»
حاج خانم لبش را گاز گرفت. گفت: «خجالت بکش مرتضی.»
مرتضی خجالت کشید، سرش را انداخت پایین: «ندیدی چطور نگاش می‌کنه؟ حوریه ازش می‌ترسه. اومده دامنشو زده بالا، گفته می‌شه پاهاتو ببینم.»
گریه‌ام گرفت. خوب من هوای چشم‌هام را داشتم. دزدکی نگاه نکردم که. حاج خانم عصبانی شد، با عصاش من را زد، بعد نشست روی زمین، زد تو سر خودش، گریه کرد، بلند بلند گریه کرد: «من با تو چی‌کار کنم عباس؟» همه جام درد می‌کرد. بغلش کردم، دوتایی گریه کردیم. عین آن روز که حاج خانم حلوا را از کف دستم برداشت، گذاشت گوشه‌ی لپش، به مولود خانم همسایه گفت: «می‌بینی، این پسر از گوشه‌ی جیگرم سوا شده، اگه یه روز نباشه من مرده‌ام.» گفتم: «حلوا رو خودِ زن امامزاده قاسم بهم داده، برای شفای پات، خوب بشی دوباره با همدیگه بریم، دوتایی.» حاج خانم گریه کرد، من گریه کردم، مولود خانمم گریه کرد، سه‌تایی با هم. خوب نشد، اگر خوب شده بود تا حالا آمده بود اینجا، پیدام کرده بود.
فرزاد می‌خندد: «خب خودت واسه خودت آستین بالا بزن.»
مرد چانه‌ام را هل می‌دهد عقب، کیسه‌ی سفید توی دستش تاب می‌خورد: «کری مگه؟ اینا رو از کجا آوردی؟»
کیسه تاب می‌خورد، تاب می‌خورد. مرتضی رفته. حوریه را هم برده. آن سر شهر خانه گرفته‌اند. حاج خانم مرا نمی‌برد آنجا، می‌گوید راهش دور است، آن سر شهر، خسته می‌شوی. می‌گویم: «دورتر از سر خاک حاج آقا؟»
فرزاد ابروهاش را بالا می‌اندازد: «مگه حوری قحطه؟» دستم را می‌گیرد، می‌برد سر خیابان. یک عالمه دختر از لای یک در بزرگ می‌آیند بیرون. فرزاد می‌گوید: «نگا این همه حوری. انتخاب کن، عباس آقا. اصلا به خودم بگو برات آستین بالا بزنم. فقط باید پول داشته باشی، پول.»
می‌گویم: «مرد باید هوای چشماشو داشته باشه، تازه از جهنمم می‌ترسم، از زقوم و قیر داغ که تو حلق آدم می‌کنن.» فرزاد می‌خندد، سبیلش تکان می‌خورد: «خب ندیده چطور می‌خوای زن بگیری. نترس نمی‌ری جهنم، یه نظر حلاله.»
زن که گرفتم، مثل مرتضی دستش را می‌گیرم و می‌برم یک جای دور، خیلی دور، آن ‌سر شهر، ولی… ولی دلم برای حاج خانم تنگ می‌شود. اگر با من قهر کرده باشد؟ جوراب سیاه را توی دستم دید، عصبانی شد. مچ دستم را پیچاند. دولا شدم، دردم آمد. گفت: «پس تازگی‌ها دستت کج شده، ها؟ گردنبند و النگومو چی‌کار کردی خیر ندیده؟» عیب ندارد، حاج خانم هنوز نفهمیده. وقتی بفهمد از خوشی کِل می‌کشد، نقل می‌پاشد سرمان، مثل عروسی مرتضی. دستش را که بگیرم و بیاورم خانه، حاج خانم با مشت به سینه‌اش می‌کوبد و قربان صدقه‌ می‌رود. ولی باید بیشتر پول داشته باشم تا جیبم قلمبه شود، زودترِ زودتر. حاج خانم عصبانی بود. نمی‌خواست بگذارد بروم بیرون. هلش دادم، محکم خورد به کمد. کمد تاق صدا کرد. سه‌شنبه بود باید می‌رفتم.
مرد عصبانی است. کیسه را پرت می‌کند روی میز. یک سیلی می‌خواباند بیخ گوشم. می‌ترسم. گریه‌ام می‌گیرد. می‌نشینم روی زمین. سرم را بین دست‌هام قایم می‌کنم. لای پاهام داغ می‌شود. مرد عصبانی‌تر می‌شود. دلم برای حاج خانم تنگ شده. چقدر الکی دنبال گردنبند و النگوش گشت. من به زور از ته کمد کشیدمش بیرون. رفته بود حمام. دیده بودم، همیشه همان‌جا می‌گذاشت، لای یک جوراب سیاه. لای پاهام یخ کرده. سرباز زیر پاهام را تی می‌کشد.
فرزاد گردنبند و النگو را دستش گرفت. «آها این شد یه چیزی، ولی کافی نیستا. واسه اینکه زن بگیری پول زیاد می‌خوای. می‌دونی خونه چنده؟ خیلی باس کار کنی، خیلی باس پول داشته باشی. اینم می‌ذارم رو پولات که جیبت زودتر قلمبه شه.»
حوری را پیدا کردم. از حوریه هم خوشگل‌تر است. پوستش سفید است، مثل برف. با چند تا دختر دیگر از لای همان در بزرگ می‌آید بیرون. دلم آب می‌شود وقتی که او را می‌بینم. حالا کار می‌کنم. پول هم درمی‌آورم. برای حوری آن سر شهر خانه می‌گیرم. ولی نباید کسی بفهمد، هیچ‌کس، فرزاد گفته، دستش را کشید روی دهانش، گفت: «زیپ دهنتو می‌بندی، افتاد؟» حاج خانم با ته عصاش شکمم را نشان می‌دهد: «اینو بدی تو، زیپتم می‌تونی ببندی.» هر چه تو می‌دهم، سرِ زیپ توی دستم نمی‌آید. هیچ‌کس نباید بفهمد، هیچ‌کس، فرزاد گفته. حاج خانم از فرزاد بدش می‌آید. برام آستین بالا نمی‌زند. گفته مرتضی ریش و سبیل دارد، کار دارد، سربازی رفته. ولی من که از مرتضی بزرگ‌ترم. هیس، هیچ کس نباید بفهمد وگرنه همه چیز خراب می‌شود. حوری را نشان فرزاد دادم. زد زیر خنده: «پدسگ، عجب سلیقه‌ای‌ام داره.» بدم می‌آید، پدرسگ حرف زشتی است، اما آبنبات‌های خارجی را که سه‌شنبه‌ها می‌دهم دست دخترها، فرزاد به من پول می‌دهد. من پول‌ها را توی جیبم می‌گذارم. حواسم به سه‌شنبه‌ها هست. حاج خانم می‌گوید: «منو کلافه کردی. روزی ده بار می‌پرسی. مگه روزای هفته واست فرقی می‌کنه؟»
فرزاد گفت: «پولدار که بشی خودم برات آستین بالا می‌زنم. می‌رم خواستگاری همین دختره.»
گفتم: «حوری.»
«ها همین حوری. فقط نباس کسی بفهمه داری کار می‌کنی‌ها. فهمیدی، هیچ‌کس.»
پرسیدم: «کی می‌ریم خواستگاری؟»
فرزاد کیسه‌ی آبنبات را داد دستم: «وقتی جیبات قلمبه شد.»
مرد می‌گوید: «نمی‌خوای حرف بزنی نه؟» داد می‌زند. گوش‌هام را می‌گیرم.
«خسروی وسایلشو بگیر بفرستش بازداشتگاه.»
محکم جیبم را می‌چسبم. عقب عقب می‌روم: «پولام، پولامو به هیچ کس نمی‌دم.»
مرد عصبانی داد می‌زند: «خسروی ببین چقدر پول تو جیباشه.» جیب‌هام را به زور خالی می‌کنند. همه پول‌هایی که فرزاد بهم داده. گریه می‌کنم. «قربان سه ‌تا اسکناس صد تومنی.»
روی در بزرگ پارچه‌ی سیاه چسبانده بودند. هیچ‌کس نبود. فرزاد نبود. حوری و دوستش هم نیامدند.
حاج خانم مچ دستم را سفت چسبید. عصبانی شدم. داشت دیر می‌شد. هلش دادم. کمد تاق صدا کرد. پریدم توی کوچه، بچه‌ها فوتبال بازی می‌کردند. توپشان آمد زیر پام. حرصی شوت کردم توی جوب. هیچ وقت بازیم نمی‌دادند. یکی داد زد: «مرض داری عباس دیوونه؟» یکی از ته کوچه گفت: «عباس کوسه.» دنبالشان کردم: «کثافتا، کثافتا.» مشتم پرت شد توی هوا: «کثافتا.» از پیرمردِ توی پارک پرسیدم: «آقا امروز چند ‌شنبه‌ست؟» رد شد. جواب نداد. حالم خراب است. چانه‌ام سوز می‌زند.
فواره فیش فیش می‌کرد. خنک بود، گفت: «بشین رو این نیمکت. هر کی ازت پرسید آبنبات خارجی دارین، یه کیسه بهش بده.» چانه‌ام را فشار داد، آورد بالا، درد نمی‌کرد، هنوز زخم نشده بود. «فهمیدی عباس آقا؟» فقط فرزاد به من می‌گوید عباس آقا، خوشم می‌آید، نشستم روی نیمکت: «فهمیدم فرزاد آقا.»
سرباز اخم کرده. زیر بغلم را می‌گیرد، بلندم می‌کند. شلوارم سنگین شده. نگاه می‌کنم، خیسی از پاچه‌ی شلوارم، روی زمین، توی کفش و جورابم می‌ریزد. حاج خانم اگر بود، داد می‌زد: «خناق بگیری که همه زار و زندگیمو نجس کردی باز.» بعد می‌فرستادم حمام، از لای درِ باز با عصاش به پاهام می‌زد، یواش می‌زد، درد نمی‌گرفت: «خوب آب بکشیا.»
سه‌شنبه بود. دوتایی آمدند، حوری و آن یکی که لاغر و دراز است. حوری تپل است، بانمک. چشم‌هاش، چشم‌هاش خیلی قشنگ است. حوری پشت آن یکی که لاغر و دراز است، قایم شده بود. تف زدم به نوک انگشت‌هام، کردم لای موهام. می‌خواستم حوری را ببینم، آن یکی که دراز بود جلوم را گرفته بود، یک‌وری دولا شدم. دختر لاغر و دراز دستش را جلوی صورتم تکان داد، آدامسش را تف کرد توی باغچه: «آبنبات خارجی دارین؟»
خیلی وقت است که فرزاد را نمی‌بینم. از وقتی که گردنبند و النگوی حاج خانم را بهش دادم. دست زدم به جیبم هنوز قلمبه نشده بود.
خسروی هلم می‌دهد توی تاریکی. یک نفر آن ته خوابیده. صورتش معلوم نیست. من از تاریکی می‌ترسم. داد می‌کشم. حاج خانم را صدا می‌زنم. خودم را می‌کوبم به در. توی تاریکی، سرش را بالا می‌آورد، صورتش معلوم نیست، داد می‌زند: «ببر صداتو اَنتر، یه دَقه کَپیدیما.»
نشسته بودم روی نیمکت‌. فواره فیش فیش نمی‌کرد. حوض خالی بود. حوری آمد، با یک مرد، دوستش نیامده بود. شب‌ها هم گاهی می‌آید توی خوابم. روی تابِ وسطِ حیاط می‌نشیند، تابش می‌دهم. می‌خندد، غش‌غش می‌خندد. باد دامنش را بالا می‌برد، پاهاش می‌افتد بیرون، سفید است مثل برف. تنم داغ می‌شود، داغ می‌شود. دوست داشتم همه‌ی آبنبات‌ها را بدهم به حوری. ولی جلو نیامد. آمدم صداش بزنم: «ح ح ح حو حو حو» صدام توی حلقم افتاد، بیرون نیامد. حوری برگشت مرد را نگاه کرد، سرش را تکان داد.
می‌نشینم روی زمین. حاج خانم را صدا می‌زنم. خودم را می‌کوبم به درِ بسته. بالای سرم قدِ یک کف دست روشن می‌شود. چشم‌هام درد می‌گیرد. جایی را نمی‌بینم. «اگه می‌خوای بیای بیرون باید حرف بزنی. یه دختر با اون قرصا مرده. اونا رو کی بهت می‌داد؟» مرده؟ حاج آقا هم مرده بود که سرِ دست بردند چالش کردند. گریه‌ام می‌گیرد. حاج خانم روی پاش می‌کوبید: «منزل نو مبارک حاجی.» رفته منزل مبارکیِ مرتضی، من را نبرده، گفته راهش دور است خسته می‌شوی. دست می‌کنم تو جیبم. پول‌هام نیست. اگر حوری زنم نشود؟ باید بروم دنبال فرزاد. در باز می‌شود. یکی دستم را می‌کشد. مچ دستم درد می‌گیرد، عرق کرده. هر چی بیشتر تکانش می‌دهم بیشتر درد می‌گیرد.
سرباز در اتاقی را باز می‌کند. مردی به صندلی بزرگِ سیاهی تکیه داده. کیسه‌ی سفید را گذاشته روی میز، دارد یک چیزی را نگاه می‌کند. کنارش یک نفر دیگر ایستاده که کفش‌هاش مثل بقیه نیست. ریش و سبیل هم ندارد. نگاهم می‌کند. دست می‌کشم به صورتم. می‌گویم: «بزن درمی‌یاد، اون‌وقت باید بزنیش، هر روز‌.» سرش را پایین می‌اندازد، به مردی که به صندلی بزرگ تکیه داده، می‌گوید: «توی تحقیقات محلی متوجه شدیم. اون یکی پسرش پیداش کرده. از خانواده‌های قدیمی محله‌اند. همه می‌شناسن‌شون خصوصا بزرگه رو.»
مرد ازش می‌پرسد: «مرگ چند ساعت قبل گزارش شده؟» می‌ترسم، خودم را تکان می‌دهم مثل موقع‌هایی که شاش دارم. کسی در می‌زند، دو تا کفش می‌آید تو، از کفش‌ها می‌روم بالا، شلوار، پیرهن سیاه، مرتضی آمده. حتما حاج خانم همه‌ی کوچه‌ها را دنبالم گشته، شاید هم قهر کرده با من. مرتضی چیزی می‌گوید، نمی‌فهمم، صداش یک‌جوری شده. بلند می‌شوم، دست می‌اندازم گردنش. صورتش تیغ‌تیغی است، حتما نزده امروز. دست می‌کشم روی موهای کوچولوی صورتش، دستم خیس می‌شود. چشم‌هاش را بسته، حرف نمی‌زند، شانه‌اش تکان می‌خورد. اگر حوری زنم نشود چه‌کار کنم؟

 

ثبت شده در سایت پیرنگ طی شماره 1710 و در روز سه شنبه ۲۰ آذر ۱۴۰۳ ساعت 23:40:35

نادره مخلوق اقیانوسی

نویسنده: نادر هوشمند

 

بخش نخست: قسمتی از دست‌‏نوشته‏‌های فرزاد ن. (بدون تاریخ)

خانم‌‏ها و آقایان! امشب می‏‌خواهم داستان یک مخلوق دریایی را برایتان بازگو کنم، پدیده‌‏ای بی‌‏همتا و آفریده‌‏ای شگفت‌‏انگیز که جناب پروفسور پطرسیان با خودش از سفری دور و دراز آورد و سخاوتمندانه به جهانیان عرضه داشتش. بله، پروفسور پطرسیان را می‏‌گویم، ماهی‌‏شناس شهیر زمانه‏‌ی ما که من از این شانس برخوردار بودم تا طی چند سال متمادی به عنوان دستیار ساده و شاگرد معمولی اما کنجکاو و علاقه‏‌مند، در کنارش باشم و از محضرش استفاده کنم و از بحر دانشش بهره‏‌ها ببرم. در واقع، پس از اتمام تحصیلات و کار بر روی چندین پروژه‏‌ی تحقیقاتی درباره‏‌ی آبزیان خلیج فارس و فک‏‌های خزری و نیز به ثمر رساندن چند فعالیت‏ پراکنده‏‌ی زیست‏‌محیطی با همکاری یکی دوتا از دانشگاه‏‌های وطنی بود که کاملاً اتفاقی موفق شدم بورسیه‌‏ای به دست آورم و به دنبال آن، به موسسه‏‌ی تحقیقاتیِ باپرستیژِ اقیانوس‌‏شناسی نیوپلیموث راه پیدا کنم. آنجا بود که دنیای دیگری به رویم گشوده شد، گشایشی که فقط و فقط به مدد پروفسور پطرسیان، یعنی بنیان‌گذار و گرداننده‏‌ی موسسه، اتفاق افتاد. آشنایی با او، حضور در کلاس‏‌ها و دوره‏‌های آموزشی او (چه نظری چه عملی)، مصاحبت با او و استفاده از تجارب گران‌سنگی که داشت، تحول بزرگی را در زندگی من رقم زد که از علم و تخصص فراتر ‏رفت و از من آدمی دیگر ساخت.

اما نه، اکنون وقت حرف زدن از خودم نیست، از داستان اصلی دور نشویم. داشتم می‏‌گفتم که من از این شانس برخوردار بودم تا طی چند سال به عنوان دستیار ساده و شاگرد معمولی، در کنار پروفسور پطرسیان باشم؛ پیش از آن‌که وی دست به یک سفر اکتشافی بزرگ و طولانی بزند. سفر که چه عرض کنم، به زبان طنزآمیز اما بامسّمای خودش، زیارتی علمی بود، نوعی سیاحت شاعرانه – آخر وی هیچ‌وقت بین علم و شعر تفاوت قائل نمی‌‏شد. هدفش از این سفر، مثل سفرهای پرشمار قبلی، بازدید از اقیانوس آرام بود که به چشمش بس عزیز می‌‏نمود و آن را به هر مکان جغرافیایی دیگری بر کره‌‏ی زمین ترجیح می‌‏داد: مواجهه با طوفان‏‌های متعدد درست به مانند ماجراجویان قدیم‏‌الایام؛ پهلو گرفتن در کناره‏‌های جزیره‌ی ایستر، بازیافتن بومیانِ دوست و آشنا، هم‌صحبتی با ملاحان غریبه و هم‌نشینی با دریانوردان خارجی، شنا در آب‏‌های آرام، مطالعه‏‌ی دوباره‌‏ی فرآیندِ به پهلو حرکت کردنِ خرچنگ‏‌ها، غواصی در اولین فرصت پیش ‏آمده، عکس‌برداری از هر چیز اقیانوسیِ جان‌دار یا بی‏‌جان؛ خروار خروار یادداشتِ توصیفی برداشتن (بر طبق عادت قدیمی‌‏اش) از موضوعات مشاهده‏ و بررسی شده، نظاره کردن خورشید سرخ‌‏فام که هر بار با همان کندی همیشگی پشت جزایر سلیمان می‏‌افتد، آن هم به مانند دین‌داران (چرا که نه؟ مگر یک دانشمند نمی‏‌تواند نگاهی دینی داشته باشد؟) و سرانجام دراز کشیدن بر سواحل ماسه‌‏ایِ آیتوتاکی – یعنی جایی که به نظر می‏‌رسد در آن، نسیم دریایی همراه با زمزمه‌‏ی امواجِ هر دم نوشونده‏‌ی دریای آرام، روان آسوده‌‏ی مسافر خفته در زیر آسمان پرستاره را با خود به این سو و آن سو می‏‌برد. و تازه این، همه چیز نیست: پروفسور پطرسیان با خودش چیزی از این مکان‌‏های سحرآمیز به ارمغان آورد که من نمی‌‏توانم بدون آمیزه‏‌ای از احساس شادی و اندوه ژرف، از آن سخن بگویم. به‌زودی خودتان چرایش را خواهید فهمید.

من مدتی پیش از بازگشت پروفسور پطرسیان که با بی‏‌صبری انتظارش را می‏‌کشیدم، کم و بیش در جریان واقعه بودم؛ اما درباره‌‏ی سورپرایزی که منتظرم بود کمترین ایده‌‏ای نداشتم. قضیه، بر اساس شایعاتی که این‌ور و آن‌ور راه افتاده بود، به آخرین اکتشاف پروفسور پطرسیان مربوط می‏‌شد؛ اکتشافی که هیچ‌کس از ماهیت آن خبر نداشت، اما چه بخواهیم چه نخواهیم به شایعات و فرضیات زیادی دامن زده بود. همین‌جا باید اشاره کنم که تا آن روز کسی ندیده بود که پروفسور پطرسیان با دست خالی از سفرهای تحقیقاتیِ کوتاه‌‏مدت و بلندمدت برگردد. روح کشف و دانش بر وجود نازنین این دانشمند که شدیداً بر ناشناخته‏‌ها باز بود، حکومت می‏‌کرد و این روح که هم لطیف بود هم سخت، دو بال غول‏‌آسا داشت که بدون آنها پرواز سرگیجه‏‌آور ایکاروس چهل‏‌ساله‏‌ی ما بر فراز پهنه‏‌ی دریاهای آرام و ناآرام نمی‏‌توانست محقق گردد: کنجکاوی و بی‌‏پروایی. افزون بر این، نباید دانش بیکران پروفسور پطرسیان را فراموش کرد که تقریباً همه‏‌ی قلمروها را درمی‏‌نوردید و هیچ موضوعی را از قلم نمی‌‏انداخت و هرگز در برابر موانعی که بر سر راه میل آتشینش سبز می‌‏شدند، تسلیم نمی‏‌شد. در پایان باید با کسانی که به درستی اشاره کرده‌‏اند هم‌سخن شوم و بگویم که طبیعت‌گرای مجرب ما از جانب پوزئیدون، خدای اسطوره‏‌ای دریاها و اقیانوس‌‏ها، از موهبت ویژه‌‏ای برخوردار بود که به مدد آن می‏‌توانست این قبیل اکتشافات دریایی را به خوبی انجام دهد.

من بین نخستین کسانی بودم که پروفسور پطرسیان را با همه‏‌ی احترامی که سزاوارش بود، پذیرا شدند. چه بعدازظهر فراموش‌‏نشدنی‏‌ای! اعتراف می‏‌کنم که دلم برای این عالم عالیقدر تنگ شده بود و بی‌تاب دیدار دوباره‌‏اش بودم. او را کمی غیرعادی و متفاوت یافتم: با موهای جوگندمی آشفته و سیمایی خسته گام بر می‏‌داشت، هر چند قدم‌هایش استوار بود و به زنان و مردانی که به گرمی سلامش می‏‌دادند و می‏‌کوشیدند تا کمی بیشتر نزدیکش شوند وقعی نمی‏‌نهاد – به فاتحی از دوران باستان می‏‌مانست که بار عام داده بود و اکنون اتباع جدیدش مترصد لحظه‌ای بودند تا چشمشان به جمالش روشن شود! ریش نتراشیده‌‏ای داشت که البته مانعی بر روشنیِ سیمایش نبود و لبخندی که مدام تحویل می‏‌داد آدمی را به یاد شمن‏‌های کم‏‌حرف می‏‌انداخت که پس از طی آزمونی دشوار، ظفرمندانه به نزد قبیله بازگشته‌‏اند. پروفسور پطرسیان واقعاً هم چنین کاری کرده بود، آری او موفق شده بود در جریان آخرین غواصی‌‏اش در اعماق دست‏‌نخورده‏‌ی اقیانوس آرام چیز بی‏‌همتایی به دست آورد. نه نزد گذشتگان نه نزد کنونیان، هیچ متخصصی چشمش به چیزی با چنین ویژگی‏‌هایی نیفتاده بود، ویژگی‏‌هایی که هرگز در هیچ زبانی، در هیچ اطلس یا کتاب راهنمایی درج نگشته بودند؛ هیچ دانشنامه‌‏ای آنها را آشکارا یا تلویحاً توصیف نکرده بود و هیچ کتابی به آنها اشاره نکرده بود. حتی امکان وجود چنین چیز زنده‌‏ای تا به آن روز از بارورترین و غنی‌‏ترین اذهان تخیلی تاریخ زیست‏‌شناسی دریایی نیز دریغ شده بود.

خرسندانه به خودم گفتم: پس این‌طور! حق با دور و بری‏‌ها بود! چشمانم که پیشاپیش مسحور شده بودند به آکواریومی خیره مانده بودند که اندازه‏‌ای متوسط داشت و محتوای آن با یک پرده‏‌ی خاکستری ضخیم پنهان شده بود. جماعتی کم و بیش چشمگیر از زن و مرد، اسیر میلی بی‌‏نام و بی‌‏تاب از علاقه‌‏ای مقاومت‏‌ناپذیر، پیرامون آکواریوم پچ‏‌پچ می‏‌کردند، از تصوراتشان می‏‌گفتند، به شور می‏‌آمدند و با بی‏‌صبری انتظار می‏‌کشیدند. سرانجام حرکت ناگهانی دست پروفسور پطرسیان انتظار ذله‏‌کننده‏‌ی بازدیدکنندگان را شکست و با برداشتن پرده، همگان را حیران و انگشت به دهان ساخت: داخل آکواریوم که تا نیمه پر از آب زلال بود آفریده‌‏ای شگفت‏‌انگیز دیده می‏‌شد. این مخلوق، یک هیولای آبی نبود؛ بلکه بیشتر به یک ماهی غیرطبیعی می‏‌مانست با پهلوهایی تقریباً صاف. باله‌‏های شکم و سینه و پشتش به راحتی خم و راست می‌‏شدند و پولک‏‌های پرشمارش گاهی به رنگ شب‌‏تاب درمی‏‌آمدند و گاهی نیز بی‏‌رنگ می‏‌ماندند. رفتارش تداعی‏‌گر رفتار یک گرزه‏‌ماهی بود که انگار حاضر نمی‏‌شد اعماق ظلمت‏‌زده‏‌ی زیستگاهش را با هیچ مکان دیگری معاوضه کند. با این وجود، نه خجالتی بود نه پررو، نه بی‏‌تفاوت نه کنجکاو، از کراهت منظر و ترسناکیِ طبیعیِ آبزیان ژرف‌‏دریاها نیز در او خبری نبود. یگانگی نگاهش، هم به معصومیت بچه ‏فُکی می‌‏مانست که زیر ضربه‏‌ی زوبین اسکیموهای بی‏‌رحم در حال جان دادن است و هم به دشمنی غریزیِ یک کوسه‏‌ی چکشی. با این که در سکوت حرکت می‏‌کرد اما اگر سرتاپا شنوایی می‌‏شدید، می‌‏توانستید پژواکی از غرش دریاهای طوفانی را از جانبش بشنوید. در حقیقت این مخلوق در نگاه نخست هیچ ویژگی منحصر به فردی نداشت. اما آشنایی تدریجی با هاله‏‌ی مرموزی که پیرامونش را احاطه کرده بود همان و پی بردن به شگفتی وجودش همان. انگار کهن‌‏الگوی تمام موجودات اقیانوسی در این مخلوق حلول کرده بود. هر اسمی می‏‌خواهید رویش بگذارید: خیال‌‏انگیز، متصورشده، وهم‌‏آور، به اندیشه‌‏نیامدنی، فرضی. در واقع این آفریده نشان‌های متعددی داشت و گمان‌های بسیاری بر می‌انگیخت، اما بی‌نام بود و به سختی توصیف‌ناپذیر یا بهتر است گفت هیچ نامی را بر نمی‌تافت و هیچ توصیفی را نمی‌پذیرفت. من یکی که اسمش را می‌‏گذارم ناموجود، آری ناموجودی که با نیروی باورنکردنی‏‌اش قادر بود تمامی هستندگان دریایی را به واسطه‏‌ی آواها، تصاویر و تخیل، از نو زنده گرداند. اما اشتباه است اگر فکر کنید که من دارم برای شما از یک پرده‏‌ی سینمایی، یک تابلوی جان‌دار یا یک مبدّل شنیداری مسحورکننده صحبت می‏‌کنم: فراتر از اینها، مخلوق دارای قدرتی ماوراطبیعی بود که می‏‌توانست جان جهانِ اقیانوسی را برانگیزد، آن هم با همه‌‏ی عظمتش و البته با تک‏‌تک جزئیاتی که مختص سایر مخلوقاتش بود. این مخلوق قادر بود هر چیزی را که می‌‏توانست به خوبی در اقیانوس زندگی کند، زنده گرداند. بی‏‌شک مخلوق، اندامی بس انعطاف‏‌پذیر و رنگی هر دم متغیر داشت که هر از گاهی درخشش فسفرمانند پولک‌های رقصانش را فرو می‌‏بلعید. اما با این حال، هر چند به بزرگی یک ماهی مرکب غول‌‏پیکر یا به ریزی یک ساس دریایی نبود، اما اگر اراده می‏‌کرد می‌‏توانست نقش هر دو را ایفا کند. نه، من قصد ندارم این‌طور تعبیر کنم که مخلوق، به سان یک بالداندرس در افسانه‏‌های آلمانی، اَشکال گوناگونی به خود می‌‏گرفت.

نه، دستگاه جادویی این مخلوق، جور دیگری کار می‏کرد؛ زیرا همزمان، بازنمای انبوهی از اَشکال، اصوات و معانی مختلف بود که جملگی به جهان اقیانوس‌‏ها تعلق داشتند؛ اَشکال و اصوات و معانی‏‌ای که در حضور خودتان، جهان نامبرده را بازسازی و بازنمایی می‏‌کردند و از شما نیز دعوت می‏‌کردند تا در این یگانه فرآیند بازسازی و بازنماییِ خلاقانه شرکت کنید. این مخلوق هرمافرودیت، سن مشخصی نداشت و بهترین اثبات هستیِ پدیده‏‌وارش در یک تناقض غریب خلاصه می‏‌شد: انگار جوان‌‏ترین و پیرترینِ مخلوقات بود و به همین دلیل توان آن را داشت تا هم به واقعیات پیش‏ پا افتاده‌‏ی دریایی و هم به عجایب‏‌المخلوقات دریایی، معنایی نو بدهد.
بازدیدکنندگان برای مشاهده‌‏ی بیشتر و بهترِ مخلوق دریاییِ مختلف‌‏الاَشکال، سر و دست می‏‌شکستند و برای شنیدن صداهای متعددی که به نحوی غیر قابل مقاومت از جانب او تولید و بازتولید می‌‏شد زنجیر پاره می‌‏کردند. صخره‌‏های مرجانی، علف‏‌های آبی، انبوه جلبک‌‏ها، دسته‌‏دسته فرشته‏‌ماهیان، میکروپلانکتون‏‌ها، فواره‏‌ی نهنگ‌‏های تک‏‌افتاده، راه رفتن عمودی اسب‏‌های دریایی، آتشفشان‏‌های فوران‏‌کننده در زیر دریاها، شکوه آلباتروس‏‌هایی که از جزایر غیرمسکونی می‏‌آمدند … نه، بازدیدکنندگان این همه شگفتی را نمی‏‌دیدند و نمی‌‏شنیدند؛ بلکه با سرهایی داغ از رویاگردی‌‏های معجزه‌‏آسا و همراه با چشمانی یکسره نوین و گوش‏‌هایی تماماً تازه و دوبار مسلح شده به حواس پنجگانه‏، بارها و بارها جملگی این شاهکارها را به تصور در می‌‏آوردند بدون این که متوجه گذر زمان شوند.

***
مع‌‏الوصف، حادثه‌‏ای نامنتظره پیش آمد، حادثه‌‏ای که همه چیز را تغییر داد.

با اینکه بدون شک نگاه مدوساگونه‌‏ی ما بازدیدکنندگان و تماشاچیان، نه مخلوق اقیانوسی را آزار می‏‌داد و نه می‌‏ترساندش، اما باعث می‏‌شد که نیروی حیاتیِ سخاوتمندش دم به دم مصرف گردد. چنین نبود که مخلوق دریایی هر روز بیشتر از دیروز به دنبال دیده شدنِ مدام از جانب چشمان حریص ما کوچک و کوچک‌تر شود. نه، چنین نبود. اما با این حال، آینه‏‌ی وجودش بیش از پیش کدر می‌‏شد، بدون اینکه کسی بتواند این روند را متوقف کند یا از سرعتش بکاهد. نمی‌‏دانم چرا پروفسور پطرسیان این بدبختی را پیش‏بینی نکرده بود. شاید دانشمند بزرگ ما در برابر این گنج زنده‌‏ی ارزشمند برای انسانیت، سهل‌‏انگاری کرده بود؛ شاید هم سرنوشت مخلوق اقیانوسی از توان آینده‌‏نگریِ همچون اویی پیشی گرفته بود. خوب یادم می‌‏آید که یک بار که هر دوتامان داشتیم در آزمایشگاه بزرگی که داشت و نقش خانه‌‏اش را نیز ایفا می‏‌کرد با هم گپ می‌‏زدیم، پروفسور پطرسیان به تلخی برایم اعتراف کرد:

«هرگز نباید این موجود را از زیستگاه طبیعی‌‏اش جدا می‏‌کردم. جایی که قبلاً در آن بود، به دور از جملگی بوالفضولی‌‏های زیان‌‏آور مزاحمان، برای سال‏‌ها و سده‌‏ها زندگی آرامی داشت. اعماق نامکشوف که توسط سیاهی‏‌ها اداره می‏‌شدند او را در مقابل هر خطر خارجی محافظت می‏‌کردند. اما حالا خودت شاهدی که چه اتفاقی برایش افتاده: رنج می‏‌کشد، مسخ می‌‏شود و از طبیعت اصلی‏‌اش دور می‏‌افتد بدون این که زبانی برای بیانش داشته باشد. نه فرزاد، لطفاً نگو که من بی‏‌تقصیرم. این منم که مسئول ویرانی تدریجی‌‏اش هستم، من با این غرور بی‏جایی که برای شناختن و سر در آوردن از هر چیزی دارم. اما دوست ضد دکارتیِ من، خودت هم خوب می‌‏دانی که برای ما انسان‌‏ها، شناخت مساوی است با سلطه و سلطه یافتن یعنی دخل و تصرف و نابود کردن. در مقام یک عالم آگاه، من یکی که همیشه تمام تلاشم را به کار بسته‏‌ام تا علیه این اصل کلی که بسیاری از همکارانم آن را تغییرناپذیر می‏‌دانند، بشورم؛ اگر توانستم متحولش سازم و در غیر این صورت، کنارش بگذارم تا بلکه موفق شوم قوانین خودم را ایجاد کنم. اما حالا خودت نتیجه را قضاوت کن! یک شکست تمام‏‌عیار با شرمی که به چهره می‏‌ماند! تنها درسی که این وسط گرفتم این بود که پی بردم علی‏‌رغم ادعاهایی که دارم، بدترین نماینده‌‏ی نژادی هستم که دارم؛ نژاد درمان‏‌ناپذیر فاوست و لاغیر! هیچ‌وقت خودم را نمی‌‏بخشم، می‌‏فهمی؟ هیچ‌وقت!»

هر چه از دستم برآمد برای پروفسور پطرسیان انجام دادم. حتی کمکش کردم تا هر راهی را که ممکن است مستقیم یا غیر مستقیم به نجات مخلوق اقیانوسی ختم شود، عملی کند: نامه‌نگاری با دانشمندان چهارگوشه‏‌ی دنیا، توقف بازدیدهای عمومی برای در امان ماندنِ مخلوق اقیانوسی، تعویض آب و غذا و غیره. متاسفانه هیچ‌کدام از این ترفندها کارگر نیفتاد و مخلوق اقیانوسی به مرور یگانگیِ طبیعتِ غیر عادی و شکوفاییِ خصوصیاتِ غیر طبیعی‌‏اش را از دست داد. زشت شد (حتی کریه‌‏تر از یک حباب‏‌ماهی)، از جنبش و تکاپو ایستاد، رنگش پرید و کل وجود اعجاب‏‌آورش به طرز وحشتناکی پیش پا افتاده جلوه‌‏گر شد. به بیان دیگر، به یک مخلوق دریاییِ معمولی بدل گردید.

پروفسور پطرسیان، ناراحت و دل‏‌نگران از عاقبت کار مخلوق اقیانوسی، سرانجام تصمیم گرفت دوباره در همان‌جایی که برای نخستین بار دیده بودش رهایش کند. به نظر می‌‏رسید تصمیم بجایی باشد. اما همان‌طور که خودتان بهتر می‌‏دانید، زمانی که بدبختی می‌‏رسد و بر در می‏‌کوبد، فقط یک بار نمی‏‌کوبد، بلکه بارها و بارها می‏‌کوبد، و هر بار شدیدتر از پیش: متاسفانه درست یک روز قبل از این سفر، مخلوق اقیانوسی نفس آخرش را کشید و جان داد.

پروفسور پطرسیان اصلاً و ابداً انتظار چنین چیزی را نداشت، بس که ساده‏‌دلانه به نامیراییِ مخلوق اقیانوسی که اکنون فقط و فقط یک تن بدون روان از او باقی مانده بود، باور داشت. شوک وارده او را به خاموشی کشاند و بعد شروع کرد به جویدن روح آشفته‌‏اش. خودش را در آزمایشگاه حبس کرد. سپس در حالاتی که با جنون آنی پهلو می‏‌زد، هر چه ابزارآلات در اختیار داشت در هم شکست و نابود کرد. وقتی که عقلش سر جایش برگشت، اعلام کرد که نمی‏‌تواند همکارانش را تحمل کند و هیچ بازدیدکننده‌‏ای را هم نمی‏‌پذیرد. تمام فعالیت‏‌های علمی‏‌اش را هم متوقف کرد. از این به بعد دیگر کاری نداشت مگر از بام تا شام نشستن و خیره شدن به لاشه‏‌ی کبود و گندیده‌‏ی مخلوق اقیانوسی که بر سطح آب کثیف آکواریوم ساکن مانده بود – آکواریوم، تنها شیئی که به نحوی معجزه‌آسا از دیوانگی دانشمند مشهور جان سالم به در برده بود. من از معدود آشنایانی بودم که هنوز مجوز ورود به این مکان نفرین‏‌شده را داشتند. اما چه سود: با این که شدیداً از وقایع پیش ‏آمده متاثر شده بودم، هیچ کاری هم نمی‏‌توانستم برای پروفسور انجام دهم، به خصوص با توجه به اینکه وی به من اجازه نمی‏‌داد تا در غم بزرگش شریک شوم. موسسه‏‌ی تحقیقاتی که وی اداره‌‏اش را بر عهده داشت و اکنون در غیبت او ریاست جدیدی پیدا کرده بود، تهدید کرد که حقوقش را قطع می‏‌کند. پروفسور پطرسیان، آزرده و عصبانی، فوراً استعفا داد. به مرور زمان نزدیکانش که البته زیاد نبودند، به مالیخولیایش خو گرفتند. همسایگانش فراموشش کردند و هم‌زمان، خاطره‌‏ی مخلوق اقیانوسی به تدریج از یادها رفت؛ انگار نه انگار که روزی روزگاری چنین کاشف بزرگی و چنین کشف عظیمی هم وجود داشته‌‏اند!

ادامه‏‌ی داستان من، یا بهتر است بگویم پایان آن، مرا در وضعیتی مردد قرار می‏‌دهد. در واقع پایانی در کار نیست، نه، من یکی که به چنین پایانی باور ندارم. اکنون می‏‌گویم چرا. مدت زمان کوتاهی بعد از این وقایع غم‌بار، یک روز پروفسور پطرسیان، خاموش و

ساکت، بدون این که کسی را در جریان قرار دهد و بدون این که کسی خبردار شود، آزمایشگاهش را ترک کرد و رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. کسی نفهمید او به کجا رفته است. هیچ رد پایی از خودش به جا نگذاشت. من نخستین کسی بودم که متوجه‌ی غیبتش شدم، روزی که بعد از مدت‏‌ها بی‏‌خبری به سراغش رفتم. در کمال تعجب، درِ آزمایشگاه قفل نبود. صدا زدم «پروفسور! پروفسور!» اما جوابی نشنیدم. وقتی پا به داخل گذاشتم، در غیاب وی، همه چیز سر جای خودش بود به جز لاشه یا بهتر است گفت اسکلت مخلوق اقیانوسی. شک ندارم که پروفسور پطرسیان او را با خودش برده بود.

با احتساب امشب، سال‌‏هاست که از زمان وقوع این ماجرا گذشته و پروفسور پطرسیان هنوز به میان ما برنگشته است. خیلی‏‌ها گمان می‏‌کنند که از غم فراق مخلوق دریایی و از فرط عذاب وجدان، خودش را غرق کرده است. عده‌‏ای دیگر از این دم می‏‌زنند که وی احتمالاً ترجیح داده باقی عمرش را به صورت ناشناس سر کند، حال چه آواره در خشکی چه سرگردان روی دریاها. متاسفانه این افراد فقط ظاهر امور را می‌‏بینند و از واقعیت فراتر نمی‌‏روند؛ به همین دلیل به مخیله‏‌شان هم نمی‏‌رسد که پروفسور پطرسیان، با پشت پا زدن به زندگی روی خشکی، از مرگ برّی، یعنی مرگ هرروزه‏‌ی خشکی‏‌نشینان، گذر کرد و در عوض به زندگی بحری، یعنی زندگی دوباره، دست یافت. اکنون هزاران فرسنگ زیر آب‌‏ها، جهانی که او از این پس در آن ساکن است با چنان جنون عظیم و عمیق و دور از ذهنی برابری می‌‏کند که این فقط و فقط خود اقیانوسِ پرجلال و جبروت است که می‌‏تواند با آن قابل مقایسه باشد، اقیانوسی که بدایت و نهایت و انجام و فرجام هر چیزی از اوست. آری پروفسور پطرسیان آنجاست، در ژرفای اقیانوس. تنها هم نیست، چرا که مخلوق اقیانوسی همراهش است، همو که حتی پس از نیست و نابود شدن، همچنان به سان مُجمَلِ درخشان و چکیده‏‌ی شکوهمندِ زیبایی‏‌ها و شگفتی‏‌های تصورپذیر و تصورناپذیرِ اقیانوس باقی می‏‌ماند، حتی اگر توسن ذهن ما دیگر مانند گذشته‏‌ها قدرت تاخت و تاز در فضای لایتناهی خیال را نداشته باشد. حتم دارم که در همین لحظه که داستانم به پایان می‏‌رسد، پروفسور پطرسیان که از ما زندگان زنده‌‏تر است و در جهانی وسیع‌‏تر از جهان ما زندگی می‏‌کند، دارد به ما لبخند می‏‌زند. می‏‌دانید چرا؟ زیرا این ما خشکی‌‏نشینان ناچیز هستیم که او را به خنده وا می‌‏داریم …

بخش دوم: قسمتی از نامه‏‌ی سامان الف. (مدیر جدید آسایشگاه روانی وارسته) به مورخ ۱۷ اسفند ۱۳۹۲ به استاد سابقش
…….
استاد گرامی، آنچه در بالا خواندید به دست‏نوشته‌‏های فرزاد ن. تعلق دارد که خود وی جملگی آنها را «کاتالوگ اقیانوس‌‏شناسیِ توصیفی» نام‌گذاری کرده است. اگر خاطرتان باشد، پیش از این یکی دو بار در نامه‏‌هایم به این شخص اشاره‌‏ای گذرا کرده بودم. هجده سال از بستری شدنش می‏‌گذرد و در واقع یکی از قدیمی‌‏ترین بیماران آسایشگاه محسوب می‏‌شود. با اینکه کمی اخمو به نظر می‏‌رسد، اما در کل کم‏‌حرف و بی‌‏آزار است و بیشترین کاری که انجام می‏‌دهد، یا خوابیدن است یا نوشتن. به همین دلیل دستور داده‌‏ام تا به طور منظم کاغذ و قلم در اختیارش بگذارند. او مدام سعی می‌‏کند تا بعضی از عبارات و جملات منتخب نوشته‌‏هایش را با صدای کم و بیش نامفهومی که دارد، برای خودش یا بیماران و پرستاران تکرار کند. اما خیلی زود از این کار خسته می‏‌شود و دوباره به کاغذهایش پناه می‌‏برد. با اینکه مضامین نوشته‌‏های وی مدام تغییر می‏‌کنند، اما سرگذشت پروفسور پطرسیان و مخلوق اقیانوسی، هر چند به انحاء مختلف، مدام در آنها تکرار می‏‌شود. زیاده‏‌گویی‌ست اگر اضافه کنم که به استثنای خود فرزاد که راوی این داستان است، باقی چیزی نیست جز ابداعات تمام و کمال یک ذهن بااستعداد اما آشفته که جنون و زوال بر آن سایه افکنده‌‏اند.

متاسفانه درباره‌‏ی خود فرزاد، تنها منبع اطلاعاتی من، پرونده‏‌ی پزشکی اوست. در این سند که البته نمی‌‏دانم تا چه اندازه باید موثق خواندش، به جز محل تولد فرزاد (اراک) و سال تولد وی (۱۳۳۹)، به کودکی و نوجوانی وی اشاره‌‏ای نشده است. انگار این فرد در بیست و پنج سالگی به دنیا آمده باشد! یعنی زمانی که زندگی، کار و سفر را در کنار دریا یا روی دریا آغاز می‏‌کند. در واقع بر اساس پرونده‏‌ی فرزاد، وی در جوانی، در نقاط مختلف خلیج فارس و دریای خزر، به مشاغل دریایی مختلفی دست زده است؛ از جمله ماهیگیری، ملّاحی، تعمیر لنج، پادویی در کشتی‏‌های مسافری کوچک، توربافی، صید مروارید و غیره. اما مدرکی دال بر این که به خارج از کشور هم سفر کرده باشد، وجود ندارد یا دست کم در پرونده‏‌ی پزشکی، به آن اشاره‌‏ای نشده است. در بین سوابق وی، از تحصیلات عالیه، به خصوص در ارتباط با علوم دریایی یا زیست‏‌شناسی یا ادبیات – یعنی معارفی که شالوده‏‌ی نوشته‏‌های وی را تشکیل می‏‌دهند – خبری نیست؛ اما عطش این مرد به دریا و دانستن این که در زیر آب‏‌ها چه می‏‌گذرد، امری کاملاً بدیهی است. ضمناً با نیم‏‌نگاهی به نوشته‏‌های وی می‌‏توان به راحتی پی برد که فرزاد قطعاً اهل مطالعه بوده است، مطالعاتی وسیع اما ظاهراً پراکنده‏.
در پرونده‏‌ی پزشکی این مرد پنجاه و سه ساله با موی سر و ابرو و محاسن سفید و سبیل خاکستری، علت دیوانگی «تصادف در حین دریانوردی» اعلام شده است و به جز تاریخ بستری شدن وی، یعنی زمستان ۱۳۷۴، از سایر جزئیات خبری نیست. علاوه بر این، قدیمی‌‏ترین پرستاران به من گفته‌‏اند که وی تا مدت‏‌ها بعد از آمدنش به آسایشگاه، عادت داشته داخل حوض بزرگ حیاط شیرجه بزند و الم‌‏شنگه‏ راه بیندازد. با اینکه بعدها از صرافت این کار افتاد و دیگر تکرارش نکرد، اما با توجه به چیزی که در سطور قبلی نوشت‌ه‏ام، سر زدن چنین رفتاری از جانب فردی مانند وی نه تنها عجیب نبوده بلکه کاملاً قابل فهم است.

استاد عزیز، هر چند خودم به این نکته واقف هستم که در مقام کسی که تازه به ریاست آسایشگاه منصوب شده است تفحص درباره‏‌ی بیماران فقط در چارچوب وظایف و اختیاراتِ اعطاشده مجاز می‌‏باشد، مع‌‏الوصف علاقه‏‌ی شخصی من نسبت به فرزاد و اثرش، هر روز افزایش می‏‌یابد و مدام کنجکاوم تا درباره‌‏اش بیشتر بدانم.

فرزاد به جز دخترخوانده‌‏اش پریزاد (چه اسم بامسمایی)، ظاهراً هیچ‌کس را در این دنیا ندارد؛ دختری جوان، لاغر و مودب که هر از گاهی به دیدارش می‌‏آید. علی‏‌رغم ترشرویی فرزاد، اما پریزاد با وی مهربان است، دستخط بدش را به سهولت می‏‌خواند، با دقت از نوشته‏‌هایش مراقبت می‏‌کند و آنها را با اعتماد کامل برای مطالعه به من می‌‏دهد. پریزاد اصلاً حرف نمی‏‌زند، طوری که اکثر قریب به اتفاق کارکنان آسایشگاه متفق‏‌القولند که او لال است. با این حال یک بار که در اتاق فرزاد حضور داشت و من نیز همان نزدیکی مشغول سرکشی به بیماران بودم، صدایش را شنیدم؛ انگار داشت برای پدرش که روی تختخواب دراز کشیده بود، بریده‏‌ای از یک ترانه را زمزمه می‌‏کرد. شاید هم داشت لالایی می‏‌گفت. هر چه بود، نفهمیدم به چه زبان یا گویشی می‏‌خواند. باید اذعان کنم که صدای ملیحش شبیه صدای سیرن‌‏هایی بود که افسانه‏‌ها به ما می‏‌گویند – من از طریق دست‏‌نوشته‌‏ی فرزاد با این افسانه‌‏ها آشنا شدم. متاسفانه زمزمه‏‌اش با رسیدن من به دم در اتاق قطع شد و بعد از آن هرگز تکرار نگشت. اما از صدایش که بگذریم، درباره‏‌ی چهره‌‏اش هم باید بگویم که پریزاد از زیبایی دوگانه‏‌ای برخوردار است: از یک طرف پوستی زیتونی دارد که در روزهایی که آفتاب شدیداً می‌تابد از خود درخشش تیره‌‏ای بروز می‌‏دهد و از طرف دیگر، صاحب چشمانی کم و بیش آبی است که آدم با دیدنشان وسوسه می‌‏شود بگوید اندوهِ آرامِ زیبایی‌‏ها و جاذبه‌‏هایِ اقیانوسی را بازتاب می‏‌دهند، به ویژه هنگامی که این زیبایی‏‌ها و جاذبه‌‏ها، در قعر آب‌‏های کشف‌‏نشده، به ناز در کنار هم یا جدا از هم به خواب رفته‏‌اند، آن هم به دور از دیوانگی‌‏های پرهیاهو اما تهی و یکدستِ زمین‌‏های خشک و سترون و بی‏‌رنگِ واقعیت. لعنتی! می‏‌بینید که نثر این بیمار عجیب و غریب حتی بر نحوه‏‌ی نوشتن من هم تاثیر گذاشته است!

ببخشید که پرحرفی کردم. راستش به جز شما، دوست و آشنای دیگری پیدا نکردم تا درباره‌‏ی فرزاد چند خطی برایش بنویسم. در بین اساتید و همکارانی که در طول این سال‏‌ها با آنها برخورد داشته‌‏ام، شما تنها کسی هستید که فراتر از حرفه و تخصص، به سرگذشت شخصی بیماران اهمیت فوق‏‌العاده‌‏ای می‌‏دهید و تلاش می‌‏کنید به کُنه مسائل آنها راه پیدا کنید. اعتراف می‏‌کنم که دلیل کنجکاوی و تمایل روزافزون من به فرزاد نیز حاصل تعالیم گران‌بها و انسانی شماست. در هر صورت، مطالب بیشتری از او برای شما خواهم فرستاد و دفعات بعد برایتان مفصل‌‏تر خواهم نوشت. راستی تا یادم نرفته اضافه کنم که قصد دارم در اوایل اردیبهشت سال آینده، دو سه هفته‏‌ای مرخصی بگیرم و به سفر بروم. به اقیانوس آرام؟ آه نه، نه آن‌قدر دور! اما قطعاً به دریا خواهم رفت، به جزیره‏‌ی هرمز، برای شنا، تماشای تخم‌‏گذاری لاک‏پشت‏‌ها و قدم زدن در ساحل. فقط خدا می‏‌داند چند سال است که مسافرت نکرده‏‌ام و چشمم به آب‏‌های شمال و جنوب کشورمان نیفتاده است. بی‌‏شک این اشتیاقِ تازه متولدشده را مدیون فرزاد هستم. حیف که اجازه‏‌ی این کار را ندارم، وگرنه او را هم با خودم می‏‌بردم. البته دست‌‏نوشته‌‏هایش با من خواهند بود، درست مثل یک کتاب راهنما، یک دانشنامه و از همه مهم‌تر، یک شعر زیبا.
استاد عزیز! در آستانه‌‏ی سال جدید، صمیمانه برای شما ایام خوشی را آرزومندم. مراقب خودتان باشید. در اولین فرصت برایتان مجدداً خواهم نوشت.

شاگرد و دوستدار همیشگی شما، سامان

ثبت شده در سایت پیرنگ طی شماره 1705 و در روز چهارشنبه ۷ آذر ۱۴۰۳ ساعت 21:01:23

پایان حکومتِ بابا

نویسنده: فائزه مرزوقی

ظهر بود و ماه مرداد. آفتاب نشسته بود روی سقف ماشین و هرکجا که عاطفه می‌راند با آن‌ها بود. تمام طول مسیر. از شهر تا همان روستاهای دور. هرجا که او بلد نبود و نمی‌دانست کدام بری دارد می‌رود، آفتاب بود و داغ و بی‌رحم اتاق پراید را مثل فر دیواری خانه‌شان کرده بود. نشان عاطفه بود برای رفتن. هرچه هرم هوا بیشتر، مقصد نزدیک‌تر. به درخت‌های تک و توک جاده نگاه می‌کرد و هرجا آدمی یا دامی می‌دید مطمئن می‌شد آن‌جا جای ایستادن نیست. خیلی از خانه دور شده بودند. سر چرخاند و نگاه صدی کرد. صدی سرش را به شیشه چسبانده بود و انگار داشت یک گوشه از داشبورد را تماشا می‌کرد. عاطی دست گذاشت روی پای او:
– صدی؟! تشنه نیسی؟
صدی مثل یک لاک‌پشت پیر هزارساله آرام سرش را چرخاند و با چشم‌های خشک و لب‌های ترک‌خورده نگاهی به عاطفه کرد.
حتی عرق هم نکرده بود، صورتش هم قرمز نبود ولی چشم‌های عاطی داشت می‌سوخت. آن‌قدر عرق شره کرده روی صورتش که دیدش را تار کرده بود. راهنما را داد بالا و کشید کنار جاده. یکی از بطری‌های کوچک آب را از روی صندلی عقب برداشت و گذاشت روی داشبورد. بعد با نوک انگشت بهش اشاره کرد:
– ایی آبه. آب. وِردار بخور.
نگاه صدی رفت روی آب. عاطفه از روی صندلی عقب یک بطری دیگر برداشت و ریخت روی سر و صورت خود. این بار بازوی صدی را توی دست گرفت و تکانش داد:
– بخور خنگ خدا. بخور.
در تمام طول راه سر صدی مثل عروسک‌های تزیینی توی ماشین می‌خورد به شیشه و صدا می‌داد.
– می‌بینی مونو به کجا رسوندی؟
بعد ته بطری را سر کشید و آن یکی را از روی داشبورد برداشت و گذاشت توی دست‌های صدی.
– ایی جا و می‌بینی؟ فک کنم طرفای شوشتر باشیم.
نه جاده را بلد بود نه قبل از آمدن چک کرده بود باید از کدام راه بیاید و باک بنزین پر است یا خالی. یک‌دفعه مثل اینکه جن‌زده شده باشد لباس تن کرد و ساک صدی را آماده کرد و باکس‌های آب را انداخت توی ماشین. از شهر که بیرون زدند نگاهش به تابلوهای توی جاده بود. آخر، صبح که هوا هنوز تاریک بود یکی از رفقای کاوه زنگ زد و خبر داد حکم یکی از هم‌بندی‌های کاوه را داده‌اند و باید حواسشان جمع باشد. چیزی توی دل عاطی ریخته بود مثل روغن داغ. سوزانده بودش، جزغاله‌اش کرده بود. با دو دست کوبید توی سرش و نمی‌فهمید چرا صدایش در نمی‌آید. نه صدا نه گریه. فقط گیج و گم چرخیده بود توی اتاق و بعد هم رفته بود سر وقت صدی.
داغی خبر صبح هنوز توی دلش بود و هیچ آبی آن را مرهم نمی‌شد. باید زودتر برمی‌گشت. باید کار را یک‌سره می‌کرد و برمی‌گشت.
دسته‌ی راهنما را داد پایین و پا گذاشت روی کلاج. دلش می‌خواست چنان گاز بدهد تا یک جایی پرت شوند پایین و خودش با صدی نیست و نابود شود. اما چیزی مثل نسیم توی گرمای دلش مانع می‌شد. هیچ کس خبر نداشت صدی یا همان سرتیپ سابق صدراله عیانی مثل آدم‌های پیر خرفت فقط می‌خورد و می‌خوابد. نه ابهتی نه جلال و جبروتی. توی جلسات دادگاه هم کسی سراغش را نگرفت. حتی کاوه هم نپرسیده بود بابا کجاست. اما عاطی برای این‌که چیزی گفته باشد از صدی هم حرف می‌زد:
– داره دق می‌کنه. همی روزاس که سر به بیایون بذاره.
کاوه را که نمی‌گذاشتند زیاد ملاقات کرد. مثل همان وقت‌هایی که عاطی هر هفته‌ی خدا می‌رفت تهران. از ترمینال چادر سرمی‌انداخت و می‌کوبید تا شمیرانات. به هر کیوسک تلفنی که می‌رسید، به صدی زنگ می‌زد و التماس می‌کرد کاری کند برادرش علی را ببیند، اما صدی تازه سرهنگ تمام‌اش را گرفته بود. بدش می‌آمد کار و زندگی‌اش قاتی کثافت‌کاری‌های علی شود. آن‌قدر لنگ کرد آن‌قدر سنگ انداخت جلوی پای عاطفه تا یک‌روز دم‌دمای صبح به خانه‌شان زنگ زدند و آدرس قبری را دادند که علی را همان چند دقیقه پیش خوابانده بودند تویش.
– علیِ یادت میاد؟
انتظار داشت صدی علی را به یاد بیاورد چون هر پنجشنبه با یک بشقاب حلوا و یک قاب عکس رنگ و رو رفته و دو تا شمع نیمه‌‌جان، اسمش توی خانه می‌آمد. خودش هم که مدام او را توی قامت کاوه می‌دید. توی ریش انبوه و موهای کم‌پشت سیاهش. توی هر خنده‌ای با دندان‌های ردیف و لبخندی با لب‌های درشت. توی هر باری که می‌شنید بچه‌ی حلال‌زاده به دایی‌اش می‌رود و عجیب کاوه شبیه به علی شده بود. خودش تک و تنها می‌خواست دنیا را گلستان کند. عاطی ترسیده بود بهش گفت:
– می‌شه یه امشبِ نری؟
اما کاوه هرشب می‌رفت. بیماری صدی تازه داشت خودش را نشان می‌داد. به عاطفه می‌گفت ننه. زل می‌زد توی چشم‌های کاوه و بهش می‌گفت:
– شما چقد آشنایی بِرادر.
مهر بازنشستگی‌اش که خشک شد، مریضی‌هاش یکی یکی بیرون زدند. عاطی دلشوره‌ی کاوه را داشت. باید به که دل خوش می‌کرد وقتی زندگی فقط همین یکی را برایش گذاشته بود؟ انسولین صدی را یک‌بار می‌زد یک‌بار لب پنجره چشم‌انتظار کاوه می‌ماند. قرص‌های فشار صدی کدام بود؟ کاوه چرا دیر کرد؟
خودش هم نباید دیر کند.
به شب بخورد راه را گم می‌کند و کاوه چشم‌انتظار می‌ماند. حتماً از صبح که هم‌بندی‌اش را دیده دارد می‌لرزد.

خودش در تمام شب‌های شلوغی حضور داشت مثل یک آدم نترس، اما وکیلش گفته بود ترس دارد عاطفه خانم، ترس. جاده‌ی شوشتر – اهواز بودند. این را تابلوهای سبز توی جاده می‌گفت. هیچ‌کس نبود. یک دشت و تک و توک ماشین‌ها که در مسیر می‌رفتند و کم‌تر می‌آمدند. یاد وقتی افتاد که کاوه را توی بغل داشت و آن یکی را توی شکم. صدی رفته بود خرمشهر و فقط علی برایش مانده بود. با موتور از اهواز تا همین جاها آوردشان. بنزین که تمام کرد. زد کنار جاده. عاطی درد داشت. بمب صاف خورده بود توی محله‌شان و او حس کرده بود بند دلش پاره شده و الان است بچه به دنیا بیاید. کاوه را بغل زده بود و پای برهنه چرخیده بود توی کوچه میان خاک‌ها. چشم‌اش می‌سوخت و تار می‌دید. دهانش مزه‌ی خاک گرفته بود. کاوه داشت ور می‌زد. باید فرار می‌کرد. صدی گفته بود می‌برمتان شیراز پیش قوم و خویش‌ها اما جان عاطی را به لب رسانده بود و نبرده بودشان. عاطی سر چرخاند و توی دود و آتش علی را دید درست مثل همان لحظه که هرجای جاده سر می‌چرخاند علی را می‌دید با آن موتور سوزوکی‌اش و باک بنزینی که تمام شد.
– آخرش علی به دادُم رسید. گف می‌فرستمت یه جایی که اَ جنگ خبری نباشه.
به لبخند علی فکر می‌کرد در لحظه‌ی آخر. به این که یک‌جایی مثل همان جاده، مینی‌بوس از هم جدایشان کرد و بعد هم صدی و دست آخر سرنوشت. علی را ندید که ندید عین همان بچه‌ی تو شکمش که مرده به دنیا آمد.
– پسر بود صدی. گفتی کو؟ گفتُم دیر اومدی عامو.
یک‌دفعه دردی توی دلش پیچید. خیال کرد دارد می‌زاید. خیسی عرق ریخته بود روی سیاهی چرم صندلی. ترسید. ترمز کرد. کامیونی از کنارش رد شد و دست گذاشت روی بوق. جاده به دو راه تقسیم می‌شد. سمت راست شوشتر بود و مستقیم اهواز. پیش خودش گفت وقتش رسیده است. آرام ماشین را برد توی خاکی. چراغ بنزین روشن شده بود. کاوه می‌گفت:
– نترسی مامان. ای‌طور وقتا تا هفتاد کیلومتر می‌برتت.
خاموش کرد و به هفتاد کیلومتر قبل‌تر فکر کرد. به این‌که توی راه پمپ بنزین دید یا نه؟ بعد بی‌معطلی از ماشین پایین رفت و در کنار صدی را باز کرد:
– بیو پایین.
نگاهش را انداخته بود روی لباس‌های صدی و دست خودش که داشت او را کمک می‌کرد تا پیاده شود. نمی‌خواست او را ببیند. او را که حسابی تکیده و رنگ‌پریده شده بود. او که بیشتر شبیه به پادوهای پیر بود تا سینه‌چاک‌های اعظم. صدی پیاده شد و کنار جاده ایستاد. شل و وا رفته. عاطی باکس بطری‌های آب را برداشت و برد آن طرف‌تر توی خاکی. صدی هم دنبالش راه افتاد.
– هر وقت تشنه‌ات شد بخور. باشه؟
بعد دور و برش را نگاه کرد. انگار زمان متوقف شده بود. نه آدمی نه ماشینی و نه حتی جانوری. صدی نشست روی باکس و به زمین خیره شد. عاطی باز هم نخواست نگاهش کند. این‌طور وقت‌ها باید یاد گذشته می‌کرد. یاد همیشه که صدی نبود و خودش یکه و تنها شهر به شهر غریبی می‌کشید؛ یک ‌بار برازجان. یک دفعه شیراز. سمت خرم‌آباد. جنوب بوشهر. قدم برداشت سمت ماشین و به این فکر کرد خانه به دوشی‌اش خیلی سخت نبود این که ندید مادرش چطور مرد و قبر برادرش یک جای دور افتاد سخت بود. نه! سخت‌تر مرده‌ی آن نوزادی بود که حالا باید برادر کاوه می‌شد و بدتر از همه قیافه‌ی صدی بود که توی تمام این ماجراها مثل همان لحظه داشت زمین را نگاه می‌کرد. انگار توی بدنش خون نباشد و دلش برای کسی نرود. توی تنش آب نباشد و از شرم عرق نکند. همیشه همین باشد. خیره به یک نقطه و خداحافظ شما.
کنار ماشین رفت و به جاده نگاه کرد. به مسیری که باید برمی‌گشت. به شهری که کاوه بود و حتماً آدم به جایی تعلق دارد که یک نفر برایش چشم‌انتظار مانده.
سوار شد و با نگاه به جاده دور زد. با خودش گفت حالا قیم خانواده کیست؟ سرتیپ عیانی کجاست؟ چه بلایی سرش آمده؟ دور می‌زد و به چراغ قرمز باک نیم‌نگاهی می‌انداخت. نمی‌دانست چه مرگش شده؟ چند نفس عمیق کشید. بوی صدی تو ماشین جا مانده بود. بی‌معطلی کولر را روشن کرد و شیشه‌ها را داد پایین. علی می‌گفت:
– ایی نه برای تو شوهر می‌شه نه برای کاوه بوآ.
گوشی تلفنش را از جیب مانتو کشید بیرون. نمی‌توانست هم رانندگی کند هم آن مسیج آماده را برای وکیل کاوه بفرستد. جاده خلوت بود و انگار هنوز زمان ایستاده بود و او داشت با یک سرعت یکنواخت پیش می‌رفت. فقط بوی صدی داشت بیشتر می‌شد. شیشه‌ها را بیشتر پایین داد و کولر را روی دور تندتری گذاشت. صدای باد توی گوش‌هاش فریاد شد. نمی‌توانست بفهمد صدای علی بود یا کاوه. آن حرف‌ها مال برادرش بود یا پسرش:
– فک کن هرکی قد گام خودش یه قدم برداره.
و گیج شد و یادش نیامد به کدام‌شان گفت:
– مو چه کار می‌تونم کنم ها؟
صدای یک بوق ممتد او را هشیار کرد. انگار از خواب پرید. ماشین ریپ می‌زد. بنزینش تمام شد؟ علی ایستاد کنار جاده.
با یک دست کاوه را بغل زد و با یک دست بطری خالی را توی هوا تکان می‌داد. آن وقت‌ها آدم زیاد بود. عاطی سر چرخاند و هیچ کس را ندید. توی آینه نگاه کرد و خیالش راحت شد صدی هم او را دیگر نمی‌بیند. تکان ماشین بیشتر شد.
با خودش گفت نکند ترمز کند و ماشین دیگر روشن نشود؟ پا روی گاز گذاشت و نگاه به صفحه‌ی موبایلش انداخت. باید مسیج را می‌فرستاد. کاوه هم حرف علی را می‌زد:
– دوران حکومت بابا تموم شده عاطی خانم.
گوشی را برد تا روبه‌روی صورتش. داشت می‌خواند «امروز پدر کاوه…» که ماشین درست روی خط ممتد سفید جاده ایستاد. دانست نباید تقلا کند پس آرام از ماشین پیاده شد و رفت توی خاکی کنار جاده.
آفتاب داغ و زمین خشک بود. یادش افتاد تمام بطری‌ها را برای صدی گذاشته. دلش نمی‌خواست صدی بمیرد اما دیگر حوصله‌اش را هم نداشت. باید یک‌روزی به دردشان می‌خورد دیگر و یکی از نام و نشانش استفاده می‌کرد. مگر نه این که کاوه را فرستاد مرز تا سربازی‌اش تمام شود و آدم شود؟ آدم شد؟ صدی می‌گفت هر کس انگ سیاسی بخورد آدم بشو نیست.
نگاهی به صفحه‌ی تلفنش انداخت که به تاریکی می‌زد. آنتن خط هم رفته بود. کمی جا‌به‌جا شد. یک خط کوچک عمودی افتاد روی صفحه. چند قدم دیگر برداشت. از تشنگی زبانش خشک شده بود. سر برد بالا رو به آفتاب. با خودش فکر کرد توی برزخ افتادن باید همان شکلی باشد. میان یک برهوت و تنهایی و آفتاب. بغضش گرفت. نفهمید مسیج را فرستاد یا نه. به پشت سرش نگاه کرد. صدی قاتی خار و خشکی راه شده بود، اما خودش هنوز جان داشت. باید مخالف مسیری که صدی را گذاشته بود پیاده گز می‌کرد، شاید کسی برای کمک از راه می‌رسید.

ثبت شده در سایت پیرنگ طی شماره 1694 و در روز سه شنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۳ ساعت 20:43:55

فقر چیزکیکی من

نویسنده: نویسنده: هاروکی موراکامی - مترجم: اکرم موسوی

 

اسمش را گذاشته بودیم «محله‌ی مثلثی». به نظرم اسم دیگری برازنده‌اش نبود. منظورم این است که آن ناحیه شکل یک مثلث کامل بود، انگاری که یک نفر آن را به آن شکل درآورده بود. من و او آنجا، در آن محل زندگی می‌کردیم، حوالی سال ۱۹۷۳ یا ۷۴.
وقتی می‌گویم «محله‌ی مثلثی» ذهنتان سمت دلتا یا چنین چیزی نرود. محله‌ی مثلثی‌ای که ما در آن زندگی می‌کردیم باریک‌تر از این حرف‌ها بود، بیشتر شبیه یک قاچ. مثلاً یک چیزکیک دایره‌ای دست‌نخورده را در نظر بگیرید و با چاقو به دوازده قسمت مساوی تقسیمش کنید، مثل صفحه‌ی ساعت. مسلماً حالا دوازده برش مثلثی دارید که زاویه‌ی رأس هر کدام ۳۰ درجه‌ است. یکی از این برش‌ها را بردارید و در پیش‌دستی بگذارید و همان‌طور که چای‌تان را جرعه‌جرعه می‌نوشید، به دقت وراندازش کنید. آن سر نازک برش باریک کیک را می‌بینید؟ محله‌ی مثلثی ما دقیقاً همین شکلی بود.
شاید بپرسید: «حالا یک چنین تکه‌زمین عجیب‌و‌غریبی به این شکل از کجا آمده بود؟» شاید هم نپرسید. چه بپرسید چه نپرسید فرقی نمی‌کند، چون جواب این سوال را نمی‌دانم. از در و همسایه‌ها پرس‌و‌جو کردم ولی تنها چیزی که دستگیرم شد این بود که این محل از خیلی خیلی وقت پیش مثلثی بوده، الان هم هست، و احتمالاً بعدها و بعدها هم مثلثی‌ خواهد بود. انگار مردم آنجا دلشان نمی‌خواست حرفی درباره‌ی محله‌ی مثلثی بزنند یا حتی به آن فکر کنند. حرف زدن درباره‌ی آن مثل این بود که داری از زگیل پشت گوششان می‌پرسی. بهتر بود حرفی درباره‌اش نزنی. احتمالاً هم علتش شکل عجیب‌و‌غریبش بود.
در امتداد هر دو طرف محله‌ی مثلثی خطوط راه‌آهن بود، یکی خط راه‌‌آهن همگانی و دیگری خصوصی. دو خط تا قسمتی به موازات هم پیش می‌رفتند، بعد درست در نوک قاچ یک دوراهی تشکیل می‌دادند، طوری بود که انگار یکدیگر را دریده و با زاویه‌های عجیب‌وغریبی از هم منشعب می‌شدند، یکی به سمت شمال می‌رفت و دیگری به سمت جنوب. الحق که منظره‌ی تماشایی‌ای بود! هر وقت به قطارهایی که ویژویژکنان از نوک محله‌ی مثلثی می‌گذشتند خیره می‌شدم، احساس می‌کردم روی پل فرماندهی ناوشکنی ایستاده‌ام که دارد با تکه‌تکه کردن امواج اقیانوس مسیرش را باز می‌کند.
از لحاظ سکونت‌پذیری، محله‌ی مثلثی افتضاح بود. دلیلش اول از همه، این میزان صدای واضح بود. اما چه انتظاری دارید؟ زندگی کردن در محلی که بین دو خط راه‌آهن گیر افتاده مگر می‌شود گوش‌خراش نباشد؟ در جلویی را که باز کنی یک قطار غرش‌کنان رد می‌شود، پنجره‌ی پشت خانه را که باز کنی قطار دیگری رعدآسا، درست از مقابل چشمت می‌گذرد. وقتی می‌گویم «درست از مقابل چشمت» غلو نمی‌کنم. قطارها به حدی به ما نزدیک بودند که می‌توانستم با مسافرها چشم‌تو‌چشم شوم و سری به نشانه‌ی احوال‌پرسی برایشان تکان دهم. واقعاً که عجب وضعی بود حالا که به آن فکر می‌کنم.
با خودتان فکر می‌کنید بعد از اینکه آخرین قطار شب گذشت، همه جا آرام می‌شود. نه؟ من هم قبل از اینکه به آنجا نقل مکان کنم همین فکر را می‌کردم. اما مشکل این بود که هیچ «قطار آخری» در کار نبود. آخرین قطار مسافربری دقیقاً قبل از ساعت یک نصفه شب می‌گذشت. اما بعد از آن نوبت قطارهای باری نیمه‌شب بود و به محض اینکه دم صبح عبورشان تمام می‌شد، دوباره قطارهای مسافربری روز بعد شروع به کار می‌کردند. و این چرخه هر روز ادامه داشت.
از دیوانگی‌مان بگویم.
ما آنجا را برای سکونت انتخاب کردیم، آن هم به یک دلیل، چون مفت بود. خانه‌ی مجزایی بود با سه اتاق، حمام و حتی یک باغچه‌، که همه‌ی این‌ها را می‌توانستی تقریباً به قیمت اجاره‌ی یک سوئیت داشته باشی. تازه، چون خانه‌ی مجزایی بود می‌توانستیم گربه‌مان را هم با خودمان بیاوریم. انگار خانه را مخصوص ما ساخته بودند. ما تازه ازدواج کرده بودیم، نه اینکه بخواهم لاف بزنم یا چیزی، ولی راحت می‌توانستیم اسم‌مان را به عنوان «فقیرترین زوج جهان» در کتاب رکودهای گینس ثبت کنیم. این خانه را در لیست خانه‌های یک بنگاه املاک در نزدیکی ایستگاه دیدیم که به شیشه زده شده بود. حداقل از لحاظ کرایه و موقعیت اتاق‌ها، مورد خیلی خوبی بود – حتی می‌شود گفت معرکه‌ بود.
مرد کچل مشاور املاکی گفت: «خیالتون راحت، ارزونه. ولی از الان بهتون بگم که خیلی پرسروصداست. اگه با سروصدا مشکلی نداشته باشید، می‌شه گفت مورد خیلی خوبیه.»
پرسیدم: «می‌شه نشونمون بدید؟»
«حتماً. ولی می‌شه خودتون دوتایی برید؟ آخه من هر وقت می‌رم اونجا سردرد می‌گیرم.»
کلیدها را به من داد و نقشه‌ای ترسیم کرد. چه مشاور املاک سهل‌گیری!
از روی نقشه، به نظر محله‌ی مثلثی فاصله‌ی چندانی تا ایستگاه نداشت، اما وقتی به سمتش راه افتادیم مسیر تمام‌شدنی نبود. مجبور بودیم ریل‌های راه‌آهن را دور بزنیم، از یک پل هوایی رد شویم و چهاردست‌وپا از چیز کثیف تپه‌مانندی کشان‌کشان خودمان را بالا بکشیم و بعد پایین بیاوریم تا بالاخره روی دوتا پاهامان به محله‌ی مثلثی برسیم. هیچ مغازه‌ای به چشم نمی‌خورد. دور تا دور محل خاکی بود.
من و همسرم وارد خانه شدیم که درست در نوک محله‌ی مثلثی قرار داشت. یک ساعتی آنجا ماندیم و داخل خانه را گشت زدیم. در طول این مدت، قطار بود که غرش‌کنان از کنار خانه رد می‌شد. هر وقت قطار سریع‌السیری می‌غرید و می‌گذشت پنجره‌ها به لرزه می‌افتادند. قطار که رد می‌شد صدای یکدیگر را نمی‌شنیدیم. اگر مشغول صحبت بودیم و قطار می‌آمد، باید صحبتمان را قطع می‌کردیم تا قطار رد شود و برود. سکوت که می‌شد، صحبتمان را ادامه می‌دادیم تا اینکه لحظه‌ی بعد قطار دیگری از راه می‌رسید و حرفمان را قطع می‌کرد. ارتباط کلامی‌مان با هم شده بود به سبک ژان‌لوک گدار، دست و پا شکسته و منقطع.
صرف نظر از سروصدا، خانه بدک نبود. خود بنا قدیمی بود و به تعمیر اساسی نیاز داشت. اما نکته‌ی مثبتش این بود که طاقچه‌ی توکوناما ی توکار و یک فضای نشیمن بیرونی داشت که به خانه وصل بود و حس‌و‌حال قشنگی به آن می‌داد. آفتاب بهاری که از پنجره‌ها به داخل می‌تابید، مربع‌های نورانی کوچکی روی تاتامی‌ نقش می‌بست. شباهت زیادی به خانه‌ای داشت که سال‌ها پیش، بچه که بودم، در آن زندگی می‌کردم. به زنم گفتم: «بیا همین‌جا رو بگیریم. سروصداش زیاده ولی بهش عادت می‌کنیم.»
او هم گفت: «اگه نظر تو اینه، من مشکلی ندارم.»
«با هم که اینجا می‌شینیم، حس می‌کنم ازدواج کردیم، برای خودمون یه خانواده‌ایم.»
«خب، هستیم دیگه.»
«آره، ولی نه کاملاً.»
برگشتیم بنگاه املاک و به مشاور کچل گفتیم که خانه را می‌خواهیم.
او پرسید: «زیادی پرسروصدا نیست؟»
من گفتم: «چرا هست ولی بهش عادت می‌کنیم.»
مشاور املاک عینکش را درآورد و با یک تکه دستمال کاغذی پاک کرد، جرعه‌ای از فنجان چایش نوشید، عینکش را دوباره به چشم گذاشت و به من نگاه کرد.
«خب، از اونجا که جوان هستید…»
من پاسخ دادم: «بله…»
و اجاره‌نامه را پر کردیم.
مینی‌ون یک دوست برای اسباب‌کشی ما زیادی هم بود. دار و ندار ما چند دست فوتن ‌ و لباس‌، یک لامپ، چند تا کتاب و یک گربه بود، نه بیشتر. نه رادیویی و نه تلویزیونی، نه ماشین لباس‌شویی و نه میز ناهارخوری‌ای، نه اجاق‌گاز و کتری و جاروبرقی‌ و تلفنی. ما در این حد فقیر بودیم. این شد که اسباب‌کشی ما نیم ساعت بیشتر طول نکشید. مال و منال که نداشته باشی، زندگی ساده‌تر می‌شود.
وقتی آن دوست که در اسباب‌کشی کمکمان کرده بود، نگاهی به منزل جدیدمان انداخت که بین دو خط راه‌آهن گیر افتاده بود، خشکش زد. اثاثیه را که خالی کردیم، رو به من کرد و چیزی گفت ولی قطار سریع‌السیری که رد شد صدای او را در خودش خفه کرد.
پرسیدم: ‌«چیزی گفتی؟»
گفت: «مردم چه جاهایی که زندگی نمی‌کنن!»
عاقبت دو سال در آن خانه زندگی کردیم.
از لحاظی خانه‌ی بی‌دوام و ضعیفی بود. باد که می‌وزید، هوا از لابه‌لای درزها و شکاف‌ها به داخل می‌آمد. تابستان‌هایش دلپذیر بود اما زمستان‌هایش وحشتناک. پولی که نداشتیم با آن بخاری بخریم، برای همین تا آفتاب می‌رفت، من و همسر و گربه‌مان زیر فوتن می‌خزیدیم و به معنای واقعی کلمه به هم می‌چسبیدیم تا گرم شویم. خیلی وقت‌ها بیدار که می‌شدیم آبِ توی شیر آشپزخانه یخ زده بود.
همین که زمستان تمام می‌شد، بهار از راه می‌رسید. بهار فصل دلنشینی بود. من و همسرم و گربه‌مان نفس راحتی می‌کشیدیم. ماه آپریل، چند روزی در راه‌آهن اعتصاب شد و ما بهشتمان بود. تمام طول روز حتی یک قطار هم نیامد. گربه را برداشتیم و با خودمان به سمت ریل راه‌آهن بردیم، همانجا نشستیم و آفتاب گرفتیم. سکوت فراوانی بود، انگار که ته یک دریاچه نشسته باشیم. جوان بودیم و تازه ازدواج کرده بودیم و آفتاب هم که داشت مفتکی می‌تابید!
حتی حالا هم که کلمه‌ی «فقیر» را می‌شنوم، یاد آن تکه‌زمین باریک مثلثی‌ می‌افتم و با خودم می‌گویم یعنی الان چه کسی آنجا زندگی می‌کند؟

 

(برگردان از ترجمه‌ی انگلیسی)

منبع:
https://www.newyorker.com/books/flash-fiction/my-cheesecake-shaped-poverty-haruki-murakami

 

ثبت شده در سایت پیرنگ طی شماره 1689 و در روز سه شنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۳ ساعت 20:56:43

«همه‌چیز را به‌طور کامل و بدون استثنا بسوزانید»

وصیتی که می‌توانست تاریخ ادبیات را تغییر دهد

نویسنده: اطلس بیات‌منش

 

«همه‌چیز را به‌طور کامل و بدون استثنا بسوزانید»۱

 

۱۰ آوریل ۱۹۲۴ فرانتس کافکا۲ حکم مرگ خود را دریافت کرد. هیچ‌کس این واقعیت هولناک را از او پنهان نکرد، درست مثل اتفاقی که در رمان‌هایش می‌افتد. او را تحت‌الحفظ با ماشینی سر باز به کلینیکی در وین بردند. دوستش ماکس برود۳ همان روز در دفتر خاطراتش نوشت: «کلینیک وین. سل حنجره تشخیص داده شد. وحشتناک‌‌ترین بدشانسی ممکن».

مجمع ادبی پراگ۴ خبردار شدند. دسته‌های گل سرخ، کتاب‌هایی با دست‌نوشته‌های سوزناک و  تلگراف‌های هم‌دلانه ارسال شد. اما دیگر امیدی به بهبود نبود. کافکا، ۴۵ کیلو بیشتر وزن نداشت. درد هنگام بلعیدن و صحبت کردن آن‌قدر زیاد بود که او مجبور بود با نوشتن بر روی تکه‌های کاغذ ارتباط برقرار کند. غذا خوردن و حتی فرو دادن آب دهان عذاب‌آور شده بود. او در ۲۰ آوریل به دوستش ماکس برود نوشت: «شاید اگر آدم با واقعیت سل حنجره کنار بیاید، وضعیت قابل تحمل‌تر ‌شود»۵.

در ۱۱ ماه می، ماکس برود برای آخرین بار به ملاقات دوست خود می‌رود. آنها -بیشتر ماکس- از هر دری سخن می‌گویند در مورد برنامه‌های مرد بیمار برای ازدواج مجدد و در مورد ملاقات دوباره‌ی یکدیگر. نه یک کلمه در مورد مردن، نه یک کلمه در مورد ارث و میراث، نه یک کلمه در مورد سه رمان ناتمام در کشوی میز کافکا در پراگ و نه یک کلمه در مورد هزاران نامه‌ی به‌جا مانده، خاطرات، یادداشت‌ها و داستان‌ها. کافکا در بستر مرگ، داستان کوتاه خود «هنرمند گرسنگی» را تصحیح می‌کند – داستان مردی که دیگر نمی‌خواست غذا بخورد، زیرا نمی‌توانست غذایی را که دوست داشت پیدا کند – او هنگام بازخوانی گریه می‌کرد. روز دوشنبه، ۲ ژوئن، به والدینش نوشت «همه‌چیز در بهترین نقطه‌ی شروع خود بود»۶. در روز سه‌شنبه ۳ ژوئن ۱۹۲۴، در حالی که به سختی می‌توانست نفس بکشد از یکی از دوستان پزشکش درخواست کرد: مرا بکش، وگرنه تو یک قاتل هستی. او حوالی ظهر درگذشت.

 

سیزده سال پیش از آن او در دفتر خاطرات خود نوشته بود: «اما من به‌سختی تا چهل سالگی زندگی خواهم کرد. گواه آن به‌طور مثال تنشی است که اغلب در سمت چپ جمجمه‌ی من پدیدار می‌شود»۷. کافکا دقیقاً ۴۰ ساله شد. اما او در ۴۰ سالگی هنوز شهرت جهانی نداشت. بیشتر به‌عنوان یک نابغه در شهرها‌ی آلمانی‌زبانِ پراگ-وین-برلین شهرت داشت. آثاری که در زمان حیات او منتشر شد، حدود ۱۷۰ صفحه بود و در یک کتاب جیبی نازک جا می‌گرفت. به همین صورت هم می‌ماند اگر یکی از بزرگ‌ترین تصمیم‌های تاریخی در ادبیات گرفته نمی‌شد.

کافکا وصیت‌نامه‌ای از خود به جا گذاشت؛ برای اطمینان حتی دو وصیت‌نامه با محتوای یکسان و در آن دوست خود، نویسنده‌ی پراگی، ماکس برود را به عنوان وکیل و نماینده انتخاب کرد. در هر دو وصیت‌نامه روشن و واضح نوشته شده است:

«همه‌ی آثاری که در هنگام مرگ هنوز منتشر نشده‌اند، دست‌نوشته‌ها، نامه‌ها، خاطرات روزانه، که در پراگ در قفسه‌ی کتاب‌ها، کمد لباس‌ها، روی میز در خانه و دفتر، یا هر جای دیگری که باشند»۸.

به عبارت دیگر، در مجموع هزاران صفحه از دست‌نوشته‌های منحصربه‌فرد، «باید به‌طور کامل، بدون استثنا و در اسرع وقت سوزانده شوند»۸. حتی داستان هنرمند گرسنگی، که او در بستر مرگ و نیمه‌‌گرسنه در آخرین ساعات زندگی‌اش بازنویسی می‌کرد. کافکا می‌نویسد که در بهترین حالت دوست دارد همه‌ی آثاری که قبلاً منتشر شده است را هم پس بگیرد. اما او سخاوتمندانه اضافه می‌کند که نمی‌خواهد کسی را با زحمت خمیر کردن این همه کاغذ آزار دهد. با این حال، او اصلاً امیدوار نیست که این آثار «روزی تجدید چاپ شوند و به زمان‌های آینده تحویل داده شوند؛ بر خلاف آن امیدوارم که آنها به‌طور کامل از دنیای ادبیات ناپدید شوند، این با آرزوی قلبی من مطابقت دارد»۹. این وصیت یک خواسته‌ی واضح و در عین حال مصرانه بود.

شاید بتوان آن را این‌گونه درک کرد: کافکا به فرهنگ حفظ و نجات آثار ادبی، حتی در مواجهه با مرگ، اهمیتی نمی‌داد. اگرچه او به این رسالت آگاه بود، اما نمی‌خواست آن‌ را در مورد خودش به کار گیرد. او نوشته‌هایش را به خاکستر تشبیه می‌کند و در یکی از از آخرین نامه‌هایش به ماکس برود می‌نویسد:

«حتی خاکستری که از توده‌های آتش باقی می‌ماند، نجات نمی‌یابد و باد آن را برای همیشه خواهد برد»۱۰.

درخواست سوزاندن کتاب در وصیت‌نامه‌‌ی کافکا، هولناک بود. طبق آخرین وصیت او، سه رمان ناتمام قصر، محاکمه و مردی که ناپدید ‌شد؛ نامه‌ها به فلیسه بائر، ماکس برود، میلنا یسنسکا و به پدرش و یادداشت‌های روزانه‌اش باید به آتش کشیده می‌شدند. به این معنی که ما هرگز کافکا را آن‌طور که امروز می‌شناسیم، نمی‌شناختیم. نباید فراموش کرد که رمان مدرن توسط آثار کافکا به دنیای ادبیات پا گذاشت. چیزی که ما از دست می‌دادیم نه‌تنها تکه‌های درخشان از رمان‌های او بود، بلکه بدون آن‌ها آثار خورخه لوئیس بورخس، گابریل گارسیا مارکز، صادق هدایت۱۱ و بسیاری از نویسنده‌های دیگر قابل تصور نیستند. مارکز می‌گوید با خواندن مسخ کافکا بود که فهمیدم می‌توان جور دیگری هم نوشت. چیزی که از بین می‌رفت متون منحصربه‌فردی در مورد سرخوردگی از زندگی بود که در آن برای اولین بار نگرشی ناامیدانه به زنده بودن که البته با سرخوشی تحمل می‌شد، مطرح شده بود. در اصل همان یأس و استیصال «کافکایسک»۱۲ که به نشانه‌ی قرن بیستم تبدیل شد.

راینر اشتاخ۱۳، زندگی‌نامه‌نویس کافکا، می‌گوید اگر برود آخرین خواسته‌های دوستش را برآورده می‌کرد، کل ادبیات قرن بیستم کاملاً متفاوت به نظر می‌رسید. کافکا هرگز نمی‌توانست به چهره‌ی جهانی امروزی تبدیل شود. او نیز مانند گئورگ بوشنر در تاریخ ادبیات آلمانی‌زبان فقط به‌عنوان یک مرد ناتمام بزرگ ثبت می‌شد. اما نمی‌توانست به چهره‌ی بزرگ این هزاره‌ که فقط با شکسپیر قابل مقایسه است و آثارش در هر جای دنیا بدون هیچ پیش‌نیازی قابل خواندن است، تبدیل شود.

واکنش ماکس برود به آخرین وصیت دوستش چگونه بود؟ آیا او پس از مرگ کافکا در شب‌های کوتاه ژوئن، بی‌خواب در شهر قدیمی پراگ پرسه می‌زد و برای گرفتن تصمیمی که در اهمیت آن تردیدی نداشت ولی وجدانش را بر بر سر دوراهی قرار داده بود، از خدایان ادبیات کمک می‌خواست؟ یا یک روز صبح دستش را روی پیشانی‌اش زد و مصمم از خواب پرید و گفت: هرگز، هرگز این کار را نمی‌کنم! ما نمی‌دانیم. تنها چیزی که مسلم است این است که او این کار را انجام نداد.

ماکس برود بعدها ادعا کرد که وقتی کافکا محتوای وصیت‌نامه را به او اطلاع داد، همان‌جا با صراحت به او اعلام کرده که قطعاً چنین خواسته‌ای را اجرا نخواهد کرد. پس اگر کافکا در این کار جدی ‌بود، باید نابودکننده‌ی دیگری برای آثارش پیدا می‌کرد. راینر اشتاخ در دفاع از کافکا می‌نویسد: کافکا باید چه کسی دیگری را مأمور می‌کرد؟ فقط دوست صمیمی او ماکس برود به دست‌نوشته‌ها دسترسی داشت، فقط برود با خانواده‌‌ی کافکا آشنا بود و آنها به او اعتماد داشتند، فقط برود بود که خبرنگاران و انتشاراتی‌ها را می‌شناخت. به عبارت دیگر: تنها ماکس برود توان آن را داشت که چنین ضربه‌ی ویرانگری را برای نابودی آثار ادبی بزند.

راینر اشتاخ مطمئن است که ماکس برود از همان ابتدا مصمم بود هر خطی را که دوست فقیدش نوشته بود، بدون استثنا منتشر کند. برود چه شخصیت رقت‌انگیزی را ارائه می‌داد اگر نامش به عنوان نابودگر قصر یا محاکمه در تاریخ می‌ماند؟ چگونه می‌توانست کار خود را در برابر ستایشگران به‌نام کافکا مانند فرانتس ورفل یا رابرت موزیل توجیه کند؟

گذشته از آن، شاید ماکس برود هم مثل ما گاهی به این فکر کرده باشد که اگر نقشش به‌عنوان دوست و وکیل آثار کافکا در تاریخ ثبت نمی‌شد، شهرتش پس از مرگ علی‌رغم خلق رمانش به دست فراموشی سپرده می‌شد.

 

ماکس برود فرانتس عزیز را به مدت ۲۲ سال می‌شناخت. و با بازی‌هایی که کافکا هر بار قبل از انتشار آثارش درمی‌آورد، آشنا بود. برود به یاد می‌آورد که اکثر اوقات کافکا فکر می‌کرد «همه‌ی چیزهایی که نوشته وحشتناک بد است»۱۴ و باید از بین برود. برای او تأثیر ادبی اهمیتی نداشت. برود کم‌وبیش باید هر خط و برگه‌ای را به زور از دستان دوستش می‌قاپید و به دست ناشر می‌سپرد.

نقش‌ها در این دوستی نزدیک از ابتدا مشخص بود. برود فردی دارای روابط عمومی بالا، استراتژیست در نبردهای ادبی، نویسنده‌‌ای پرکار و متأهلی با میزی مملو از نامه‌های مخفیانه‌ی عاشقانه‌ بود. کافکا یک مُردد ابدی بود، مردی که مدام در شوق نامزدی و به هم زدن نامزدی بخاطر تردیدش بود، رمان‌هایش را تمام نمی‌کرد و به‌سختی می‌توانست به سفر یا حتی از آپارتمان والدینش بیرون برود. سه سال قبل از مرگش، کافکای ۳۷ ساله به دوستش نوشته بود که در زندگی مانند «کودکی در جنگل مردانگی»۱۵ سرگردان است. او احساس می‌کرد که توسط «مردان چهارشانه»۱۵ احاطه شده است. از نظر کافکا، برود نیز مدت‌ها بود که «به جایگاه مردانه‌ای رسیده بود»۱۵ که پدرش نماینده اصلی آن بود. او با ویرانه‌های سه رمانش، در میان همه‌ی این مردان قدرتمند احساس «آقای کاف»۱۶ را داشت که در مقابل دروازه‌ی زندگی ایستاده و دربان اجازه ورود به او را نمی‌دهد.

هنوز این سوال مطرح است: چرا کافکا می‌خواست آثار هنری‌اش را نابود کند؟ راینر اشتاخ مطمئن است که کافکا با توجه به سه رمان ناتمامش و درک نادرست و ناکامل از جایگاه ادبی‌اش، احساس شکست می‌کرد. نوشته‌های او بر اساس تصاویر تکرارنشدنی بود که در ذهنش شکل می‌گرفت، طوری که خواندن متن‌هایش، بدون لذت و درک لحظه‌ای بود. این جریان عظیم تصاویر در سر او قوی‌تر از هر طرح و پیرنگ ادبی از پیش تعیین‌شده‌ای بود، به همین دلیل است که رمان‌های هزارتوی کافکا دیر یا زود زیر بار چگالی این صحنه‌های خودساخته‌ فرو می‌ریختند و ناتمام می‌ماندند.

نویسنده به اندازه‌‌ی شکست مداوم برنامه‌های ازدواجش از این موضوع هم رنج می‌بُرد. او به ماکس برود شکایت می‌کند: «نجات چنین آثار (حتی) هنریِ ناموفقی چه فایده‌ای دارد؟»۱۷ آثاری با پایان باز و اساساً ناتمام در آن زمان هنوز وجود نداشت. این ژانر بعدها از طریق آثار او به دنیای ادبیات معرفی شد، بنابراین می‌توان گفت که کافکا در جنگ کمال‌گرایی درونی و رسیدن به آن نقطه‌ی کمال که آرزویش را داشت، شکست خورد. البته فقط به این دلیل که ماکس برود رمان‌هایش را با وجود دو وصیت‌نامه منتشر کرد.

ماکس برود دستور از بین بردن غیرعادی آثار را در ادامه‌ی تحقیر مستقیم و همیشگی کافکا به خودش می‌دانست. این سرپیچی از درخواست به او نیز کمک کرد تا آرام شود. از نظر برود، برج نارضایتی و خودناباوری که به طرز فاجعه‌باری در وجود کافکا به این سو و آن سو می‌لرزید، نتیجه‌ی تلاش مافوق بشری او -علی‌رغم افراط در تواضع و فروتنی- برای کمال نهایی بود. شوخی یهودی «خودت را آنقدر کوچک نکن، تو آنقدر بزرگ نیستی» در جهت مخالف در مورد کافکا صدق می‌کند: فقط به این دلیل که کافکا بسیار بزرگ بود، خود را بسیار کوچک می‌کرد.

به این ترتیب، برای ماکس برود عمل نکردن به وصیت‌ نامعقول کافکا دلیل دیگری برای مسرت اجتناب‌ناپذیرش در برابر استعداد ادبی سخت‌گیرانه‌ای بود، که حالا دستش از این دنیا کوتاه شده. در یک مصاحبه از راینر اشتاخ پرسیدند که در صورت ملاقات با کافکا دوست دارد چه چیزی از او بپرسد، او بدون تأمل گفت: «چرا ماکس برود؟ چرا بیشتر از همه به این آدم عجیب و غریب نزدیک شدی؟»

 

متأسفانه، با وجود جسارت غیرقابل انکار برود، فهرست گناهان او در مورد کافکا به طرز نگران‌کننده‌ای طولانی است. او با مطالبه‌ی هزینه‌های گزاف، انتشار آثار را به تأخیر می‌انداخت. او خاطرات کافکا را دستکاری می‌کرد و جایی که به خود او پرداخته بود، عوض و حاشیه‌نویسی‌های خود را در متن‌ها اعمال می‌کرد.

او به توماس مان نوشت که این دست‌نوشته‌ها را به عنوان هدیه در ازای پستی در آمریکا -در آرزوی یک مهاجرت امن- به او ارائه می‌دهد. برود به‌سادگی برخی از دست‌نوشته‌ها را از دست داد – دست‌نوشته‌های رمانی از کافکا که برود در تل‌آویو در سال ۱۹۶۸ به منشی خود سپرد و منشی بعد از مرگ برود از چاپ و ارائه‌ی آن تا سال ۲۰۱۹ سر باز ‌زد.

اما این موضوعات چه اهمیتی دارند! ماکس برود با پیروی نکردن از آخرین خواسته‌‌ی بهترین دوستش، جهان ادبیات را بسیار غنی‌تر کرد.

 

 

۱ وصیت‌نامه‌ی کافکا – ۱۹۲۴

۲ فرانتس کافکا (۱۹۲۴ –۱۸۸۳) متولد پراگ یکی از بزرگ‌ترین نویسندگان آلمانی‌زبان در قرن بیستم میلادی بود. آثار کافکا در زمره‌ی تأثیرگذارترین آثار در ادبیات جهان قرار دارند. او در سال ۱۹۱۵ رمان مسخ را که از مهم‌ترین آثار ادبی دنیاست، نوشت.

۳ ماکس برود (۱۹۶۸- ۱۸۸۴) نویسنده، آهنگساز و روزنامه‌نگار آلمانی‌زبان یهودی‌تبار اهل چک بود. وی گرچه خودش نویسنده‌ی پرکاری بود اما بیشتر به‌عنوان زندگی‌نامه‌نویس و دوست فرانتس کافکا مشهور است.

۴ محفل پراگ اصطلاحی است برای نویسندگان جوان آلمانی‌زبان در پراگ بین سال‌های ۱۹۰۵ تا ۱۹۲۵ است. این محفل دوستانه توسط ماکس برود با معرفی اسکار باوم به فرانتس کافکا و فلیکس ولتش شکل گرفت. آنها به‌طور منظم در آپارتمان اسکار باوم ملاقات می‌کردند و متن‌های خود و دیگران را می‌خواندند، بحث می‌کردند و موسیقی می‌نواختند. پس از مرگ کافکا، لودویگ ویندر در این حلقه‌ پذیرفته شد.

۵ کتاب نامه‌ها به ماکس برود، یک مکاتبه‌ی دوستانه، چاپ ۲۰۱۹

۶ کتاب نامه‌ها به پدر، فرانتس کافکا، چاپ ۲۰۰۸

۷ دفترهای خاطرات کافکا ۱۹۲۳ – ۱۹۱۰

۸ وصیت‌نامه‌ی کافکا – ۱۹۲۴

۹ دفترهای خاطرات کافکا ۱۹۲۳ – ۱۹۱۰

۱۰ کتاب نامه‌ها به ماکس برود، یک مکاتبه‌ی دوستانه، چاپ ۲۰۱۹

۱۱ صادق هدایت (۱۳۳۰ – ۱۲۸۱) نویسنده، مترجم و روشنفکر ایرانی بود. او را یکی از پدران داستان‌نویسی نوین ایرانی می‌دانند. او با ترجمه‌ی مسخ کافکا در سال ۱۳۲۹ زمانی که هنوز آثار کافکا همه‌گیر نشده بودند او را به ادبیات ایران معرفی کرد.

۱۲ کافکایسک: این اصطلاح از حال و هوای آثار فرانتس کافکا گرفته شده است که در آن عملکرد قهرمانان داستان در موقعیت‌های غیرقابل درک و تهدیدآمیز، همراه با کمدی تلخ یا تراژدی است.

این صفت در ابتدا در اصطلاحات ادبی برای توصیف ویژگی‌های متون ادبی کافکا و همچنین برای تشابهات و تقلید از آثار ادبی او استفاده می‌شد. اما بعدها بیشتر برای موضوعات غیر ادبی مورد استفاده قرار گرفت و به معنای وضعیت‌ها و تجربه‌های پراکنده از ترس، ناامنی و بیگانگی و همچنین قرار گرفتن در اختیار قدرت‌های گمنام و بوروکراتیک، پوچی، ناامیدی و بی‌معنی بودن و همچنین احساس گناه و ناامیدی درونی استفاده می‌شود.

۱۳ راینر اشتاخ (۱۹۵۱ – تا امروز) محقق آلمانی که زندگی‌نامه‌ی سه جلدی کافکا -تقریباً گسترده‌تر از کل آثار کافکا- را نوشته است. این زندگی‌نامه منبع اصلی محققین کافکا در زبان انگلیسی و دیگر زبان‌ها است.

۱۴ مقدمه‌ی کتاب محفل پراگ، ماکس برود، چاپ ۲۰۱۶

۱۵ کتاب نامه‌ها به ماکس برود، یک مکاتبه دوستانه، چاپ ۲۰۱۹

۱۶ شخصیت بسیاری از آثار کافکا

۱۷ کتاب نامه‌ها به ماکس برود، یک مکاتبه‌ی دوستانه، چاپ ۲۰۱۹

 

 

منابع:

 

Die Zeit Nr. 44 – Oktober 2022

Kafka-Die frühen Jahre, von Reiner Stach

Kafka-Die Jahre der Entscheidungen, von Reiner Stach

Kafka-Die Jahre der Erkenntnis, von Reiner Stach

Briefe an Max Brod, Franz Kafka

FRANZ KAFKA-Ein Leben in Prag, von Harald Salfellner

 

 

ثبت شده در سایت پیرنگ طی شماره 1677 و در روز یکشنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۳ ساعت 21:54:41