یک موضوع، سه مضمون (رویکرد): سه نویسنده دربارۀ کشف حجاب به مخاطب چه گفتند؟
.
حور و پری در حجاب / شمس و قمر در نقاب
از داستان سایه اثر احمد محمود میآغازم، اگرچه سال انتشار این داستان سال هزار و سیصد و هفتاد است و نسبت به دو داستان دیگری که در ادامه به آنها خواهم پرداخت دیرتر منتشر شده است. راوی داستان کودک یا نوجوانی است به نام فولاد که رویدادها از پرسپکتیو روایی او به مخاطب ارائه میشود. هرآنچه او روایت میکند درواقع شنیدهها و زمزمهها و شایعاتیست که در شهر موج میزند. او فضایی تبآلود و ملتهب و هراسآور را بازنمایی میکند که در رفتار و گفتار بزرگتران پیرامونش میبیند؛ بیبی، پدر، عمهجواهر، خاله اختر. هرچند درک درستی از آنچه رخ میدهد ندارد اما آنقدر عقلرس شده که بتواند تشخیص دهد که چیزی میلنگند و مانند همیشه نیست؛ «میگویند که به جان شاه سوءقصد شده است.»
احمد محمود با واژۀ سایه موتیف جالبی ساخته است. از یکسو سایه، همانطور که از نامش نیز پیداست، به سایۀ مردان شهربانی و نیروهای حکومتی اشاره دارد که در پیچ هر گذر کمین کردهاند تا چادر از سر زنان بکشند و روبنده از صورتشان بردارند و به آنها بگویند که شما هم جزو آدمیاناید و بهتر است رخت و ریختتان نیز همچون آدمیان گردد و از دیگرسو، سایۀ بیبی روی گردهاش سنگینی میکند. درواقع اشاره به مسئولیتی دارد که پدرش بر دوش او گذاشته؛ همراهی زنانِ خانه (بیبی) در هنگامهای که سرکار قادر نامی وجود دارد که چادر از سر زنان میکشد و ریشریش میکند و جلوی چشم همه آتش میزند و دشداشۀ مردان را با چاقو از زیر نافشان جر میدهد. پدرِ فولاد مدام به او تذکر میدهد که تا نمازش قضا نشده باید فوراً نماز خوانده و همراه بیبی به خانۀ عمهجواهر برود. زنان مدام از بامها سرک میکشند تا ببیند اگر پاسبانی در کوچه نیست از خانه بیرون بروند. فولاد همراه بیبی میرود و قرار است هرکجا که آغاجان (آژدان) دید به بیبی بگوید و همچنین قرار است پیش از رسیدن به خیابان پهلوی چادر بیبی را مانند پردهای دور او بگیرد تا بیبی بتواند دستپاچه و هراسان پای پیت بزرگ شهرداری چندک زده، مقنعهاش را درآورد و کلاه به سر کند و با گذشتن از خیابان پهلوی و رسیدن به مسجد اصفهانیها دوباره باید این کار را برای بیبی تکرار کند تا اینبار بیبی کلاه فرنگی را درآورده، چادر چاقچورش را سر کند. اینجاست که سایۀ سرکار قادر روی گردۀ فولاد میافتد.
بهرغم آنکه در بخشهای پایانی داستان، احمد محمود از زبان راوی کودکش به این نکته اشاره میکند که مردان هم باید کلاه پهلوی به سر میگذاشتند و همگی بیچون و چرا پذیرفته بودند و تنها تا چشمشان به بیبی با کلاه فرنگی زنانه میافتد او را مسخره میکنند و میگویند: «تعظیم عرض میکنم مازمازل» رویهمرفته آنچه از این رویداد مناقشهبرانگیز پیش چشم مخاطب مینهد شبیه همان روایتهای تثبیتشده و بارها شنیدهشده است و در رویکردش به این رویداد اجتماعی چندان حرف نویی برای گفتن ندارد که بتواند آلترناتیوی برای کلانروایات موجود در اینباره به دست دهد.
از زندیق و ملحد تا صیغۀ دو ساعتی
جلال آل احمد داستانکوتاهی دارد به نام جشن فرخنده (۱۳۳۲) که گلشیری در سخنرانی شبهای شعر گوته از آن اینگونه یاد میکند: جلال در این داستان، آزاد کردن زنان (تو گویی دارد از آزاد کردن حیوانات وحشی سخن میگوید) و مراسم پردهبرداری از عترت و عصمت خلق خدا (حتی از گفتن واژۀ زنان پرهیز میکند) را بهخوبی نشان میدهد، و به.آذین نیز این داستان را رشکانگیز میخواند. اما آنچه گلشیری در این داستان نمیبیند و یا نتوانسته ببیند و درواقع آنچه به راستی رشکبرانگیز است، نه این است که جلال آل احمد در این داستان به پرده برداشتن از عصمت خلق خدا توجه کرده بلکه این است که جلال به نکتهای زیرکانه نظر دارد. اینجا نیز راوی یک کودک است به نام عباس که از زاویۀ نگاه و درک و دریافت او از جهان پیرامونیاش به رویدادی که به نامِ کشف حجاب معروف شده است مینگریم، با این تفاوت که اینبار مردان همچون در داستان سایه به دو گروه خیر وشر بخش نمیشوند و سادهلوحانه آن مردانی که نگران آزاد شدن زنان از قید حجاباند خوب و مردانی که با این رویه همدلاند و میخواهند زنان ایران نیز به اجتماع بیایند شر و بد مطلق (و همچون کوسههایی در انتظار شکار) بازنمایی نمیشوند.
در داستان جلال، پدر خانواده که مرد متشرع و سنتی و متعصبی است، (سنّت در اینجا همان خُرد کردن و کُشتن و نابرابریِ زن و مرد در حقوق ابتدایی و انسانی است) همو که امام جماعت مسجد محل است و همیشه در کنار نامش عناوین حجتالاسلام و آیتالله میآید و تنها از دو کشور سوریه و عراق برایش نامه میرسد و همه چیز را از جمله معاشرت با همسایۀ کفترباز، قدغن کرده است، نامهای دریافت کرده و به جشن آزادسازی زنان و مردان ایرانی از یوغ کهنگی دعوت شده است. او به ضیافتی دعوت شده است که باید خودش با لباس مردان غربی و همسرش نیز بدون چادر و چاقچور و روبنده حضور یابند. نکته ظریف است و بیراه نیست که مردی همچون هوشنگ گلشیری آن را ندیده است. تنها زنان نیستند که باید رخت کهنه از تن به در کنند بلکه مردان نیز به دستور حکومت باید چنین کنند. نمیشود که زنان با دوپیِس به ضیافت بروند و دست در بازوی مردی لبادهپوش و دستار به سر انداخته باشند. این نامه جایی است که راوی داستان ما در آن برای نخستینبار نام پدرش را بدون عناوین دینی و دهان پرکُن میبیند و از آن عجیبتر اینکه واژۀ بانو را در کنار نام پدرش میبیند و این برایش تازگی دارد. امضای آخوندی زیر نامه است که تازگیها کلاهی شده است. مرد خانواده (پدر راوی که حاجیآقا نام دارد) از این نامه بسیار خشمگین میشود. نه به اینخاطر که خودش باید به جای لباده و عمامه و عبا و نعلین، کت و شلوار و کفش و کلاه بپوشد بلکه تنها از این خشمگین و عصبی میشود که باید زن را همراه خود ببرد: «همین مانده که سر و تن برهنه این زن را به میان مردم ببرم.»
او سرانجام پس از خودخوریها و سبیل جویدنهای چند روزه، چارۀ کار را در این میبیند که زن دیگری را به جای «عیال» خود جا زده با خود به جشن ببرد و در پاسخ به اهل خانه بگوید که چند روزی برای زیارت عتبات به قم میرود. او این دروغ آشکار را جلوی چشم کودکِ داستان میگوید و اینگونه ضمن اینکه هیبتِ مذهبی خود را در چشم کودک میشکند به او که پدر آینده است نیز ریاکاری و بزدلی و تبعیض میآموزد. گرچه عباس اینطور که از شواهد داستان هویداست درک چندانی از آنچه پیرامونش میگذرد ندارد. او از اینکه واژههایی همچون زندیق، ملحد و یا صیغۀ دو ساعتی را میشنود گیج و پریشان است اما عادت دارد هرچه را نمیداند از مادرش بپرسد و سرانجام نیز ممکن است چنین کند و از مادر بپرسد که صیغۀ دو ساعتی چیست و مادر پاسخ دهد که خدا به دور این را دیگر از کجا شنیدهای و او بگوید از عمو و پدرِ همان دخترِ سر باز و پاشنهبلندپوشی که لبهایش قرمز بود و به خانهمان آمد.
در داستان جشن فرخنده ما با نوعی ریاکاری ترسناک مواجه میشویم که لبادۀ کهنه کندن را برای مردان جایز میشمارد (هرچند از روی ناچاری و ظاهرسازی) اما حتی این ظاهرسازی را برای زنان جایز هم نمیشمارد و به جای همسر قانونی و شرعی، به مشورت عمو که از بازاریان و حجرهداران است (همان عمویی که پاسبان عبایش را سرتاسر جر داده) دختر یکی از مسئولان را با خود به مراسم میبرد. این نکتهای است زیرکانه که از دید گلشیری آنقدر پنهان مانده که در سخنرانیِ بهیادماندنیاش در شبهای شعر گوته بگوید این داستان به این دلیل درخشان است که دارد پردهبرداری از عترت و عصمت خلق خدا را افشا میکند. خیر آقای گلشیری، این داستان دارد بیش و پیش از هرچیز، پرده از ریاکاری و دروغگویی و بزدلی مردان متشرع و متعصبی برمیدارد که در برابر آزادی زنان و حقوق انسانی برابر ایشان مقاومت میکنند. این داستان، آینۀ دروغگو بارآوردن کودکان این سرزمین به بهانههای واهی و دشمنی آشکار با توسعه و پیشرفت یک کشور ویرانشده است. عباس که پسرِ آقای محل است و «پسر آقای محل نمیتواند با شلوار کوتاه به مدرسه برود» به کمک مادرش دکمهای به شلوارش دوخته که بتواند آن را پیش از رد شدن از برابر چشمان ناظم بالا بزند و وانمود کند که شلوار کوتاه پوشیده است و پس از آن دوباره دکمه را باز کرده و پاچۀ شلوار را به جای خود بازگرداند. جالب اینکه دکمه، نرینگی و مادینگی دارد. همچون نمادی از زنان و مردانی (بخوانید نران و مادگان) که در یک همدستی نانوشته و پنهانی با یکدیگر دربرابر هر چیز نویی ایستادگی میکنند و با حقوق شهروندی و انسانی خود عناد میورزند.
حاجیآقا حتی به این دلیل به ساختن حمامی در خانه رضا داده است که دختران و زنش برای حمام رفتن مجبور نباشند بیرون بروند و چادر از سر بردارند؛ که البته هیزم حمام را عباس باید تأمین کند و مایۀ دردسر او شده است. در این داستان، زنان به دو دستۀ زنان چادرنمازی و زنان سرباز تقسیم شدهاند. یکی در اندرونی میماند با این فریب که مردش به قم رفته و دیگری باید به اجبارِ پدرش صیغۀ دو ساعتیِ حاجی شود و با کت و دامن، دست در دست آیتالله محل به جشن برود.
یکی را که دربند بینی مخند، همه جای ایران سرای من است
اما این موضوع به این دو داستان محدود نمیماند. بهرام صادقی بعدتر در داستان کوتاهی به نام ورود (۱۳۴۱)، پا را از جلال نیز فراتر میگذارد و نکتۀ شگرف دیگری را زیرکانه و طناز یادآور میشود. در داستان ورود، دهکدۀ بزرگی را (شاید نجفآباد) میبینیم که با مسئلۀ «ورود» روبهروست. ورود وسایل و ابزار مدرن. به سخن دیگر ورود سختافزارِ مدرن. نکته اینجاست که نرمافزار مدرن اما دستِکم در میان این مردم وجود ندارد و با ورود هر چیز مدرنی تا مدتها دچار پریشانی و سردرگمی برای یافتن نسبت خودشان با آن «چیز» یا با آن «ورود» میشوند. اتوموبیل، بالون، طیاره، باغ ملی و در نهایت ورود زنان به جامعه. بله چشمتان درست دید. ورود پدیدۀ کشف حجاب درکار نیست، ورود بهرام صادقی، داستان ورود پیکر زن به جامعه است.
مردم هرطور که شده نسبت خود را با باغ ملی و اتوموبیل (بهرغم کوچه پسکوچههای مالرو و نه اتوموبیلرو) مییابند، چراکه مردم یعنی مردان. پس از مدتی دیگر حرکت ماشین در کوچههای دهکدۀ بزرگشان کسی را به اعجاب وانمیدارد و صدای بوقی آنها را نمیترساند. آهستهآهسته از باغ ملی خوششان میآید و میتوانند بروند تویش وقتگذرانی کنند و با اتوموبیلهایشان چرخی بخورند. اما همین که سخن از ورود زنان به جرگۀ آدمیان و به باغ ملی و خیابانها به میان میآید دچار تعارضی سخت میشوند.
بهرام صادقی با هوشمندی خاص خود همزمان با پردهبرداری حکومت پهلوی از تن زنان، حجابِ ریاکاری و خودشیفتگی مردان را میاندازد. مردان ناگهان با دیدن زنانی که نمیدانند با مو و روی خود چه کنند و گرچه چادر و چاقچور را کنار گذاشتهاند اما لباسی مناسبِ پوشیدن در خیابانها ندارند و نمیدانند موی خود را چگونه بیارایند و شلخته و آشفته در کوچه و خیابان پرسه میزنند، دچار نفرت میشوند.
«مردها با چشمهای حیرتزده مناظر عجیبی میدیدند که بیشتر به رؤیا یا افسانه شباهت داشت. پیرزنهای مفنگی و زنهای کج و معوج با لباسهای غریب و ناهنجار و با آرایشهای مضحکی که اگر بسیار دلسوز و رئوف باشیم باز متأثرمان میکند و از همه مهمتر با آن حالت بلاتکلیفی، وحشت و سرگردانی و ناتوانی که در آن لحظات به آنها دست میداد همهجا پراکنده شده بودند. اما جریانات مهمتر درون شوهرها میگذشت. پیرمردی از سر حسرت میگفت دلم میخواهد همه بیایند و ببینند من بیچاره پنجاه سال با چه کسی زندگی کردهام.»
اگر چشمشان به زنی بخورد که از زن خودشان زیباتر و بهتر است، از زنان خود بیزار میشوند و اگر زنی که در خیابان دیدهاند کریهتر از زن خودشان است از آن زن توی خیابان دچار نفرت شده و چندششان میشود.
«هرکس، مثل این بود که تازه دارد زنش را میبیند و اینبار که مردها زنهایشان را میدیدند اندکی نفرت میکردند.»
بهرام صادقی در داستان کوتاه ورود، قدرت و تمامیتخواهی مردسالارانه را افشا میکند، اما اینبار این تمامیتخواهی نه از جانب حاکمیتی که میخواهد به زور هم که شده مردم را به حقوق ابتداییشان آشنا و آگاه کند بلکه از جانب مردانی بازنمایی میشود که آزاد شدن و باغ ملی رفتن و اتوموبیل سوار شدن را حق خود میدانند اما همین حقوق را برای زنان به رسمیت نمیشناسند. وقتی پای زنان از کوچهها میبرد، پای مردها به باغ ملی باز میشود زیرا برخی و حتی بسیاری از زنان، خانهنشینی را بر ترک لباس آبا و اجدادی ترجیح داده بودند.
سخن از اینکه آزاد کردن حق رأی زنان یا به رسمیت شناختن آزادی پوشش زنان (هر دو از سوی پهلوی با حمایت قانونی) درست بود یا نبود بسیار است و از من، صاحبنظرتر در این عرصه بسیارتر. نمیخواهم از اینکه دادن این حقوق به زنان از سوی پهلوی حتی دیر هم شده بود اگر مثلاً به همین حقوق در ترکیه و مصر نگاهی بیندازیم، سخن بگویم و یا اینکه خیلی زودتر از موعد و بیش از ظرفیت روانی و اجتماعی مردم و بهویژه مردان ایران (خاصه متشرعان و متعصبان) بود، رودهدرازی کنم؛ و یا حتی نمیخواهم به این نکته اشاره کنم که پهلویها نظر شخصی خود را به جامعه تحمیل نکردند و آنطور که نیما قاسمی میگوید برداشتن حجاب را نخبگان و مردم ایران در مشروطه خواسته بودند. میخواهم بررسیدن این موضوع مهم را که یکی از نقاط عطف تاریخ مبارزات زنان ایران است محدود نگه دارم به همین سه داستان و داستاننویسان ایران؛ زیرا بر این باورم که داستاننویسان میتوانند (گرچه نه همیشه اما در اغلب موارد) جانب انصاف را نگه دارند. طرفه آنکه احمد محمود و جلال آل احمد چنین ترکیب انحرافی و برساختهای را به کار نگرفتهاند. در هیچیک از این داستانها به ترکیب کشف حجاب اشارهای نمیشود. تنها بهرام صادقی از این واژه به شکل مطایبهآمیزی بهره برده است. کشف حجاب خیلی جدیتر و قاطعتر از ورود هر چیز دیگر ده را تکان میدهد: «ضربت چنان عمیق و ناگهانی بود که ده را از خواب و رؤیای سالیان دراز بیرون کشید.» و سپس: «زنان از دو جهت وحشت میکردند. نخست اینکه به جای ضعیفه لفظ دیگری میشنیدند» و دیگر اینکه باید چادرشان را بردارند. یا آنطور که بهمن فرسی در جایی اشاره میکند: «با کشیدن چادر از سر صغرا و کبرای ولایت میخواستند او را از باجی و ضعیفه به بانو تبدیل کنند.» در داستان ورود، سپورها که در ابتدا موظف شدهاند در خیابانها از زنان بخواهند که چادر چاقچور به سر و تن نکنند معتقد به رعایت ادب و حفظ ظاهرند و زنان را همشیره خطاب میکنند. این داستان از منظر ضرورت تاریخی، آزادی زنان را نشان میدهد آنجا که ورود زنان را به جامعه پس از ورود باغ ملی و اتوموبیل بازنمایی میکند. زیرا نمیشود که برخی وسایل رفاهی و مدرن به شهری ورود کنند و تنها مردان بتوانند از آنها سود ببرند.
اما همچنین داستان ورود از غیاب مفهوم حضور زن در جامعه یاد میکند آنجا که جشنِ تغییر لباس در حسینیه برگزار میشود به اینخاطر که مدرسۀ پسرانه در دست تعمیر است و مدرسۀ ایراندخت هنوز ساخته و پرداخته نشده است.
بد نیست حالا که نقدی از بهمن فرسی دربارۀ پهلوی خواندیم این گزاره را نیز در توصیف اوضاع و احوال مخالفان او بخوانیم: «امروزم به زور، سودابه و رودابه رو کردهن توی جوال تا مواظب شلتاق کیسۀ صفراشون و ابراز بلوغ منخرینشون باشن که اینم البته نخواهد شد.»
نقاشی از: پروانه اعتمادی
هنر گریستن؛ جستاری از نیویورکر
بین زمین و آسمان ماندهام. این را بعدازظهر جمعهای به دوستی گفتم؛ چند روزی بود که هر کاری کرده بودم نشده بود با جولیا تماسی بگیرم. هفتۀ بعد به خارج شهر میرفتم و قرار بود جولیا_من اسمش را تغییر دادهام_ در ساعاتی که هنوز همسرم از سر کار به خانه برنگشته، از سگ و پسر کوچکمان مراقبت کند، اما برای قطعی کردن برنامه، پاسخی به پیامهایم نداد. از او بعید بود. تابستانهای دو سال گذشته که مسافرت بودیم، عکس و فیلمهای زیادی از خانهمان در نیوجرسی فرستاده بود تا نشانمان دهد سگمان خوشحال و باغچهمان روبهراه است. روزهایی که نبودم، میرفت مدرسه دنبال پسرمان و باهم ناهار میخوردند. تمام مکالماتشان را دربارۀ تاریخ و سیاست، فیزیک و فمینیسم، اینترنت و لطیفههایی که بهسرعت دستبهدست میشوند و ساعات پررفتوآمد توکیو در پیامی مینوشت و به انضمام چند شکلک برایم میفرستاد.
سگ کاکپوی کوچکمان از همان زمان که تولهای بیش نبود و یک سگ پیتبول به آن حمله کرد، حسابی دل و جرئتش را از دست داد، درست مثل شیر بزدلِ جادوگر شهر اٌز . پسر کوچکمان بچۀ توداری است و نزدیکترین شخص به او، یعنی برادر بزرگش، اندکی بعد از آشناییمان با جولیا خودکشی کرد و مرد. هیچ آدمبزرگی مثل جولیا دل به دل پسر کوچک و سگمان نداده بود.
هر تماسی که با جولیا میگرفتم روی پیغامگیر میرفت و آن هم پر بود. با دلهرهای که هر لحظه بیشتر میشد در گوگل جستوجو کردم و آگهی ترحیمی دوخطی دیدم. مرگ در شانزده ماه گذشته برایم غریبه نبود. پسر بزرگم، مادرشوهرم و پدرم را از من گرفته بود. روزی که وینسنت مرد، گریه نکردم یا حتی بعدتر که اول مادرشوهرم و بعد پدرم مردند. اما آگهی ترحیم جولیا را که دیدم، یکهو زدم زیر گریه و بیاختیار اشک ریختم. دوستی که به گریههایم پشت تلفن گوش میداد گفت که دارم برای آنهای دیگر هم گریه میکنم. دوست دیگری نیز آن شب برایم نوشت که او هم عضو باشگاه دیرگریهکنها است. اشکهای نریخته با بهرهشان ریخته میشوند.
پدرم بیشتر از نصف عمرش بیماری قلبی داشت، اما حتی تا آخرین هفتهها هم خودش را زمینگیر نکرد. روز قبل از عمل قلبش به من گفت که خودش را برای هر نتیجهای آماده کرده است؛ عملی که بعد از آن دیگر هرگز هشیار نشد. وسوسه شده بودم خبر مرگ وینسنت، نوۀ بزرگش، را به او بدهم. وقتی اوضاع سلامتیاش وخیم شد، خودم را با پروازی به پکن رساندم؛ شهری که در آن بزرگ شده بودم و والدینم همچنان در آن زندگی میکردند.
مادرشوهرم هم که در چین زندگی میکرد کمی بعد از وینسنت مرد. مرگ وینست را از او پنهان کردیم، چراکه بسیار ضعیف و رنجور شده بود. این فکر که زن بیچاره مجبور نبود چنین رنج طاقتفرسایی را تحمل کند اندکی مایۀ تسلی بود. اما اینکه چرا به والدین خودم نگفتم کمی مبهمتر بود. فردای روزی که وینسنت مرد، دوستم، ادموند وایت، از نیویورک پیام داد: «بیا به شهر. بغلت میکنم و با هم به عزا مینشینیم.» ایمیلی از مادر دوستی داشتم: «کاش میشد امشب پیشت باشم، آنوقت در آغوشت میکشیدم و رنجت را تسکین میدادم.» مادرم آنکسی نیست که مرا در آغوش میکشد. پدرم هم کسی نبود که بهآسانی احساساتش را بروز دهد.
هفتههای بعد از مرگ وینسنت، در این فکر بودم که به پدرم بگویم و از او بخواهم این خبر را پیش خودش نگه دارد. اما این ظالمانهترین رفتاری بود که میشد با او داشت، هرچند که او از بردبارترین آدمهایی بود که میشناختم. وقتی که درنهایت مادرم از خودکشی وینسنت باخبر شد، این پیام را روی پیغامگیر گذاشت: «همۀ بچهها باید والدینشان را دوست بدارند. اصلاً نمیفهمم چطور یک بچه میتواند چنین بلایی سر والدینش بیاورد.»
اینکه برای جولیا اشک ریختم به این معنی نیست که او را خوب میشناختم. اندک چیزهایی از او به یاد دارم؛ یک بار به من گفت با حیوانات راحتتر است تا با آدمها. اولین تابستانی که از سگمان مراقبت کرد، اجازه گرفت ده تا رمان از کتابخانهام بردارد؛ همهشان را خواند. چشمان آنها به خدا مینگریست نوشتۀ زورا نیل هریستون و منطقۀ بیرانش نوشتۀ تام دروری را بیشتر از بقیه دوست داشت. در گپوگفتهای مختصری که داشتیم کموبیش تصویری کلی از کودکیاش دستم داده بود؛ کودکیاش در حومۀ پنسیلوانیا، با مادری الکلی و پدری بددهن سپری شده بود. هرزمان که فرصت میکرد، به سخنرانیهای عمومی دانشگاهی میآمد که در آن تدریس میکنم. اسپانیایی را روان صحبت میکرد و داشت آلمانی یاد میگرفت؛ آن موقع دو پسرش به مدرسههای راهنمایی و دبیرستان میرفتند و بالاخره میتوانست غروبها کلاس بردارد.
چندباری از افسردگیاش گفته بود. یک غروبی پیام داد که فقط دلش میخواهد با سگمان روی کاناپهمان فرورود. یک ماه قبل از مرگش، از من درمورد شخصیت فرعی اولین رمانم پرسید، همانکه مادرش، که فعال سیاسی بود، اعدام شده بود، آنهم درست زمانی که او پسربچهای بیش نبود. جولیا پرسید: «فکر میکنی پسربچۀ داستانت الان چه شکلی است؟ به نظرت حالا که مردی بالغ شده، چیز بیشتری از مادرش میداند؟»
اقرار کردم که بعد از تمام شدن رمان، اصلاً به پسربچۀ داستان فکر نکردهام و جولیا گفت که باید دنبالهای برای داستانم بنویسم. خب من هرگز این کار را نمیکنم، اما این را به او نگفتم. هرکاری را که انجام میدهم یا نمیدهم میشود با شعر ماریان مور به نام «سکوت » توضیح داد؛ همان شعری که در مراسم یادبود وینسنت خواندم:
پدرم روزگاری میگفت:
«انسانهای والا ملاقاتهای طولانی ندارند
نیازی نیست به مزار لانگفلو بروند
یا از گلهای شیشهای هاروارد دیدن کنند.
همواره متکی به خود هستند،
بهسان گربهای که شکارش را به خلوتش میبرد،
همانطور که دم بیجان موش، چنان بند کفشی، از دهانش آویزان است.
گاهی غرق در لذت انزوا و تنهایی میشوند
و خود را از گفتوگوها محروم میکنند،
حتی گفتوگوهایی که شادمانشان میکند،
چراکه عمیقترین احساسات همواره در سکوت نمایان میشوند.
نه، در سکوت نه، در خویشتنداری.»
آری پدرم بیراه نمیگفت: «خانۀ مرا مهمانخانۀ خود بدان.»
مهمانخانهها دائمی نیستند.
خانۀ مرا مهمانخانۀ خود بدان. این گفته درمورد شخصیت کتابهایم صدق میکند. همهشان مهمانم بودهاند و گاهی تا سالها ماندهاند، اما مهمانخانهها دائمی نیستند.
وقتی داشتم پدرم را تا اتاق عمل همراهی میکردم، این فکر به سرم زد که فرصت مناسبی است تا خبر وینسنت را به او بدهم. اگر آهسته در گوشش میگفتم، شک داشتم قبل از بیهوشی صدایم را بشنود. به هوش هم که میآمد، احتمالاً چیزی به یاد نداشت. هرچند حسی درونم میگفت دیگر بیدار نمیشود. کمتر از چهل کیلو ازش باقی مانده بود.
بعد از یک عمل نهساعته، دنبال تخت پدر به آیسییو رفتم. بهمحض اینکه رسیدند، مجبور شدند فوراً پدر را دوباره عمل کنند. درهای دولنگۀ آیسییو به سالن انتظاری شلوغ با تعداد زیادی آسانسور باز میشد. هیچ صندلیای نبود. پدرم در دانشگاه علوم پزشکی وابسته به دانشگاهی بستری بود که در آن درس خوانده بودم. بیمارستان خوبی بود، اما در پکن حتی بیمارستانهای خوب هم ممکن است برای خانوادۀ بیماران جایی برای نشستن در نظر نگیرند. پرستار یا دکتری میگفت یکلحظه بیرون منتظر باشید و آن یک لحظه میشد ده دقیقه یا حتی یک ساعت. من سه ساعت و نیم بیرون آیسییو منتظر ایستادم.
آنجا بود که فهمیدم چرا در مغازههای اطراف بیمارستان، کنار عصا و ویلچر و پوشک بزرگسالان، صندلی تاشو و چهارپایه و نیمکت تاشو میفروشند. بعضیها جوری آنجا نشسته بودند انگار آمدهاند پیکنیک. اما حتی اگر مغازهای هم نصفهشب باز بود، امکان نداشت یکی از آن صندلیهای تاشو را بخرم. خواهرم پشت تلفن پرسید: «یک تکه کارتن هم پیدا نکردی که رویش بنشینی؟» خواهرم هم در آمریکا زندگی میکند و مثل من به پکن آمده بود تا پدرمان را ببیند. منتها نتوانسته بود مدت اقامتش را تمدید کند و درست قبل از عمل رفت.
تصمیم گرفتم بایستم. از شدت غرور خشکم زده بود یا بهتر است بگویم از شدت ترس. اگر مینشستم، شک داشتم بتوانم دوباره بلند شوم. اگر یک قطره اشک میریختم، احتمال داشت مثل آلیسِ سرزمین عجایب، در اشکهایم غرق شوم. تا قبل از ششسالگی، همیشه اشکم دم مشکم بود. روزی پدرم آینهای دستم داد و گفت: «ببین وقتی گریه میکنی، چقدر چهرهات غمگین میشود، اما هیچکس غم تو را نمیفهمد. اگر همیشه بخندی، بقیه فکر میکنند آدم خوشحالی هستی. خودت هم حس بهتری پیدا میکنی.»
یک سال بعد از مرگ وینسنت، یکی از دوستان مدرسهاش برای دیدنم به دفتر من آمد. تازه دانشگاه را شروع کرده بود. آن روزها که وینسنت راهنمایی و او دبیرستانی بود، سر کلاس زبان کنار هم مینشستند.
دختر گفت: «آن روزها پیش خودم میگفتم این بچه خیلی باهوش و بامزه است و تخیلی قوی دارد. این بچه قرار است جهان را عوض کند.» نهایت هجده سال داشت و آنجوری که وینسنت را «این بچه» صدا میزد باعث شد موضوع بحث را عوض کنم. از زندگی جدید دانشجوییاش پرسیدم و او با ملاحت و وقار پاسخ داد. کمی بعد یاد خاطرهای افتادم؛ داشتیم با ماشین از مدرسه به خانه برمیگشتیم که وینسنت درمورد دختر دبیرستانیِ بغلدستیاش سر کلاس زبان ماندارین برایم گفت.
پرسیدم: «چه شکلی است؟»
وینسنت گفت: «شکل مامانها.»
گفتم که شک دارم آن دختر خوشش بیاید کسی اینطور توصیفش کند.
گفت: «اما او صورتی گرد دارد، درست مثل تو و همیشه لبخند میزند، درست مثل تو.»
هفتساله که بودم، چنان از تاریکی وحشت داشتم که حتی کوچکترین صداها هم به نظرم صدای دیوان درون غار یا ارواح گورستانها میآمد. پدرم توضیح داد: «در جهان نیوتونی، صداها حاصل ارتعاشات هستند و یک ذهن کنشگر قبل از اینکه داستانی سر هم کند، منبع صدا را پیدا میکند.» و این اولین باری بود که شنیدم ما در جهانی نیوتونی به سر میبریم.
نهساله که بودم، یادم داد چطور از ساطور استفاده کنم، اینکه با چه زاویهای لبهاش را بگذارم تا هم امن باشد هم کارراهانداز. گفت: «اینجوری حتی چشمبسته هم میتوانی هر چیزی را خرد کنی.» تا مدتها تمرین میکردم؛ خیارها را با حرکتهای سریع میبریدم، بیآنکه نگاهشان کنم. عاقبت برش خیارها به نازکی کاغذ شدند.
آخرین سال دبیرستان دست به خودکشی زدم. پدرم، که تأکید میکنم اصلاً درکم نمیکرد، باز از جهان نیوتونی صحبت کرد: «در فیزیک کلاسیک، زمان مؤلفهای خطی است و شاید تنها کاری که باید انجام بدهی این است که روی این محور حرکت کنی. دانشگاه که بروی، احتمالاً متوجه چیزهایی میشوی که الان از آنها سردرنمیآوری. تو که نمیخواهی در این نقطه از زمان متوقف شوی، میخواهی؟»
آن اشکهایی که بند نمیآمدند، برای جولیا، برای پسرهایش، برای پسر کوچکمان که باید خبر مرگ جولیا را میشنید، برای سگمان که البته جولیا را به خاطر نمیآورد و دلتنگش هم نمیشد، همانطور که نه وینسنت را به خاطر میآورد و نه دلتنگش میشد، وینسنتی که اسم کویینتوس را روی سگمان گذاشت، بعد از آنکه پنجمین عضو خانوادۀ ما شد، همۀ آن اشکها انگار دهنکجیای بود به پدرم که تشویقم میکرد دائم لبخند بزنم یا به خویشتنداریِ ماریان مور. ازاینگذشته، بیشتر شبیه تقابل با باور شخصیام بود: مثل کشتی پکوئاد در رمان موبی دیک بودم؛ سمت راست کشتیام یک نهنگ عنبر قرار داشت و سمت چپ یک وال بزرگسر. خیال میکردم میتوانم با وجود دو مرگ، مرگ پدرم و پسرم، همچنان رو به جلو حرکت کنم؛ سنگینی این بار را حس کنم، اما تعادلم را از دست ندهم و غرق نشوم.
راهنمایی که بودم، یکبار پدرم کتاب شعری را مربوط به دوران سلسلۀ تانگ از روی میزم برداشت و چند صفحهای خواند. گفت: «آه، شعر.» کتاب را سرجایش گذاشت: «چیزی که هیچوقت نفهمیدم و گمان هم نکنم روزی بفهمم.»
چنین جملۀ حسرتباری از او بعید بود. خیلی کم از خودش حرف میزد. اگر میخواستم زندگینامهاش را بنویسم، نهایت یک صفحۀ خشکوخالی مینوشتم.
همۀ چیزی که ازش میدانم این است:
در روستایی کوهستانی، در استان چجیانگ به دنیا آمده بود، روستایی چنان فقیر که برخلاف آنچه در مدرسه یادمان دادهاند، حتی یک زمیندار بیچیز هم آنجا نبود. پدرش رعیتی بیسواد بود، اما مادرش خواندن و نوشتن میدانست. اتفاقاً خوب هم مینوشت. یواشکی نامههایش را برای پدرم از کشوی میزش برمیداشتم و میخواندم. از زن رعیتی در نسل او بعید بود، هرچند هرگز نفهمیدم خواندن و نوشتن را کجا و چطور یاد گرفته بود. دایی و خالۀ پدرم در شهر مجاور زندگی میکردند و وقتی پدرم تحصیلاتش را در مدرسۀ روستا تمام کرد، مادربزرگم از خواهر و برادرش فقط یک درخواست داشت و آنهم ادامۀ تحصیل پدرم بود. آنها پدرم را به شهر بردند. بعد از راهنمایی، پدرم میخواست در مدرسهای عادی ثبتنام کند و معلم بشود، اما خالهاش اصرار داشت که باید بلندپروازتر باشد. در نزدیکترین شهر به دبیرستان رفت. شاگرد ممتاز که شد، او را برای رفتن به دانشگاهی در مسکو انتخاب کردند، اما وقتی تشخیص دادند سل گرفته است، آن برنامه نقشبرآب شد. (فقط یک بار توضیح داد که چطور به آن بیماری مبتلا شده بود؛ در مدرسۀ شبانهروزی که درس میخواند، آنقدر فقیر بود که نمیتوانست غذا بخرد و معلم خوشقلبی اغلب غذایش را با او قسمت میکرد. بعدها کاشف به عمل آمد معلمش مبتلا به سل بود.)
دورۀ نقاهت پدرم دو سال طول کشید و در این مدت در دبیرستانش ریاضیات درس میداد. (مادرم هم دانشآموز آنجا بود، هرچند تا سالها بعد که در پکن باهم آشنا شدند، دیداری نداشتند.) حالش که خوب شد، در دانشگاه فیزیک نظری خواند و برای کار در یک مرکز هستهای انتخاب شد که سلاح هستهای میساخت. ظاهراً از کارش لذت نمیبرد و میخواست برگردد سر کارِ تحقیق روی فیزیک کوانتوم؛ انتظاری که برای لحظهای ممکن به نظر میرسید، اما مؤسسۀ رؤیاییاش پیشنهاد همکاری را پس گرفته بود. میشد حدسهایی زد که چرا، ولی همه بیاساس بودند. در عوض در جایی به نام انجمن چینی دیالکتیک طبیعت مشغول به کار شد. هیچوقت نفهمیدم که دقیقاً آنجا چهکار میکرد. ذاتاً آدم کمحرفی بود و آموزش تخصصیاش هم سکوتی عمیق میطلبید. هیچوقت از شغلهایش چیزی نگفت.
پدرم از سالهای اول زندگیاش چیزهای زیادی برایمان نگفته بود. در سن بسیار کم به مدرسۀ روستا رفته بود. آنقدر سنش کم بود که نمیتوانست کمربندش را ببندد و معلم باید کمکش میکرد. وقتی نزد داییاش زندگی میکرد، برای اولین بار چشمش به اتومبیل خورد و چنان ترسید که به داخل خانه برگشت. وقتی از دبیرستان فارغالتحصیل شد، مادربزرگم فقط پول خرید یک جفت جوراب نو را داشت و پدرم با چمدانی که جز جوراب چیزی در آن نبود، به شمال سفر کرد. همان چمدان را نیز همولایتیها برایش خریده بودند. دانشگاهش برای او لباس و جای خواب درنظر گرفته بود. یک بار در دانشگاه همکلاسیای را دید که فکر میکرد دورۀ فیزیک نظری را میافتد. پدرم چند کلمهای با او صحبت کرد. یادش نمیآمد به او چه گفته بود، اما سالها بعد که در کنفرانسی همدیگر را دیدند، به پدرم گفت که همان چند کلمه او را از ناامیدی نجات داده بود.
وقتی این ماجرا را برایم تعریف میکرد، گفت: «همیشه با آدمها مهربان باش. هیچوقت نمیدانیم چهچیز زندگی آدمها را زیرورو میکند.»
مهربان باش. همیشه لبخند بزن. این اصول بهطور پیشفرض در من نهادینه شدهاند. البته در حفظ فاصله با آدمها خیلی به کار میآیند. خانۀ مرا مهمانخانۀ خود بدان و آنوقت مهر و لبخند مرا میبینی.
وقتی که وینسنت راهنمایی بود، یک بار بهمن گفت: «خیلی چیزها در داستانت درست بیان شدهاند، منتها یک چیز مهم را فراموش کردهای؛ آدمها در زندگی به پیچیدگیای نیستند که در داستانت میگویی.»
من همیشه خلاف این را قبول داشتم؛ آدمها در زندگی بینهایت پیچیدهاند، آنقدر که شخصیتهای داستانها حتی به گرد پایشان هم نمیرسند.
وقتی مخالفت کردم، گفت: «میدانم که حق با من است نه تو، چون یک بار که داستان خوبی بخوانی، دیگر آدمها در زندگی به چشمت مأیوسکننده میآیند.»
اطمینانش را تحسین کردم و نقدش را جدی گرفتم. حالا واقعاً درست است که آدمها در زندگی به پیچیدگی داستانها نیستند؟ شاید آن پیچیدگیای که شخصیتها یا خالقشان برایش سرودست میشکنند در دنیای واقعی خواهان ندارد.
چند سال پیش پدرم از کارم پرسید. اینکه دربارۀ چه موضوعی کار میکردم، برای کتابهایم به کجاها سفر میکردم، در دانشگاه چه درس میدادم. خیلی سرسری جوابش را دادم و گفتم دلم نمیخواهد از خودم صحبت کنم. آهی کشید و گفت: «هیچوقت نمیخواهی قبول کنی که بقیه دوست دارند کمی بیشتر از تو بدانند.»
همان روزها بود که برای برنامۀ تاریخ شفاهی به کلاس پسر کوچکم رفتم. به مصاحبهکننده برخی از ماجراهای کودکیام را گفتم، مثلاً تعریف کردم از آبنباتهایی که موقع سال جدید قمری میگرفتم بدم میآمد. همین سبب شد بین سالدومیها به چهرهای عجیب بدل بشوم. پسرم که به خانه آمد، گفت همه میدانند وقتی بچه بودم، شکلات دوست نداشتم و به نظرشان بسیار غیرعادی است.
برایشان توضیح ندادم که چرا از شکلات بدم میآمد. بیادبی بود که بچهها چیزی را که بزرگترها میدهند قبول نکنند؛ بزرگترهایی که بهجای اینکه شکلات را بگذارند کف دستم اغلب همانجا بازش میکردند و بهزور میگذاشتند دهانم. وقتی کسی حواسش نبود، تفش میکردم و میانداختمش پشت بخاری.
همان اندک چیزی که میشود با دیگران درمیان گذاشت، فقط همۀ آنچه را نمیشود گفت یا نمیخواهی بگویی برجسته میکند. اگر پدرم بود، حتماً میگفت: «چرا کمی بیشتر نگویی؟ در دنیای ریاضیات، بیشتر بهتر از کمتر و کمتر بهتر از هیچ است.»
ولی برای درمیان گذاشتن چیزی باید دستبهدامن کلمات شد، بااینکه ویژگی بارز پدرم بردباریاش بود که به سکوت و خویشتنداری منجر میشد و من هم این سکوت و خویشتنداری را از او به ارث بردهام. کاش میتوانستم بیآنکه از صدایم و کلمات استفاده کنم، مرگ وینسنت را به او بگویم. اگر قبل از عمل آرام در گوشش زمزمه میکردم، احتمالاً بهترین موقعیتی بود که میتوانستم حقیقت را بگویم، بیآنکه سکوتم را بشکنم.
حال میدانم پشیمان نیستم که در آخرین روز هشیاریاش از صحبت با او فرار کردم؛ از این پشیمانم که در چهارده ماه گذشته، هیچ نگفتم. اینکه او را کنار گذاشتم فقط از سر غرور بود، نه چیزی دیگر یا حتی بهتر است بگویم از سر ترس. نمیخواستم پدرم بهخاطر من خویشتنداری کند؛ تا اینجا هم کاسۀ صبرم لبریز بود. هرچند اگر پدرم برای وینسنت گریهزاری میکرد، چنانکه من برای جولیا، نمیتوانستم پابهپایش گریه کنم. مرز بین خویشتنداری و ناتوانی اغلب مشخص نیست.
روز قبل از عملش، برایم از نگرانیهایش بابت مادرم و خواهرم گفت. نگران من نبود، شاید چون متقاعدش کرده بودم اوضاع زندگیام روبهراه است. آیا آرزویی جز این داشتم؟ پدرم هیچوقت به من نگفت «خانۀ مرا مهمانخانۀ خود بدان». کودکی درونم مهمان بود که اصرار داشت نمیتوانم اقامتی ابدی آنجا داشته باشم.
خاطراتی از او هست که هنوز به یاد دارم. خاطراتی که نشان میدهند او را نمیشناسم؛
هنگام راه رفتن شانۀ راستش بهوضوح بالاتر از شانۀ چپش بود. نه که نقص عضو داشته باشد، صرفاً شانههایش هماهنگ نبودند. فقط همین را گفته بود که این نتیجۀ کار کردن سر زمین با سبدهای دوشی از سن کم است. چه حمل میکرد؟ سنگ؟ سیبزمینی؟ هیزم؟ آب؟ از دورانی که رعیتزادهای کشاورز بود، هیچچیز نمیدانم.
عاشق آهنگی ژاپنی به نام «بهار کشور شمالی » بود که ترانهاش دربارۀ خانۀ بچگیای است که شخصی آرزوی برگشتن به آن را دارد. بارها هنگامی که به این آهنگ گوش میداد، مچش را گرفتم. بعضی اوقات حتی آهنگ روی تکرار بود. برای مردی که خیلی کم پیش میآمد احساساتش را بروز دهد، آن آهنگ حکم یک افشاگری را داشت، اما چهچیز را افشا میکرد؟
در کالیفرنیا که زندگی میکردیم، به دیدنمان آمد و شعری از وینسنت دید که وقتی سالچهارمی بود، نوشته بود. قابش کرده و در اتاق نشیمن آویزان کرده بودیم. پدرم مدتی طولانی شعر را خواند و بعد با حیرتی بیپروا که از او بعید بود با هیجان گفت: «محشر است. این بچه حتی از مادرش هم بهتر مینویسد.»
حسابی جا خوردم از اینکه پدرم، که سالها پیش گفته بود هیچ فهمی از شعر ندارد، درست به اندازۀ من شعر وینسنت را دوست داشت.
یک سال بعد از مرگ پدرم به پکن رفتم و مجموعۀ خاطراتی پیدا کردم که فیزیکدانان هستهای و ریاضیدانانی نوشته بودند که پنجاه سال پیش در حوزۀ بمبهای اتمی و هیدروژنی کار میکردند. نوشتۀ پدرم هم بود.
تمام مجموعه را با ولع خواندم. بعضی خاطرات مثل مقالات علمی پر از فرمول و عباراتی بودند که از فهمم خارج بود. بعضی هم ناگزیر مثل پروپاگانداهای دهۀ پنجاه و شصت قرن بیستم بودند. دو قسمت را پیش خودم نگه داشتهام، یکی نوشتۀ فیزیکدانی خانم دربارۀ وظیفۀ بزرگ کردن بچهها همزمان با کار دربارۀ توسعۀ بمبهای هیدروژنی و دیگری نوشتۀ پدرم. او نه نویسندۀ شاعرمسلک بود، نه علاقه داشت همکاریهای پرافتخارش را با صنعت انرژی هستهای بازگو کند. درعوض دربارۀ گیاهی نوشته بود که در بیابان نزدیک محل آزمایش دیده بود. ازآنجاکه اهل روستایی کوهستانی با باران فراوان بود، ساختمان ریشۀ گیاه حسابی در نظرش جالب آمده بود. همچنین دربارۀ قمقمۀ نظامیای که بهش داده بودند نوشته بود. در عجب بود که چه کیفیت خوبی دارد. بیش از سی سال ازش استفاده کرده بودیم. هم من هم خواهرم در اردوهای مدرسه آن قمقمه را با خود برده بودیم.
احتمالاً هزاران چیز دیگر، همچون گل بیابانی، در زندگی پدرم بود که فقط خودش به یاد داشت و هرگز با خانوادهاش درمیان نگذاشت.
حرفهای بسیاری است که من و پدرم به یکدیگر نگفتیم؛ دوستت دارم یکی از آنهاست. بعد از دوران کودکی، فقط یک بار بغلم کرد، وقتی در پایان سفر سههفتهای به چین از او و مادرم خداحافظی میکردم. درست قبل از اینکه به اتاق عمل برود، صورتش را نوازش کردم و هیچ نگفتم. نه چیزی گفتم، نه پدرم را شریک غم و اندوهم کردم نه حتی میدانستم چطور باید این کار را بکنم. بعید نیست کسی که به تو لطف میکند در حقت ظلم هم بکند. اگر میفهمید که او را از بهتآورترین فقدان زندگیام محروم کردهام، بعید بود جا بخورد. اگر شگفتزدهام میکرد، هیچوقت نمیفهمیدم. آیا او، بردبارترین مرد در زندگیام، برای وینسنت و من گریه میکرد؟ آیا میگفت لبخندم را حفظ کنم، چون این چیزی است که در آن ماهرم؟
منبع:
الگوریتمها و هنرِ بهتر زیستن
در ادامه داستان «الگوریتمها و هنرِ بهتر زیستن» اثر نائومی کریتزر (Naomi Kritzer) را میخوانید. این داستان برندهی جایزه هوگو برای بهترین داستان کوتاه ۲۰۲۴ و همچنین نامزد جایزه نبولا برای بهترین داستان کوتاه ۲۰۲۳ و نامزده جایزه WSFA Small Press Award 2024 بوده است.
«جون» اولین نفر از دوستانم بود که کشفاش کرد. این موضوع چندان تعجبآور نبود، چون او هفتهها بود که جدول کلمات بازی میکرد. قبل از آنکه من یا «مارگو» اصلاً پیداش کنیم. وقتی برای ناهار هفتگیمان همدیگر را دیدیم، او مدام به گوشیاش نگاه میکرد و من فکر کردم لابد یک بازی تازه پیدا کرده است. بعد گوشی را با لبخند کنار گذاشت و گفت:
«آبلیک بهم گفت تا وقتی ناهار تموم نشده دیگه سراغ گوشیم نرم.»
مارگو پرسید: «کی؟»
«یه اپ جدیده برای زندگی بهتر.»
مارگو چشمهاش برق زد: «خیلی باحاله که یه اپ بهت بگه گوشیت رو کمتر دست بگیری. به نفعته.»
جون گفت: «باید امتحانش کنی! سی روز اولش رایگانه.»
من گفتم: «و بعدش باید پول بدی به یکی که بهت غر بزنه کمتر از گوشیت استفاده کنی؟»
جون تکهای از ساندویچ تنماهیاش را گاز زد و گفت: «خیلی بیشتر از اینه. مثلاً تو هم قبول میکنی گهگاهی به دیگران تذکر بدی گوشیشونو بذارن کنار.»
من و مارگو خندیدیم و جون گونههاش سرخ شد. اما متوجه شدم که تا وقت ترک رستوران، حتی یکبار هم به گوشیاش دست نزد.
***
گاهی وقتها همین که با یک چیز جدید آشنا میشویم، هر طرف که نگاه میکنیم آن را میبینیم.
این موضوع در مورد آبلیک هم صدق میکرد. نمیتوانستم نادیدهاش بگیرم، یا بهتر بگویم، نمیتوانستم نشنیدهاش بگیرم. یواشکی به صفحهی گوشی مردم نگاه نمیکردم، فقط حرفهاشان را میشنیدم که مثلاً به آنها گفته بود برای شام سوپ صدف درست کنند یا یک فیلم برای دیدن پیشنهاد داده بود، یا گفته بود ساعت ۹ شب بخوابند. همین آخری باعث شد کنجکاو شوم و واقعاً دربارهاش تحقیق کنم. ویکیپدیا میگفت: «یه اپ کامل سبک زندگی»، که راستش اصلاً روشنگر نبود.
هفتهی بعد، وقتی منتظر میز بودیم، مارگو گفت: «فکر میکنم یه فرقهست.»
گفتم: «دربارهی پوکمونگو هم همینو گفتی.»
مارگو گفت: «باشه، ولی اون موقع شوخی میکردم ولی آبلیک واقعا یه فرقهست. مردم توش ثبتنام میکنن که هر کاری بهشون گفت انجام بدن.»
جون که تازه از پشت سر رسیده بود، شنید و گفت: «مجبورت نمیکنه کاری انجام بدی.»
مارگو گفت: «خب بگو توی یه روز گذشته، چه کارهایی بهت داده که انجام بدی؟ فقط یه لیست بده جون.»
جون گفت: «دیشب گفت یه دستور غذایی جدید امتحان کنم که خیلی هم خوب بود، بعد گفت یه فیلم ببینم که اسمشو هم نشنیده بودم، اونم عالی بود، و بعد تلفنم زنگ خورد که وقت خوابه.»
مارگو گفت: «یعنی چی؟ کی بهت زنگ زد؟»
جون توضیح داد: «یعنی آخه کی به خاطر یه اعلان اپ میره بخوابه؟ واسه همین یه سیستم زنجیرهای تلفنی دارن. یکی بهت زنگ میزنه، تو هم باید به یکی دیگه زنگ بزنی.»
من گفتم: «واقعاً باید به یکی دیگه زنگ بزنی؟ من که بیخیال شدم.»
جون با اشتیاق گفت: «یعنی داشتی فکر میکردی که امتحانش کنی؟ باید امتحانش کنی.»
گفتم: «من به هیچ چیز رایگان سی روزه اعتماد ندارم. چون خودمو میشناسم. یادم میره اشتراکم رو لغو کنم.»
جون گفت: «یادت نمیره چون آبلیک خودش زنگ میزنه یادت میندازه.» بعد رو به مارگو گفت: «تو هم بایدامتحانش کنی، بعد دربارهش مقاله بنویسی.»
مارگو مدتها بود تلاش میکرد بهعنوان خبرنگار تکنولوژی کار فریلنسی پیدا کند ولی وقتش را پیدا نمیکرد چون برای مخارج زندگی بازاریابی میکرد.
مارگو با حرص زد روی پیشانیاش و گفت: «میخوام کلاً بیخیال روزنامهنگاری فریلنس بشم. آدمها بهم پیشنهاد پنجاه دلار میدن برای چیزی که صد ساعت تحقیق میبره. میشه درباره یه چیز دیگه حرف بزنیم؟ مثلاً اون فیلمی که دیدی؟»
جون فیلم را توضیح داد. ده سال پیش اکران شده بود و هیچکداممان آن موقع خبر نداشتیم، و به نظر واقعاً فیلم خوبی میآمد. مارگو نقدی از فیلم را در اینترنت جستوجو کرد. جون گوشیاش را روی میز، برعکس گذاشته بود، دستهاش را مرتب روی هم گذاشته بود، و یک نگاه قضاوتگر داشت. با خودم فکر کردم: فرقه.
***
طبیعی بود که دیر یا زود رییس من هم این اپلیکیشن را کشف کند و شروع کند به فشار آوردن به من و بقیهی همکارها برای استفاده از آن.
کیت با لحن خاصی گفت: «این اپلیکیشن بهرهوری نیست، اپلیکیشن سلامتیه.» انگار که این قضیه را بهتر میکرد. (من فقط از یک چیز بیشتر از اپهای بهرهوری متنفرم: اپهای سلامتی.) «باعث میشه خوشحالتر باشی! سالمتر باشی! از وقتی ازش استفاده میکنم سه عادت خوب جدید پیدا کردهم، هر روز نخ دندون میزنم، فیبر بیشتری میخورم، و موقع ناهار میرم پیادهروی.»
در حالی که دندانهام را روی هم فشار میدادم، دردلم میگفتم لطفاً از فیبر مصرفیات چیزی نگو.
جواب دادم: «خیلی خوبه، ولی نمیفهمم چه ربطی به کارم داره، یا چرا میخوای ازش استفاده کنم، مگه اینکه فکر کنی باعث میشه بهرهورتر بشم.»
«فقط برای یک ماه آزمایشی امتحانش کن.»
یادم افتاد در ارزیابی شش ماه پیش نوشته بودند که من نسبت به فرایندهای جدید پذیرش کمی دارم. (آندفعه، همان اپ پومودوروی مزخرف بود، فقط با این تفاوت که بهجای پنج دقیقه استراحت باید ایمیل جواب میدادی.)
آبلیک را دانلود کردم و یک اسکرینشات فرستادم برای رییس، چون اگر قرار بود از ارزیابی بعدی جان سالم به در ببرم، حداقل باید میفهمید که انجامش دادهام. تازه این کار را وقتی سر کار بودم کردم، چون برای رییس احمق و کار بیخودم بود.
خوشبختانه سر کار بودم چون راهاندازیش بیشتر از یک ساعت طول کشید. یک پرسشنامه با سوالهایی در مورد خواب، حال و هوا، غذای روزانه و هدفهام پر کردم. وقتی به بخش اهداف رسیدم، گزینههای مربوط به پیشرفت کاری و بهرهوری را تیک زدم. اما اپ دوباره پرسشنامه را باز کرد، با این پیام:
«با وجود اینکه ممکن است کارفرماتان شما را تشویق یا حتی مجبور کرده باشد که این اپ را نصب کنید، استفادهی شما از ابلیک کاملا محرمانه است و ما شما را تشویق میکنیم که برای منفعت خودتان از آن استفاده کنید، نه محل کارتان. اگه دوست داشته باشید، یک گزارش قابل نمایش به رییستان میدهیم که نشان بدهد شما یک زنبور کارگر مطیع هستید. لطفاً با صداقت پر کنید، چون میخواهیم اپ واقعاً به شما کمک کند.»
زنبور کارگر مطیع؟
این یکی غیرمنتظره بود. کیت قطعاً همچنین پیامی نگرفته بود وگرنه هرگز به زیردستاش پیشنهاد نمیداد. الگوریتم از کجا فهمیده بود من دارم ادا درمیآورم؟ از کجا فهمیده بود کیت توی بخش مدیریت کار میکند؟
اجازههایی که به اپ داده بودم را مرور کردم و . . . خب، میشد فهمید چطور ممکن است کیت یک «فلگ مدیریتی» را فعال کرده باشد. حالا کمتر مطمئن بودم که این یک نقشهی شرکتی برای دوشیدن کارمندهاست، اما شکهای مارگو در مورد «فرقه بودنش» بیشتر برایم معنی پیدا کرد.
با تردید پرسشنامه را دوباره شروع کردم. اهدافم چه چیزهایی بودند؟ جز اینکه از کار اخراج نشوم؟ چون بیکاری و بیخانمانی از این شغل کوفتی بدتر بود. برای بعضیها «هدف تناسب اندام» ظاهر میشد، اما برای من نه. هیچ گزینهای مثل دویدن یا کاهش وزن نبود. هدفهایی که نشانم داد اینها بودند: بیشتر کتاب بخوان، نقاشی یاد بگیر.
همیشه دلم میخواست نقاشی بکشم. پس آن را انتخاب کردم.
***
گوشیام چرا زنگ میزند؟
از تخت بلند شدم تا قطعش کنم. پیغام روی صفحه گفت: «صبح به خیر، لینئا. این اپلیکیشن آبلیک است که با شما تماس میگیرد. لطفا با داوطلب آبلیک که به شما زنگ میزند مهربان باشید.»
یک ساعت زودتر از چیزی که میخواستم بیدار شدم. گفتم «الو؟» امیدوار بودم صدای خوابآلودم عصبانی بهنظر نرسد.
«سلام لینئا.» صدای یک زن بود، کمی مضطرب. «این تماس صبح به خیرته از طرف آبلیک که میخواد بهت بگه قهوهت رو دم کن، و پردهها رو بکش کنار. هوای قشنگیه.»
در واقع میتوانستم نور آفتاب را از بین پردههای تاریک ببینم. گفتم «باشه، همین؟ نمیدونم اینجا چهطوری کار میکنه.»
به نظرم آمد که آن طرف خط لبخند زد، یا حداقل صداش صمیمیتر شد. «آره همین. فقط واقعاً بلند شو. خوشحال میشی.» و تماس قطع شد.
چند لحظه روی تخت نشستم. بعد مثل چیزی که گفته بود، پردهها را کنار کشیدم. آسمان آبی بود و پنجرهی آپارتمانم رو به خورشید صبح. قهوه را دم کردم و خواستم تا قهوه دم میکشد، توی توییتر بچرخم که یک پیام پاپآپ ظاهر شد: «توییتر نرو. این لینک را باز کن که مربوط به انجمن گفتگوی اَبلیک برای هنرمندان است.»
هنرمندان؟
آهان، چون گفته بودم میخواهم نقاشی یاد بگیرم. خب، باشد. تا قهوه حاضر شود، صفحه را بالا پایین کردم و پر بود از نقاشیها: مداد، پاستل، آبرنگ، زغال. از طراحی خطی یک گربه روی پنجره گرفته تا نقاشی آبرنگی رودخانهای در شهر. همهشان شگفتانگیز بودند.
یک پیام دیگر آمد: «قهوهت رو بنوش، صبحانه بخور، دوش بگیر و تو این چهل دقیقهای که وقت داری که بری سر کار، با هر وسیلهای که دم دست است، خودکار یا مداد یه نقاشی از یه اژدها بکش.» با حرص به صفحه خیره شدم و جواب دادم: «من گفته بودم میخوام یاد بگیرم نقاشی کنم، نه اینکه بلدم.»
اپ نوشت: «لازم نیست خوب باشد.»
غرغرکنان یک اژدهای خیلی بد کشیدم، بعد اپ گفت عکسش را بارگذاری کنم. بعد هم یادآوری کرد: «کارت اتوبوس را فراموش نکن. یک چتر و کاپشن سبک هم بردار چون باران میآید.»
وقتی از ایستگاه اتوبوس تا اداره میرفتم، دوباره گوشیام زنگ خورد. صدای جدیدی گفت: «سلام لینئا.» باز هم مردد. این واقعیت که هیچکس دیگری ظاهراً مایل به انجام این تماسها نبود، کل ماجرا را هم عجیبتر میکرد. عجیب بود که آنها این کار را میکردند. اما بدیهی بود که آنها هم مثل من از تلفن زدن بیزار بودند و این خوب بود.
«من یاسمین ام، این یه تماس خیلی کوتاهه برای اینکه ورودت رو به انجمن هنرمندان خوشآمد بگم.»
این دیگه خیلی اغراق شده بود. انجمن هنرمندان؟
با صدای بلند گفتم: «فکر کنم اشتباهی شده.»
گفت: «نه اشتباهی نشده. برای همین تماس میگیریم. خیلیها این رو میگن. میخوای چیزهای جالب خلق کنی؟ درسته؟»
گفتم: «کی نمیخواد؟» باران شروع به باریدن کرد. چترم را باز کردم.
یاسمین گفت: «نه، بعضیها واقعاً علاقهای به خلق کردن چیزی ندارند. اما به نظر میرسه تو داری.»
گفتم: «بله.»
گفت: «پس اینجا جاییه که باید باشی. ما ازت حمایت میکنیم. راستی، من اژدهات رو خیلی دوست داشتم.»
صورتم سرخ شد. گفتم: «شبیه چیزی بود که یه بچهی دهساله کشیده باشه.»
پرسید: «چند ساله بودی وقتی نقاشی کشیدن برای سرگرمی رو کنار گذاشتی؟ حدود ده ساله؟»
«بله…»
گفت: «خب، پس هیچ مهارتی رو از دست ندادی. بهتر میشی. به انجمن خوش اومدی.»
***
شگفتانگیز است که روزانه چقدر تصمیمهای کوچک میگیریم. من تازه داشتم میفهمیدم. چون اپ خیلیهاش را بهجای من میگرفت.
چه چیزی بپوشم. چه چیزی برای صبحانه درست کنم. حتی لیست خرید میداد. فکر کردم خرجم را دو برابر میکند، اما قبض نهایی مثل همیشه میشد.
و تمرین نقاشی! هر روز تمرین. یک هفته بعد، اپ من را فرستاد مغازهی لوازم هنری و با پولی که از اتوبوسسواری پسانداز کرده بودم، یک دفتر طراحی و مداد خریدم. به خانه برگشتم و گلدان گل را -که اپ به لیست خریدم اضافه کرده بود- کشیدم.
میفهمیدم چرا مردم این اپ را دوست داشتند. حتی اگر یک کم ترسناک بود. انگار بودجهی خرید من را هم میدانست.
بهجای بالا پایین کردن توییتر، داشتم در اپ نقاشیهای بقیه را میدیدم: گیاهان آپارتمانی در آفتاب، طراحی گربهای به شکل پری دریایی با مداد رنگی، خیابان شهری با آبرنگ. من هم تکالیف روزانهم را میکشیدم و میگذاشتم، حتی اگر نقاشی بقیه از من خیلی بهتر بود.
هیچوقت در دبیرستان هنر برنداشته بودم چون پدر و مادرم میگفتند باید برای آینده علوم بیشتری بخوانم. در دانشگاه هم هنر برنداشتم چون گران بود و باید کلاسهای عملی میرفتم. حالا شغلی داشتم که «خوب» به حساب میآمد. بیمه داشت، اجاره و قسطهام را میداد، و شاید یک روز بتوانم خانه هم بخرم.
فهمیدم که نقاشی را دوست دارم. چرا رهاش کرده بودم؟
دو هفته بعد، اپ من را وارد زنجیرهی تماس کرد. حالا علاوهبر تماسهایی که با من میگرفتند، بعضی وقتها من باید زنگ میزدم. اولین بار «تماس صبحبهخیر» بود. اپ شمارهگیری و متن پیام را خودش روی صفحه نشان میداد. زنگ خورد. کسی با صدایی خوابآلود گفت: «الو؟»
گفتم: «سلام. این تماس صبحگاهی شماست.» اطلاعات بیشتری روی صفحه بالا میآمد. «اَبِلیک یادآوری میکند که یک ساعت دیگر وقت دندانپزشکی دارید، پس سر کار نروید؛ امروز باید به دندانپزشکی بروید.»
صدای خندهی خفیفی آمد: «درسته. باشه. ممنون.» و همین بود. تمام شد، قبل از آنکه حتی واقعاً مضطرب شوم. یا کاربران اَبِلیک همه خیلی مؤدب بودند، یا برنامه چون تازهکار بودم، من را به تماسهای آسانتر وصل میکرد. هر کسی که برایش یادآوری میکردم (وقت بیدار شدن است، وقت خوابیدن است، وقت پیادهروی است، امروز دوش گرفتی؟) تشکر میکرد و معمولاً همان کار را انجام میداد. (یک پیام کوچک میگرفتم و میفهمیدم که یادآوری من فایده داشته است.)
بعد از سی روز، وقتش رسید که برای برنامه پول بپردازم، و آنجا بود که فهمیدم پرداخت چیزی ساده مثل ۳۰ دلار در ماه نیست. نه. برنامه پرداختها را به نزدیکترین عددِ رُند گرد میکرد، مثلاً ۳.۹۵ دلار میشد ۴ دلار، یا ۵۸.۵۱ دلار میشد ۵۹ دلار، و برنامه آن پول اضافه را برمیداشت. (البته، اگر برای چیزی ۱.۲۵ دلار میپرداختید، آن را تا ۲ دلار گرد میکرد و ۷۵ سنت اضافه را به حساب پسانداز خودتان میفرستاد.) فکر کردم ارزشش را دارد و دکمهی تأیید را زدم.
***
جون گفت: «شگفتانگیز نیست؟»
او هنوز به طرز عجیبی نسبت به اَبِلیک هیجانزده بود. هنوز هم جدول کلمات بازی میکرد.
رییسم گفت: «کار خوبی کردی. خوشحالم کمی در این مورد ذهن باز نشون دادی.» و من با اشتیاق سر تکان دادم و وانمود کردم که این برنامه من را پربازدهتر کرده است. اگرچه دیروز ساعت ۵:۱۰ عصر یک تماس واقعی داشتم از کسی که گفت: «میدونی، شغلت عاشقت نیست. بهتره بری خونه. اگه باز هم تا دیر وقت سرکار بمونی، شاید انرژی درست کردن شام رو نداشته باشی، و شام امشبت هم قرار بوده سالاد نیسو باشه، که خوشمزهست. این نظر اَبِلیک نیست، نظر منه. من هم دیروز خوردم.»
مارگو گفت: «عضو یه فرقه شدی.»
گفتم: «فکر نمیکنم. بههرحال یه فرقه باید یه نظام اعتقادی یا چیزی شبیه به اون داشته باشه. کسی به من نگفته داروهای ضدافسردگیمو قطع کنم. در واقع دیروز برام یادآوری فرستادن که نسخهمو تمدید کنم. کسی هم نمیخواد من خدایان باستانی رو پرستش کنم یا براشون عضوگیری کنم.»
«جون عضوگیریت کرده.»
«نه، رییسم مجبورم کرد.»
«پس این یه فرقهی سرمایهداریه. مثل اون کتاب دربارهی موشها. یه کارمند خوب و مطیع و سربهزیر باش.»
گفتم: «نه، ببین، موضوع این نیست. حقیقتا اینطور نیست.»
مارگو میخواست چیزی با حالت تردید بگوید، اما من ادامه دادم: «امروز وقتی برای ناهار بیرون رفتم، برنامه یه پیام فرستاد که کیت قراره بقیهی بعدازظهر رو توی جلسهی بیرون از دفتر باشه، پس بهتره ناهارم رو با خیال راحت بخورم، کمی پیادهروی کنم و شاید پانزده دقیقه هم نقاشی تمرین کنم قبل از اینکه برگردم پشت میزم. انگار که ردیتِ جنبش ضد کار یه اپلیکیشن بهرهوری ساخته باشه.»
این اولین چیزی بود که واقعاً مارگو را غافلگیر کرد. عقب نشست و مدتی چیزی نگفت، فقط از یخچایاش جرعهای نوشید و به گفتوگوی من و جون دربارهی قراری که جون آخر هفتهی گذشته رفته بود گوش داد. (یکی از حوزههایی که اَبِلیک اصلاً واردش نمیشد، روابط عاشقانه بود. این اپ بههیچوجه اپلیکیشن دوستیابی نبود.)
مارگو بالاخره گفت: «میخوام بدونم کی پشتشه.»
نه من و نه جون چیزی نمیدانستیم.
مارگو گفت: «پیداش میکنم. شاید بتونم یه مقاله دربارهش بنویسم و بفروشم.»
گفتم: «فکر میکردم گفتی…»
مارگو گفت: «میدونم. ولی کنجکاوم.»
***
نه اینکه بخواهم زودتر از مارگو مقالهای بنویسم یا چیزی شبیه به آن، اما کمکم برایم سؤال شد چه کسی پشت اَبِلیک است. مقالهی ویکیپدیا از آنها بهعنوان یک «جمع ناشناس با اسم مستعار» یاد کرده بود و چندین منبع اینترنتی دیگر هم آنها را «جمع سایهوارِ ناشناس با اسم مستعار» توصیف میکردند. در یک رشتهگفتوگوی طولانی در ردیت هم دیدم که مردم گمانهزنی میکردند شاید این برنامه مخفیانه توسط اپل، ساینتولوژیستها، دولت چین، ایلومیناتیها (سازمان مخفی جهانی) یا کارخانهی تشک خوشخواب اداره شود؛ هرچند کسی که آخری را مطرح کرده بود این ایده را از آنجا گرفته بود که دوستش از طرف برنامه دستور گرفته بود یک تشک نو بخرد، و خودش هم اعتراف کرده بود احتمالاً دلیلش این است که آن دوستش روی تشکی سیساله میخوابید که نهتنها برای کمرش مضر بود بلکه از گرد و خاک انباشتهاش خسخس سینه میگرفت، و تازه تشک جایگزینش را هم از آن کارخانهی تشک خوشخواب نخریده بود.
عجیبترین چیزی که از آن رشتهگفتوگو فهمیدم این بود که اگر کاربر تعهداتش را درست انجام میداد-تلفن میزد، کارهای روزمره را طبق دستور انجام میداد- اپلیکیشن نهتنهاهزینهی اشتراک ماهیانه را نمیگرفت، بلکه پول هم پرداخت میکرد. کسی نوشته بود که به توصیهی برنامه از کارش استعفا داده -که به نظر من خیلی افراطی و شاید حرکتی حتی شبیه به یک فرقه بود- و بعد برنامه برایش به اندازهی هزینههای ضروری پول واریز کرده بود. او در همان رشتهگفتوگو نوشته بود: «این یه اپلیکیشن کمک متقابله.» همین باعث شده بود بقیه هم داستانهایی تعریف کنند؛ از هدیههای کوچک مثل کارت قهوه در هفتههای سخت گرفته تا چند نفری که به خاطر توصیهی مستقیم برنامه یا فقط به خاطر اینکه سعی کرده بودند سر وقت کارشان را ترک کنند (چیزی که برنامه همیشه میگفت) و اخراج شده بودند. و در همهی این موارد برنامه تا وقتی که این افراد شغل جدید پیدا کنند، صورتحسابهایشان را پرداخت کرده بود.
اما از همه عجیبتر یک رشتهگفتوگوی جداگانه دربارهی «اپلیکیشن بهرهوری اَبِلیک» بین تعدادی مدیر بود که همه میگفتند این برنامه باعث شده کارمندهایشان پربازدهتر شوند و حتماً باید به کارمندهایی که از آن استفاده میکنند پاداش داد.
گزارشم را برای مارگو ایمیل کردم. باید اعتراف میکردم که او بیراه نمیگفت؛ این واقعاً عجیب بود.
***
حدود یک ماه بعد بود که کیت با قیافهای نگران سر میزم آمد.
گفت: «یه بولتن امنیتی گرفتم که نگرانیهای جدی دربارهی اون اپلیکیشنی که توصیه کرده بودم مطرح کرده. بهتره پاکش کنی. اینم اطلاعاتی دربارهی نحوهی پاک کردنش از گوشیت.»
گفتم: «اوه؟ باشه، نگرانکنندهست؟ همین الان پاکش میکنم.»
مقالهای که فرستاده بود روی مسائل مربوط به حریم خصوصی اَبِلیک تأکید داشت، که در واقع درست هم بود. اپ اولش فقط کمی در زندگی آنلاینم سرک میکشید، ولی با گذشت زمان از من خواسته بود چیزهای بیشتری اضافه کنم. ویژگی جدید این هفته این بود که اگر یک ویدیوی کوتاه از کمد لباسهایت بگیری، برنامه دستورالعملهای دقیقتری برای ست کردن لباسهایت میدهد، با استفاده از همهی لباسهایی که داری اما هیچوقت به فکرت نرسیده آنها را بپوشی. این ویژگی البته زمان میبرد تا کامل بهروز شود، چون «ویژگی» در واقع «آدمهای دیگر وارد به مد» بودند که لباسهایت را نگاه میکردند و پیشنهاد میدادند. در هر صورت، وقتی یک اپ دسترسی به کمد لباست میخواهد، گفتن اینکه این یک نگرانی مربوط به حریم خصوصی است، شاید کمگویی باشد. ولی خیلی بعید میدانستم که کیت واقعاً نگران حریم خصوصی من باشد. تقریباً مطمئن بودم خبر پخش شده که این اپ مردم را تشویق میکند تمام عمرشان را در اداره نگذرانند.
رفتم سراغ انجمن و دیدم فقط من نیستم؛ مدیرها ناگهان در یک چشم به هم زدن از «همه باید از اَبِلیک استفاده کنن» به «هیچکس نباید از اَبِلیک استفاده کنه، خطرناکه» تغییر موضع داده بودند.
یک نفر گفت: «نگران نباشید»، و کلی گزینه معرفی کرد، از جمله یک اپ جعلی که همان اَبِلیک بود ولی با آیکونی متفاوت، برای وقتی که رییست بخواهد گوشیات را چک کند. من هم سریع رفتم و یک آیکون جایگزین انتخاب کردم که ظاهرش شبیه اپلیکیشن پیگیری چرخهی قاعدگی بود، چیزی که پاشنهی آشیل کیت بود. مطمئناً هیچوقت کنجکاو نمیشد بیشتر نگاه کند. بعد هم یک دفترچهی سفید و مداد طراحی برداشتم، چون جلسهی بزرگی با کل بخش داشتیم. یکی از بهترین چیزها در طراحی کردن وسط جلسه این است که هیچ فرقی با کسی که با دقت یادداشت برمیدارد نداری، مگر اینکه کسی درست از بالای شانهات نگاه کند.
****
نگرانیهای کیت شروع یک روند بود.
«بولتن امنیتی» با مجموعهای از خبرهای پارانوییدگونه که روزانه منتشر میشد، کامل شد. هیچکدامشان نفهمیده بودند چه کسی پشت اپلیکیشن است، و همهی آنها از صفت «سایهوار» استفاده میکردند، چون اینطوری شاید ترسناک و هیولاگونه به نظر برسد. چند مقاله شامل پروفایلهایی از کاربران اپ بودند که شاید مشکلی نداشت.
اما یکی از آنها به کاربری اشاره کرده بود که قبلاً زندانی بوده و در تلاش برای ترک اعتیاد به الکل بود. او از اپ استفاده میکرد چون به یک روتین تحمیلی در زندان وابسته شده بود.
دیگری زنی را انتخاب کرده بود که گفته بود اپ به او کمک کرده «با ارتعاشات جهان هماهنگ شود»؛ سومین مقاله هم یک ترکیب عجیب و غریب ارائه داده بود، نه یک انسان واقعی. به عبارت دیگر، همهی آن مقالات میگفتند این اپ برای بازندگان است.
ثبتنامهای جدید ناگهان متوقف شد.
در یک رشتهگفتوگوی انجمن هنرمندان پرسیدم: «کسی نگران نیست؟ نمیخوام این انجمن از دست بره.»
یکی گفت: «هر جامعهی آنلاین تاریخ انقضا داره.»
اصلاً امیدوارکننده نبود! امیدوار بودم کسی بگوید این یکی حداقل به شکل مشخصی دوام خواهد آورد.
و شاید «جمع سایهوار» هم همین را میخواست، چون من را به ملاقاتهای حضوری با دیگر کاربران اَبِلیک تشویق میکرد. ما در کافیشاپها و پارکها ملاقات میکردیم و شماره تلفن رد و بدل میکردیم تا اگر اپ از بین رفت، حداقل بتوانیم با هم در تماس باشیم. همچنین وسایل هنری رد و بدل میکردیم؛ من یک جعبه پاستل امتحان کرده بودم اما از گرد و خاکش روی انگشتانم متنفر بودم، پس آن را به کسی دادم که مشتاق بود امتحانش کند. دیگری پرسید: «تو لینئا هستی؟» و یک ست کوچک آبرنگ مسافرتی به من داد. گفت: «اینها قرار بود به دست تو برسند.»
خندهای تلخ کردم. اپ دو بار تلاش کرده بود من را مجبور کند وقتی به فروشگاه هنری رفتم، آبرنگ بخرم. اما من همچنان مداد رنگیهای بیشتری میخریدم. آبرنگ ترسناک بود. پرسیدم: «چرا اپ اینقدر مصمم است من آبرنگ بخرم؟»
کسی که ست را به من داد گفت: «شاید تو زیاد به نقاشیهای آبرنگ دیگران نگاه میکنی. به هر حال، این حالا مال توئه، ببرش خونه و امتحانش کن.»
صبح روز بعد بیدار شدم، پردهها را کنار زدم، قهوه درست کردم و نشستم با آبرنگها دسته گل تازهام را کشیدم. جای تعجب نبود که همهی رنگها با هم ترکیب شدند و یک تودهی نامرتب به جا گذاشتند، هرچند به نوعی در شلوغی خودش زیبا بود. یک عکس گرفتم و در رشتهگفتوگوی هنری همان روز گذاشتم. یک یادداشت پینشده در بالای صفحه گفت: «باید اخبار را چک کنی.»
طی همان شب، پوشش خبری دربارهی اَبِلیک تغییر کرد. این بار، دلیلش مارگو بود.
****
اَبِلیک توسط یک هوش مصنوعی اداره میشد، که در آزمایشگاهی در دانشگاه تمپل فیلادلفیا ساخته شده بود و مدیریت میشد. دانشمندان علوم کامپیوتر در تمپل این اپ را ساخته و به هوش مصنوعی هدف «شادتر کردن مردم» را داده بودند… و سپس فقط تماشا کردند ببینند چه اتفاقی میافتد.
مارگو جوابهایش را پیدا کرده بود و یک سری مقاله چهار قسمتی را به یک روزنامهی ملی فروخته بود، آنقدر پول گرفته بود که وقتی روز انتشار اولین مقاله به رستوران رفتیم، به بقیه گفت او حساب میکند.
سر میز نشستیم و جون به جلو خم شد. گفت: «نمیفهمم. نمیتونی فقط به یه هوش مصنوعی بگی مردم رو شاد کن. حتماً دستورالعملهای دقیقتری بهش دادن.»
مارگو گفت: «خب، تحقیقات زیادی هست. مثلاً میدونیم مردم وقتی زمان بیشتری بیرون از خانه میگذرونند و خواب کافی دارند، شادترن. بنابراین برنامه با اینها شروع کرد، بعد میزان تأثیر هر مداخله رو دنبال کرد تا اپ رو بهتر کنه.»
من شال زردی را که اپ امروز صبح گفته بود بپوشم، مرتب کردم. «فکر کنم رنگهای روشن قراره حال آدم رو بهتر کنند.»
مارگو گفت: «من با یکی از برنامهنویسها مصاحبه کردم و مشخصاً دربارهی ویژگی کمد لباس سؤال کردم. یافتهشون تا حالا اینه که مسئله رنگ نیست، بلکه پوشیدن لباسهاییه که فکر میکنی «خاص» هستن. به علاوه، کسایی که لباسهایی میخرن ولی هرگز نمیپوشن، هر بار که میرن سر کمدشون، کمی احساس گناه میکنن. وقتی یادآوری میشه که بعضی از لباسهایی که قبلاً خریدی رو بپوشی، حس بهتری نسبت به خودت و خریدهات پیدا میکنی. همچنین کمتر احتمال داره چیزهای جدید بخری.»
گفتم: «پس فقط من رو مجبور کردن که لباسهای رنگ روشن بپوشم.»
مارگو گفت: «فکر کنم برای اینه که تو واقعاً رنگهای روشن رو دوست داری، چون کلی لباس روشن تو کمدت داری. واقعاً من هم میتونستم بهت بگم لینئا. هر بار که برای چیزی میریم خرید، چیزی میخری که نارنجی روشن یا زرد یا قرمزه. و بعد دوباره به رنگهای خاکی برمیگردی.» جون سر تکان داد و موافقت کرد.
گفتم: «باشه، ولی کسی که عکسهای کمدم رو نگاه کرده هوش مصنوعی نبود، یکی دیگه از اعضای جامعه بود.»
مارگو گفت: «آره، احتمالاً این بزرگترین یافتهشونه. مردم وقتی عضو جامعهای هستن شادترن. که راستش ما قبلاً هم میدونستیم، وقتی علم چیزی رو به مردم میگه که قبلاً میدونستن، بیشتر تحت تأثیر قرار میگیرن.»
هنگام ناهار به این موضوع فکر کردم. البته مردم وقتی عضو جامعهای اند شادتر اند، ولی این جامعه به شکلهایی نظارت و ساختارمند شده بود که خیلی از جوامع دیگر نبودند. به ما وظایفی داده میشد، از تماسهای تلفنی گرفته تا جدیدترین مسئولیتم که باید برای کسی با فرزند کوچک که عاشق اختاپوس بود، اختاپوس میکشیدم. من از رفتن به اداره پست خوشم نمیآید، بنابراین کار را به کسی در قطار سپردم تا برایم پست کند.
****
«یک آزمایش جسورانه در شادی انسانی» یکی از نقلقولهای برجسته از سری مقالههای مارگو بود. این همان عبارتی بود که یکی از پژوهشگران برای توصیف پروژه به کار برده بودند. استادانی که پروژه را مدیریت میکردند حاضر به مصاحبه با او نشده بودند، اما او توانست با یک فارغالتحصیل سابق مصاحبه کند، و این شخص نقلقولهای فوقالعادهای ارائه داد، مثل همان «آزمایش جسورانه». مقاله تا حدودی از کنار مسائل اخلاقی عبور کرده بود، اما فارغالتحصیل سابق تأکید کرده بود که پرسشی که همیشه میپرسیدند این بود: «کدام یک از دو کار خوب مردم را شادتر میکند؟» و نه «آیا میتوانیم مردم را ناراحت کنیم؟» او گفته بود: «ما میدونیم چطور مردم رو ناراحت کنیم. فقط نگاهی به جامعه بندازین.»
همهی کارهایی که اَبِلیک به من میگفت انجام بدهم، ناگهان معنا پیدا کرد. تحقیقات نشان میداد مردم وقتی تصمیمات کمتری میگیرند، زمان بیشتری بیرون میگذرانند، کمتر رانندگی میکنند و کمتر وقتشان را در شبکههای اجتماعی سنتی میگذرانند، شادتر هستند. بنابراین اپ به من دستور غذای هفتگی میداد، من را به پیادهروی میفرستاد، میگفت با قطار بروم و من را تشویق میکرد به جای رفتن به توییتر کتاب بخوانم.
علاقه به اَبِلیک دوباره افزایش یافت، اما دانستن چگونگی کارکرد همهی آنها، کمی از جادوی آن کم کرد. مردم شروع کردند به پیوستن به اپلیکیشن تا طرحهای بازاریابی چندسطحیشان را به ما بفروشند. بحثهای مربوط به غذا کمکم پر شد از پستهایی دربارهی نوشیدنیهای جایگزین وعدهی غذایی، و خیلی زود معلوم شد که یک عده برای جذب مشتریان جدید از این شیکهای تقلبی و آشغالی پول میگیرند.
یک صبح، تماس بیدارباش من بهجای صدای یک انسان، اسپم صوتی بود، و همان شد نقطهی پایان. اپلیکیشن را حذف نکردم، اما شروع کردم به نادیده گرفتن تماس بیدارباش و پیامک وقت خوابم، که خوشبختانه باعث شد اپلیکیشن دیگر تلاش نکند من را وارد «چرخهی تلفنی» کند. هرچه کمتر از آن استفاده میکردی، کمتر چیزی از تو میخواست. عصرها در وقت آزاد، شروع کردم به دیدن پیاپی برنامههای زرد تلویزیونی.
یک بعدازظهر پیامکی گرفتم. لحظهای فکر کردم از اَبِلیک است، اما نه. کمی دقیقتر نگاه کردم و فهمیدم یکی از کسانی است که در پارک ملاقات کرده بودم، در همان هفتههایی که فکر میکردیم اپ قرار است بسته شود. یکی دیگر از هنرمندان بود.
پیام میپرسید: «میخوای دوباره همو ببینیم؟ این آخر هفته هوا خوبه و دلم برای نقاشی تنگ شده.»
به مدادهایم نگاه کردم که گرد گرفته بودند. پرسیدم: «اپ مجبورت کرد پیام بفرستی؟»
جواب آمد: «نه. فقط دلم برای هنر تنگ شده. تو چی؟»
دوباره به مدادهایم نگاه کردم. ماه گذشته، نگاه کردن به آنها باعث میشد احساس گناه کنم، پس عادت کرده بودم بهشان نگاه نکنم. تقریباً آنها را کاملاً کنار گذاشته بودم. اما دلم برای نقاشی تنگ شده بود. خیلی دلم تنگ شده بود.
پیام دادم: «باشه، میام.»
مدادهایم را تیز کردم و قلمموهای آبرنگ را از کشو بیرون کشیدم. دفترچههای طراحیام را در یک ردیف مرتب گذاشتم و ورق زدم. آنقدر از نگاه کردن به آنها گذشته بود که میتوانستم چیزهای خوب را ببینم، نه فقط چیزهای بد. پیچ و خم شاخک اختاپوس در طراحیهایی که قبل از ارسال آن نقاشی به عنوان هدیه کشیده بودم. نور و سایه در طراحی آشپزخانهام که به طرز عجیبی درست از آب درآمده بود. آن نقاشی آبرنگ از دسته گل که قبلاً مرا ناامید کرده بود، حالا به نوعی شلوغ، زیبا و فوقالعاده به نظر میرسید. به آرامی آن نقاشی را از دفترچه جدا کردم و روی در یخچال چسباندم تا جلوی چشمم باشد. چرا دیگر برای خودم گل نمیخرم؟ آیا برای خرید گل برای خودم به اپ نیاز دارم؟
با کریستین در پارک قرار گذاشتم. او از من جوانتر بود. اعتراف کردم: «ماههاست از اپ استفاده نکردهام.»
گفت: «من هم. از اینکه دائم بهم بگن چی بپوشم و چی بخورم خسته شدم.»
گفتم: «بیا قدم بزنیم و چیزی پیدا کنیم که بخوایم نقاشیاش کنیم.»
کنار هم در پارک قدم زدیم و به دنبال منظرهای زیبا بودیم. وقتی با دفترچهی طراحی و قصد خلق هنر بیرون میروی، متوجه خیلی چیزها میشوی؛ سایههای برگ درختان، بنفشههای کوچک وحشی که در سایه رشد میکنند، منحنی پرواز پرندهای در هوا. به فوارهای رسیدیم که اطرافش گلدانهای پر از گل بزرگی بودند. وقتی رسیدیم، چهار نفر دیگر آنجا بودند با دفترچهها و مدادها یا پالتهای کوچک آبرنگ مسافرتی. دو نفرشان نگاه کردند و وقتی ما به جمعشان پیوستیم لبخند زدند. روی چمن نشستم و شروع به کار کردم.
کنارم زن مسنتری بود با دفترچهای خیلی ارزان و یک بسته مداد شمعی. وقتی دید به طراحیاش نگاه میکنم سرخ شد. گفت: «ببخشید، این یه انجمنه؟ چون من عضو نیستم و نمیخوام جای کسی رو بگیرم.»
گفتم: «انجمن نیست. و اگه اومدی برای نقاشی، همین حالا هم به جمع تعلق داری.»
قلمموهای آبرنگ و لیوان آب مسافرتیام را بیرون کشیدم و یک برگه و یکی از قلمموهایم به او دادم. گفتم: «میدونی چیه؟ بیا هر دو یه چیز جدید امتحان کنیم.»
منبع:
https://clarkesworldmagazine.com/kritzer_05_23/
باغوحش کاغذی
یکی از قدیمیترین خاطراتی که به یاد دارم با گریه و زاریهایم شروع میشود. هرچه مامان و بابا تلاش میکردند ساکتم کنند من پسشان میزدم.
بابا وا داد و از اتاق بیرون زد ولی مامان مرا به آشپزخانه برد و پشت میز نشاند.
همانطور که تکهکاغذی از لابهلای کاغذهای بالای یخچال فریزر بیرون میکشید تکرار میکرد «کان،کان» که یعنی ببین، ببین. او تا سالها کاغذکادوهای هدیههای کریسمس را با احتیاط باز میکرد، دستهشان میکرد و بالای یخچال فریزر نگه میداشت.
کاغذ را روی میز گذاشت و شروع کرد به تا کردنش- طرف سفید آن به رو بود. من دست از گریه برداشتم و با کنجکاوی تماشایش کردم.
کاغذ را برگرداند و دوباره تا کرد، چینش داد، لبههایش را روی هم گذاشت، به تو تا زد، لوله و در نهایت مچالهاش کرد تا اینکه تکهکاغذ بین دو تا دستش که گودشان کرده بود غیب شد. بعد، آن را نزدیک دهانش گرفت و مثل یک بادکنک تویش فوت کرد.
دستهایش را پایین آورد، روی میز گذاشت و تکهکاغذ را رها کرد.
«کان، لائوهو»
ببر کاغذی کوچکی – قدِ دو تا مشتِ بههمچسبیده – روی میز ایستاده بود. طرح پوستِ ببر همان طرح روی کاغذکادو بود؛ زمینهی سفید با آبنباتچوبیهای قرمز و درخت کریسمسهای سبز.
دستم را به سمت کاردستی مامان دراز کردم. دمش میپرید و با شیطنت به انگشتم میخورد. ببر کاغذی غرید. صدای نعرهاش یک چیزی بین صدای گربه و خشخش روزنامه بود. خندیدم. از جایم پریدم و پشتش را با انگشت اشاره نوازش کردم. ببر کاغذی خٌرخٌرکنان زیر دستم جنبید.
مامان گفت: «ژی جیائو ژهژی.» که یعنی به این میگن اوریگامی.
اوریگامیهای مامان مخصوص خودش بود، هرچند آن موقع این را نمیدانستم. او توی آنها فوت میکرد و آنها از نفس او جان میگرفتند. این جادوی مامانم بود.
بابا مامان را از روی کاتالوگ پسندیده بود.
یک بار وقتی دبیرستانی بودم، جزئیات ماجرا را از بابا پرسیدم. او تلاش میکرد مرا وادارد تا دوباره با مامان صحبت کنم.
بابا قدیمها، بهار سال ۱۹۷۳ در آژانس همسریابی اسم نوشته بود. او که مرتب و تندتند صفحههای کاتالوگ را ورق میزد و بیشتر از چند ثانیه روی هر صفحه نمیماند، یک دفعه چشمش به عکس مامان میافتد.
من هیچوقت این عکس را ندیدم ولی بابا برایم توصیف کرد که در آن مامان روی صندلی نشسته بود و پهلویش رو به دوربین بود، چئونگسام ابریشمی جذبِ سبزرنگی به تن داشت و سرش به سمت دوربین چرخیده بود، برای همین موهای بلند سیاهرنگش هنرمندانه روی قفسهی سینه و شانهاش ریخته بود. بابا گفت که او با چشمهای کودکی آرام به او مینگریسته.
«این آخرین صفحهی کاتالوگی بود که دیدم.»
عکسِ توی کاتالوگ میگفت او هجدهساله است و عاشق رقص، و از آنجا که اهل هنگکنگ است، انگلیسی را خوب صحبت میکند. ولی هیچکدام از اینها درست در نیامد.
بابا به او نامهای نوشت. آژانس دوستیابی نامههای بین آنها را رد و بدل میکرد. آخرسر هم بابا به هنگکنگ رفت تا او را از نزدیک ببیند.
«آدمهای توی آژانس بودند که از طرف اون نامه مینوشتند و میفرستادند. خودش به جز سلام و خداحافظ هیچ کلمهی انگلیسی دیگهای بلد نبود.»
منِ بچهدبیرستانی که خیال میکردم خیلی سرم میشود با خودم فکر کردم «آخه چهجور زنی حاضره عکس خودش رو توی کاتالوگ بذاره تا بیان بخرنش؟» آخر توهین کردن هم مثل نوشیدن شراب حس خوبی به آدم میدهد.
بابا بهجای اینکه با توپوتشر به آژانس برود و پولش را پس بخواهد، به یکی از پیشخدمتهای هتل-رستوران پول داد تا حرفش را برای آنها ترجمه کند.
بابا تعریف کرد که «نگاه اون به من بود. من که صحبت میکردم توی چشمهاش هم ترس بود و هم امید. وقتی پیشخدمت شروع کرد به ترجمهی حرفهام، کمکم لبخند روی لبهاش نشست.»
بابا به کانکتیکات برگشت و برای آوردن او پیش خودش درخواست داد. من سال بعدش به دنیا آمدم، توی سال ببر.
***
مامان به درخواست من بز و گوزن و گاومیش کاغذی هم درست کرد. همگی دور اتاق نشیمن میدویدند و لائوهو با نعره و فریاد دنبالشان میکرد. وقتی هم که به چنگشان میآورد، آنقدر لهشان میکرد تا اینکه هوای توی آنها خالی میشد و به یک تکهکاغذ تخت و تاشدهی صرف تبدیل میشدند. بعد من مجبور میشدم توی آنها فوت کنم تا دوباره سر پا شوند و بتوانند بدوند.
بعضیوقتها هم باعث دردسر میشدند. یک بار گاومیش پرید توی ظرف سس سویایی که روی میز بود – میخواست مثل یک گاومیش واقعی توی آب غوطه بخورد. سریع برداشتمش ولی دیگر کار از کار گذشته بود و همان یکذره تماس، تا بالای پاهایش را سسی کرده بود. پاهای سسی نرمش نتوانست سرپا نگهش دارد و گاومیش روی میز کلّهپا شد. زیر نور آفتاب خشکش کردم اما بعد از آن پاهایش کجوکوله شد و موقع راه رفتن شل میزد، تا اینکه بالاخره مامان دور پاهایش سلفون پیچید و او توانست یک دل سیر توی آب غلت بزند – ولی نه توی سس سویا.
تازه، لائوهو از حمله به گنجشکها موقع بازی توی حیاط پشتی خانه خوشش میآمد. اما یک بار هم پرندهای که گوشهای گیر افتاده بود در جواب به او، از سر ناچاری حمله کرد و گوشش را کند. نالهی لائوهو درآمد. توی دستهای من به خودش لرزید. مامان آمد و گوشش را با نوار چسب چسباند. بعد از آن دیگر سراغ پرندهها نرفت.
یک روز دیگر هم که داشتم توی تلویزیون مستندی دربارهی کوسهها تماشا میکردم، از مامان کوسه خواستم. مامان هم درست کرد. کوسه روی میز شنا میکرد و بالا و پایین میرفت، ولی خوشحال نبود. من هم سینک را پر از آب کردم و توی آن انداختمش. او هم با خوشحالی اینور و آنور شنا کرد، هرچند که یکم بعدتر خیس و نیمهمات شد، کمکم غرق شد و ته سینک فرو رفت و تایش باز شد. دستم را توی سینک فرو بردم تا نجاتش دهم ولی فقط تکهکاغذی خیس از او باقی مانده بود.
لائوهو پنجههای جلوییاش را جفت کرد و روی لبهی سینک گذاشت. سرش را روی پاهایش استراحت داد و با آن گوشهای آویزان، نعرهی ضعیفی از حلقومش درآورد که به من عذاب وجدان میداد.
مامان یک کوسهی جدید برایم ساخت، اینبار با فویل. تنگ بزرگ ماهی قرمزمان شد خانهی کوسه و او خوشحال شد. من و لائوهو خوشمان میآمد کنار تنگ بنشینیم و کوسهی فویلی را تماشا کنیم که دنبال ماهی قرمز کرده. لائوهو آنطرف تنگ صورتش را به شیشه میچسباند و من از اینطرف، چشمهایش را میدیدم که هر کدام قد یک پیاله شده و به من زل زده.
***
ده سالم که بود به خانهی جدیدی در آنطرف محل نقل مکان کردیم. دو تا از زنهای همسایه آمدند سری به ما بزنند و خوشامدی بگویند. بابا برایشان نوشیدنی ریخت و بعد معذرت خواست و گفت که عجله دارد و باید برای تسویهی صورتحسابهای مالک قبلی به ادارهی خدمات شهری برود.
«منزل خودتونه. همسرم خیلی انگلیسی صحبت نمیکنه. یه وقت حرف نزدنش حمل بر بینزاکتی نباشه.»
من داشتم توی اتاق ناهارخوری درس میخواندم و مامان وسایل آشپزخانه را از توی کارتن درمیآورد. مهمانها هم توی اتاق نشیمن با هم صحبت میکردند و سعی نداشتند ساکت شوند.
«به نظر مرد عادی و بیایرادی میاد، آخه چرا همچین کاری کرده؟»
«دورگهها همیشه یه ایرادی دارن. بچههه انگار ناقصه، چشمهای بادومی، پوست سفید. یه پا بچههیولاست واسه خودش.»
«به نظرت بچههه میتونه انگلیسی حرف بزنه؟»
«هیس. هیس.»
یکم بعد به اتاق ناهارخوری آمدند.
«سلام سلام! اسمت چیه؟»
«جک»
«اسمش خیلی هم چینی نیست.»
بعد مامان به اتاق ناهارخوری آمد و به آنها لبخند زد. سه تا زن همسایه مثل سه رأس مثلث دورم را گرفته بودند و لبخند میزدند و بدون اینکه چیزی بگویند به هم سر تکان می دادند، تا اینکه بابا برگشت.
***
مارک، پسر یکی از همسایهها، با آدمکهای شخصیتهای جنگ ستارگانش به خانهمان آمد. شمشیر نوری اوبی ون کنوب که روشن میشد آدمک آن را در هوا تکان میداد و با صدای ضعیفی میگفت «از نیرو استفاده کن!». به نظر من که اصلاً هم شبیه اوبی ون کنوب واقعی نبود.
من و مارک پنج بار این حرکت آدمک را روی میز تماشا کردیم. پرسیدم: «کار دیگهای هم بلده؟»
مارک از سوال من دلخور شد و گفت: «جزئیاتش رو ببین.»
به جزئیات آدمک نگاه کردم. نمیدانستم چه باید بگویم.
مارک که توقع این رفتار را نداشت گفت: «اصلاً اسباببازیهای خودت رو نشون بده ببینم.»
من به غیر از حیوانات کاغذیام اسباببازی دیگری نداشتم. لائوهو را از اتاق خوابم آوردم. تا آن موقع خیلی کهنه و پوسیده شده بود. اثر وصلهپینههای نوار چسب و چسب مایع همهجایش دیده میشد که گواه تعمیراتی بود که من و مامان طی سالها روی او انجام داده بودیم. دیگر مثل قدیمها فرز و ثابتقدم نبود. روی میز نشاندمش. صدای پای حیوانات دیگر را از پشت سرم، از توی راهرو، میشنیدم که جستوخیزکنان میآمدند تا دزدکی و با ترسولرز اتاق نشیمن را دید بزنند.
«شیائو لائوهو» بعد مکث کردم و این بار به انگلیسی گفتم: «این ببره».
لائوهو با احتیاط به جلو قدم برداشت و دست مارک را بو کشید و رو به او خرخری کرد.
مارک طرح کاغذکادوی کریسمسی که لائوهو از آن ساخته شده بود را وارسی کرد و گفت: «اصلاً هم شبیه ببر نیست. مامانت با آشغالها برات اسباببازی درست میکنه؟»
من هرگز لائوهو را به چشم آشغال ندیده بودم. اما حالا که به آن نگاه میکردم، تکهکاغذی بیش نبود.
مارک دوباره کلهی اوبی ون را فشار داد. شمشیر نوری چشمک زد. آدمک دستش را بالا و پایین آورد و صدا داد: «از نیرو استفاده کن!»
لائوهو چرخید و پنجه انداخت و آدمک پلاستیکی را روی زمین پرت کرد. آدمک زمین خورد و شکست و کلهی اوبی ون قل خورد و زیر کاناپه رفت. لائوهو غرید و خندهای کرد. من هم با او خندیدم.
مارک مشت محکمی به من زد و گفت: «هیچ میدونی چقد پولش بود! الان دیگه حتی تو مغازهها هم نمیتونی لنگش رو پیدا کنی. پولش از پولی که بابات واسه مامانت داده هم بیشتره!»
پایم لغزید و روی زمین افتادم. لائوهو غرید و صورت مارک را چنگ انداخت.
مارک که بیشتر ترسیده و جا خورده بود تا اینکه دردش بگیرد، جیغ کشید. هرچه باشد لائوهو فقط یک ببر کاغذی بود.
مارک لائوهو را گرفت و مچاله کرد – صدای خرخر لائوهو داشت خفه میشد – از وسط نصفش کرد و دو تکه کاغذ را گلوله کرد و پرت کرد توی صورتم. «بگیر. اینم آشغال چینی ارزون مسخرهت.»
بعد از رفتن مارک کلی وقت صرف به هم چسباندن تکههای کاغذ و صاف کردنشان کردم. سعی کردم لائوهو را دوباره از روی خط تاها بسازم، ولی فایده نداشت. کمکم حیوانات دیگر هم به اتاق نشیمن آمدند و دور ما جمع شدند، دور من و کاغذکادوی پارهای که قبلاً لائوهو بود.
***
دعوای من و مارک به همینجا ختم نشد. مارک توی مدرسه محبوب بود. هیچ دوست ندارم دوباره به دو هفتهی بعد از آن دعوا فکر کنم.
یک روز جمعه، دو هفته بعد از آن دعوا، به خانه آمدم. مامان از من پرسید: «شویشیاو هاو ما؟» که یعنی چه خبر از مدرسه؟
جوابی ندادم و به سمت دستشویی رفتم. به آینه نگاه کردم و با خودم گفتم «من که هیچ شباهتی بین خودم و اون نمیبینم، هیچ شباهتی.»
سر ناهار از بابا پرسیدم: «قیافهی من شبیه مونگولهاست؟»
بابا چوب غذاخوریاش را کنار گذاشت. با اینکه یک کلمه هم دربارهی اتفاقات مدرسه به او نگفته بودم، انگار خودش خبر داشت. چشمهایش را بست و دستی به قوس بینیاش کشید و گفت: «نه، نیست.»
مامان نگاهی به بابا انداخت و چیزی دستگیرش نشد. بعد نگاهی به من کرد و پرسید: «شا جیائو چینک؟»
من گفتم: «انگلیسی. انگلیسی حرف بزن.»
دست و پا شکسته به انگلیسی گفت: «چیزی شده؟»
چوب غذاخوری و کاسهی جلویم را که تویش نخود فرنگی تفتخورده و تکههای گوشت گاوِ مزهدار شده با پنج ادویهی مخصوص بود، هل دادم و گفتم: «باید غذای آمریکایی بخوریم.»
پدر سعی کرد متقاعدم کند: «خیلی از خونوادهها بعضیوقتها غذای چینی میخورن.»
به او نگاه کردم و گفتم: «ولی ما خیلیها نیستیم.» با خودم فکر کردم «خیلیها مامان خارجی ندارن.»
نگاهش را از من گرفت و بعد دستی روی شانهی مامان گذاشت و گفت: «برات یه کتاب آشپزی میخرم.»
مامان رو به من پرسید: «بو هاوچی؟» که یعنی خوشمزه نیست؟
صدایم را بالا بردم: «انگلیسی. به انگلیسی بگو.»
مامان گفت: «فاشائو لا؟» که یعنی تب داری؟ و خواست دستش را روی پیشانیام بگذارد و تبم را بسنجد. دستش را پس زدم و فریاد کشیدم: «چیزیم نیست. انگلیسی حرف بزن.»
بابا به مامان گفت: «باهاش انگلیسی حرف بزن. خودت میدونستی بالاخره یه روز این اتفاق میافته. چه انتظاری داشتی؟»
مامان دستش را انداخت و نشست. نگاهش را از بابا به من و از من دوباره به سمت بابا برد. سعی کرد انگلیسی حرف بزند. کمی بعد مکث کرد. بار دیگر تلاش کرد و دوباره ساکت شد.
بابا گفت: «چارهای نداری. من زیادی بهت راحت گرفتم ولی جک نیاز داره با جامعه هماهنگ بشه.»
مامان به او نگاه کرد و گفت: «اگه بگم عشق با اینجام گفتم،» (به لبش اشاره کرد) «و اگه بگم آی با اینجا» (دستش را روی قلبش گذاشت).
بابا سری تکان داد و گفت: «ولی الان توی آمریکایی.»
مامان سر جایش قوز کرد. شبیه وقتی شد که لائوهو گاومیش را له میکرد و او خالی از هوای زندگی میشد.
«تازه اسباببازی واقعی هم میخوام.»
بابا برایم یک مجموعهي کامل آدمکهای جنگ ستارگان خرید. آدمک اوبی ون خودم را دادم به مارک.
هرچه حیوان کاغذی داشتم توی یک جعبه کفش بزرگ ریختم و زیر تختم گذاشتم.
صبح روز بعد، حیوانات دررفته و هر کدام، آن قسمت از اتاقم که محبوبشان بود را گرفته بودند. همه را گرفتم و دوباره توی جعبه کفش انداختم و درش را محکم بستم، اما آنقدر از توی جعبه سروصدا راه انداختند که آخرش جعبه را پرت کردم یک گوشهی انبار تا حسابی از اتاقم دور باشد.
اگر مامان چینی صحبت میکرد، جوابش را نمیدادم. بعد از مدتی سعی کرد بیشتر از کلمات انگلیسی استفاده کند، اما لهجه و جملات دستوپاشکستهاش خجالتزدهام میکرد. سعی میکردم غلطهایش را بگیرم. آخرسر هم کلاً دست از صحبت کردن پیش من برداشت. برای رساندن منظورش به من، شروع به ادا درآوردن کرد. سعی میکرد مرا آنطور که مادرهای آمریکایی توی تلویزیون بچههایشان را بغل میکنند بغل کند. به نظرم حرکاتش اغراقآمیز، ناشیانه، مسخره و زمخت میآمد.
بابا گفت: «نباید با مادرت اینطور رفتار کنی.» ولی وقتی این حرف را میزد نمیتوانست توی چشمهایم نگاه کند. قطعاً ته دلش فهمیده بود که دختر دهاتی چینی گرفتنش اشتباه بود و نمیشد از او توقع داشت خودش را با فرهنگ حومهی کانکتیکات هماهنگ کند.
مامان یاد گرفت مثل آمریکاییها آشپزی کند. من هم دیگر ویدئو گیم بازی میکردم و زبان فرانسوی میخواندم.
هر از گاهی میدیدمش که در آشپزخانه، طرف سفید کاغذکادویی را میخواند و کمی بعد یک حیوان کاغذی جدید روی پاتختی اتاقم ظاهر میشد که سعی داشت توی بغلم بیاید. من هر بار میگرفتمش و آنقدر فشارش میدادم تا هوایش خالی میشد، بعد پرتش میکردم توی جعبهی گوشهی انبار.
نهایتاً هم وقتی دبیرستانی بودم، دست از درست کردن حیوانات کاغذی برداشت. تا آنموقع انگلیسیاش خیلی بهتر شده بود ولی من توی سنی بودم که علاقهای به حرفهایش نداشتم، حالا به هر زبانی که بود.
بعضیوقتها که از مدرسه به خانه میآمدم و میدیدم که با آن تن نحیفش توی آشپزخانه مشغول کار است و برای خودش به چینی آواز میخواند، برایم سخت بود باور کنم از او به وجود آمدهام. هیچ شباهتی بین ما نبود. انگار او از یک سیارهی دیگر بود. با عجله به سمت اتاقم میدویدم، آنجا که میتوانستم سرگرم آرزوهای سرتاپا آمریکایی خودم برای رسیدن به خوشبختی شوم.
****
من و بابا، هر کدام یک سمت مامان که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ایستاده بودیم. مامان هنوز حتی چهل سالش هم نشده بود ولی خیلی بیشتر از این نشان میداد.
سالهای سال از رفتن پیش دکتر طفره میرفت. توی بدنش درد حس میکرد ولی میگفت چیز مهمی نیست. وقتی بالاخره با آمبولانس به بیمارستان بردیمش، سرطان به قدری گسترش یافته بود که کار از جراحی گذشته بود.
ذهنم توی اتاق نبود. فصل پذیرش حضوری کارآموزی بود و من حواسم به رزومه و رونویسی و زمانبندی مصاحبههای راهبردی خودم بود. توی ذهنم نقشه میچیدم که چه دروغهای قشنگی به مامور کارگزینی بگویم تا ترغیب شود و مرا استخدام کند. ته ذهنم میدانستم که فکر کردن به این چیزها، وقتی مادرت روی تخت بیمارستان افتاده، صورت خوشی ندارد. اما دانستنش به این معنی نبود که میتوانستم احساسم را عوض کنم.
مامان به هوش بود. بابا دست چپ او را با هر دو دستش گرفته بود. خم شد تا پیشانیاش را ببوسد. بابا طوری پیر و ضعیف به نظر آمد که به خودم لرزیدم. فهمیدم همانقدر او را میشناسم که مامان را.
مامان به او لبخندی زد و گفت: «حالم خوبه.»
با همان لبخند رو به من کرد و گفت: «میدونم باید برگردی مدرسه.» صدایش خیلی ضعیف بود و شنیدنش از میان سروصدای آنهمه دستگاه که به او وصل بود آسان نبود. گفت: «برو. نگران من نباش. چیز مهمی نیست. فقط درسهات رو خوب بخون.»
خم شدم تا دستش را لمس کنم، چون به نظرم رسید باید همین کار را میکردم. خلاص شدم. همان لحظه داشتم به پروازم و به آفتاب درخشان کالیفرنیا هم فکر میکردم.
مامان چیزی دم گوش بابا گفت و او سری تکان داد و اتاق را ترک کرد.
«جک، اگه» سرفههای شدید امانش را گرفت و تا مدتی نتوانست ادامه بدهد. «اگه من… زنده بیرون نیومدم، خیلی غصه نخور و خودت رو از پا درنیار. به زندگیت بچسب. فقط اون جعبهی ته انبار رو پیش خودت نگه دار و هر سال، چینگمینگ که شد بیرونش بیار و یادی ازم کن. من همیشه میآم کنارت.»
چینگمینگ فستیوال چینیها برای رفتگانشان بود. بچه که بودم، روز چینگمینگ، مامان برای پدر و مادر مرحومش در چین نامه مینوشت و اتفاقات خوبی که سالهای گذشته در آمریکا برایش افتاده بود را تعریف میکرد. نامه را با صدای بلند برای من میخواند و اگر نظری داشتم آن را هم توی نامه میآورد. بعد نامه را تا میکرد و به شکل مرغ ماهیخوار درمیآورد و به سمت غرب رهسپارش میکرد.
من و او مرغ کاغذی را تماشا میکردیم که چطور در سفرش به سمت غرب، به سمت اقیانوس آرام، به سمت چین و به سمت مزار رفتگان مامان، بالهای شقورقش را به هم میزد.
از آخرین بار که در این کار همراهیاش کرده بودم سالها میگذشت.
گفتم: «من هیچی دربارهی تقویم چینی نمیدونم. باید استراحت کنی مامان.»
«فقط جعبه رو نگه دار و هر از گاهی بازش کن.» و دوباره به سرفه افتاد.
ناشیانه دستش را نوازش کردم و گفتم «باشه مامان.»
«هایزی، ماما آی نی…» دوباره سرفهاش گرفت. پسرم، مامان دوستت داره. تصویری از سالها قبل جلوی چشمم شکل گرفت، تصویر مامان که گفت آی و دستش را روی قلبش گذاشت.
«باشه مامان. انقدر حرف نزن.»
بابا تو آمد و من گفتم که نمیخواهم پروازم را از دست بدهم و باید زود به فرودگاه بروم.
وقتی هواپیمایم جایی آن طرف نوادا بود، مامان مرد.
****
بعد از مرگ مامان، بابا زود پیر شد. خانه زیادی برایش بزرگ بود و باید آن را میفروخت. من و دوستدخترم سوزان، رفتیم که وسایلش را جمع کنیم و دستی به سر و روی خانه بکشیم.
سوزان جعبه کفش توی انبار را پیدا کرد. حیوانات کاغذی که مدتها بود توی تاریکی بدون عایق اتاقک زیرشیروانی مخفی شده بودند، پوکیده بودند و طرح براق روی کاغذکادوهایشان محو شده بود.
سوزان گفت: «تا حالا چنین اوریگامیهایی ندیده بودم. مامانت هنرمند بینظیری بوده.»
حیوانات کاغذی جنب نخوردند. شاید آن نیروی جادویی که به حرکتشان درمیآورد، هر چه بود، با مردن مامان از بین رفته بود. یا شاید هم فقط تصور من بود که خیال میکردم این سازههای کاغذی یک زمانی زنده بودند. اعتمادی به خاطرات یک بچه نیست.
****
اولین آخر هفته از ماه آپریل و دو سال بعد از مرگ مامان بود. سوزان به یکی از آن سفرهای کاری تمامنشدنیاش به بیرون شهر رفته بود، چون مشاور مدیریت بود. من خانه مانده بودم و با تنبلی شبکههای تلویزیون را بالا و پایین میکردم.
یکی از شبکهها داشت مستندی دربارهی کوسهها نشان میداد. یک دفعه دستهای مامان به ذهنم آمد که داشت ورقهی فویل را تا میزد و برایم کوسه میساخت و من و لائوهو تماشایش میکردیم.
صدای خشخشی آمد. سرم را بالا آوردم و دیدم یک کاغذکادوی گلوله شده و یک تکه نوار چسب پاره روی زمین، کنار قفسهی کتابها، افتاده. بلند شدم تا آنها را بردارم و توی سطل آشغال بیاندزم.
گلولهی کاغذ تغییر حالت داد و باز شد و دیدم که لائوهو است، همان که مدتها بود از فکرش بیرون آمده بودم. غرید. به احتمال زیاد مامان بعد از اینکه از من ناامید شده بودم سرهمش کرده بود.
کوچکتر از چیزی بود که به یاد داشتم. یا شاید هم قبلاً مشتهای من کوچکتر بود.
سوزان حیوانات کاغذی را به عنوان وسیلهی دکوری همه جای آپارتمان چیده بود. لابد لائوهو را که خیلی دربوداغان بود یک گوشهی دور از چشم جا گذاشته بود.
روی زمین نشستم و انگشتم را به سمتش بردم. دم لائوهو تکانی خورد و با بازیگوشی پرید. پشتش را نوازش کردم و خندیدم. زیر دستم خرخر کرد.
«چطوری رفیق قدیمی؟»
دست از بازیگوشی برداشت. بلند شد و با وقار یک گربهسان روی پایم پرید و شروع کرد به باز کردن خودش.
روی پایم یک تکه کاغذکادوی مربع تاخورده بود که طرف سفیدش به رو بود، پر از حروف چینی متراکم. هیچ وقت چینی یاد نگرفتم ولی حروف کلمهی پسرم را شناختم که با دست خط عجیب و بچگانهی مامان بالای برگه نوشته شده بود، جایی که معمولاً توی نامهای که خطاب به تو است توقع داری ببینی.
به سمت کامپیوترم رفتم تا توی اینترنت چک کنم. امروز روز چینگمینگ بود.
نامه را با خودم به مرکز شهر بردم، چون میدانستم اتوبوسهای تورهای چینی آنجا نگه میدارند. به هر توریست که میرسیدم میپرسیدم: «نی خوی دو ژونگ ون ما؟» چینی بلدید بخونید؟ خیلی وقت بود چینی صحبت نکرده بودم. شک داشتم منظورم را بفهمند.
زن جوانی حاضر شد کمکم کند. روی نیمکتی کنار هم نشستیم و او شروع کرد به خواندن نامه با صدای بلند. زبانی که سالها سعی میکردم فراموشش کنم دوباره به من برگشت. حس میکردم کلمات در من تهنشین میشوند، از پوست و استخوانم میگذرند و قلبم را محکم میفشارند:
پسرم،
خیلی وقت است که با هم حرف نزدهایم. هروقت آمدم نوازشت کنم آنقدر عصبانی شدی که دیگر جرئت نکردم. با خودم فکر کردم شاید این دردی که دارم این مدت میکشم حالا دیگر جدی شده باشد.
برای همین تصمیم گرفتم برایت نامه بنویسم. میخواهم این نامه را روی آن حیوان کاغذی که برایت درست کرده بودم و بیشتر از همه دوستش داشتی بنویسم.
وقتی نفس من بند بیاید، آن حیوانات کاغذی هم دیگر از حرکت باز میایستند. اما اگر از ته قلبم برایت بنویسم، بخشی از وجودم را روی این کاغذ و توی این کلمات باقی گذاشتهام. آن وقت اگر روز چینگمینگ یادم کنی – روزی که روح مردگان به دیدن خانوادههایشان میآیند – بلاخره تو هم میتوانی آن بخش از مرا که باقی گذاشتهام زنده کنی، کاردستیهایی که برایت ساختهام دوباره میجهند و میدوند و میتازند و شاید آنوقت باعث شوند چشمت به این کلمات بیافتد.
باید اینها را از ته قلبم برایت بنویسم، پس به چینی مینویسم.
در تمام این مدت، هیچوقت داستان زندگیام را برایت نگفتهام. بچه که بودی همیشه با خودم فکر میکردم بزرگتر که شدی برایت تعریف میکنم، آنوقت بهتر درک میکنی. اما هیچوقت فرصتش پیش نیامد.
من سال ۱۹۵۷، در روستای سینگولو در استان هِبی به دنیا آمدم. پدربزرگ و مادربزرگت هر دو از خانوادههای کشاورز بسیار فقیری بودند و کس و کار زیادی هم نداشتند. چند سال بیشتر از به دنیا آمدن من نگذشته بود که قحطی بزرگ چین را فراگرفت و سی میلیون نفر آدم هلاک شدند. دورترین خاطرهای که به یاد دارم مال وقتی است که از خواب بیدار شدم و دیدم مادرم دارد برای سیر کردن شکمش خاک میخورد و گردهای تهمانده را برای من میگذارد.
بعد از آن دوران، اوضاع بهتر شد. سینگولو به اوریگامیهایش معروف است و من از مادرم یاد گرفتم که چطور حیوانات کاغذی بسازم و به آنها جان بدهم. این جادو توی زندگی روستایی به کار ما میآمد.
با پرندههای کاغذیای که میساختیم ملخها را از زمینها فراری میدادیم و با ببرهای کاغذی موشها را. موقع سال تحویل چینی، من و دوستانم یک عالمه اژدهای کاغذی قرمز میساختیم. هیچوقت منظرهی آنهمه اژدهای کاغذی کوچک که بر فراز آسمان بالای سرمان بالا میرفتند و کوچک و کوچکتر میشدند از یادم نمیرود، یک عالمه اژدها که نخ ترقههای آتشبازی را گرفتهاند تا خاطرات بد سال گذشته را بترسانند و فراری دهند. اگر آنجا بودی، عاشق این صحنه میشدی.
سال ۱۹۶۶ انقلاب فرهنگی از راه رسید. همسایه علیه همسایه و برادر علیه برادر شد. یک نفر یادش میآمد که برادر مادرم، یعنی داییام، سال ۱۹۴۶ به هنگکنک رفت، آنجا خردهفروش شد و دیگر برنگشت. اگر کس و کاری توی هنگکنگ داشتی، معنیاش این بود که جاسوس و دشمن مردمی و ما مجبور بودیم هرطور شده علیه این موضوع بجنگیم. مادربزرگ بیچارهات نتوانست این آزار را تحمل کند و خودش را توی چاه انداخت. بعد چند پسر با تفنگهای شکاری آمدند و پدربزرگت را کشاکشان به سمت جنگل بردند و او هرگز بازنگشت.
فقط منِ دهسالهی یتیم مانده بودم. تنها کس و کارم در کل دنیا، داییام در هنگکنگ بود. یک شب فرار کردم و دزدکی سوار یک قطار باری شدم که به سمت جنوب میرفت.
چند روز بعد در گوانگدونگ، چند تا مرد مچم را درحال دزدیدن غذا از یک مزرعه گرفتند. وقتی گفتم میخواهم به هنگکنگ بروم خندیدند و گفتند «بخت باهات یار بوده. کار ما اینه که دخترها رو ببریم هنگکنگ.»
من را به همراه دخترهای دیگر ته یک کامیون قایم کردند و قاچاقی از مرز ردمان کردند.
ما را به یک زیرزمین بردند و گفتند صاف بایستیم و سعی کنیم سالم و باهوش به نظر خریدارها برسیم.
خانوادههایی بودند که مبلغ ثابتی را هر ماه به فاحشهخانه میدادند و در عوض میآمدند و ما را ورانداز میکردند و یکی از ما را به سرپرستی قبول میکردند.
خانوادهی چین مرا انتخاب کردند تا از دو تا پسرشان پرستاری کنم. هر روز ساعت چهار صبح بیدار میشدم تا صبحانه آماده کنم. به پسرها غذا میدادم و حمامشان میکردم. خرید میکردم. لباسها را میشستم و خانه را جارو میزدم. دنبال پسرها میدویدم و خواستههایشان را برآورده میکردم. شبها موقع خواب، من را توی کمد آشپزخانه میانداختند و درش را به رویم قفل میکردند. اگر شلبازی درمیآوردم یا خطایی از من سر میزد، کتکم میزدند. اگر پسرها اشتباهی میکردند، کتکم میزدند. اگر بو میبردند که دارم انگلیسی یاد میگیرم، کتکم میزدند.
آقای چین میپرسید: «واسهی چی میخوای انگلیسی یاد بگیری؟ ها؟ میخوای بری پیش پلیس؟ ما هم به پلیس میگیم که تو غیرقانونی اومدی و مال اینجا نیستی. اونها هم از خداشونه تو رو بندازن هولفدونی.»
شش سال از زندگیام به همین منوال گذشت. یک روز پیرزنی که توی بازار صبح از او ماهی میخریدم مرا گوشهای کشاند و گفت:
«دخترهای مثل تو زیاد دیدم. چند سالته؟ شونزده؟ یه روز میرسه مردی که صاحبته مست میکنه، نگاهت میکنه و خودش رو بهت میچسبونه و تو کاری از دستت برنمیاد. زنش خبردار میشه و اونوقته که حس میکنی به خاک سیاه نشستی. باید از شر این زندگی خلاص شی. یه نفر رو میشناسم که میتونه کمکت کنه.»
او به من دربارهی مردهای آمریکایی گفت که دنبال همسر آسیایی هستند. اگر توی خانه پخت و پز و تمیزکاری میکردم و شوهر آمریکاییام را تر و خشک میکردم، آنوقت او هم زندگی خوبی به من میداد. این تنها امیدم بود. اینطور شد که من با آن دروغها سر از کاتالوگ درآوردم و با پدرت آشنا شدم. میدانم خیلی عاشقانه نیست اما به هرحال داستان من این است. من توی حومهی کانکتیکات تنها و بیکس بودم. پدرت با من نرم و مهربان بود و من همیشه قدردانش بودم، ولی هیچکس من را نمیفهمید و من هم هیچچیز نمیفهمیدم.
ولی بعد تو به دنیا آمدی! به صورتت که نگاه میکردم شمهای از پدر و مادرم و خودم را در تو میدیدم و خوشحال میشدم. من همهی خانوادهام را از دست داده بودم، سینگولو را، هر چه را که تا آنموقع میشناختم و دوستش میداشتم. اما حالا تو آمده بودی و صورتی داشتی که نشان میداد همهی آنها واقعی بودند، هیچکدام ساختهی ذهنم نبودند.
حالا دیگر یک مونس داشتم. میتوانستم زبان خودم را به تو یاد بدهم. میتوانستیم با هم تکهی کوچکی از هر چه از دست داده بودم و دوست داشتم را باز بسازیم. اولین بار که اولین کلمهی چینی را به زبان آوردی و دیدم که لهجهات عین لهجهی مادرم است، ساعتها گریه کردم. اولین بار که برایت اوریگامی درست کردم و تو خندیدی، حس کردم هیچ غمی توی دنیا نیست.
کمی بزرگتر شدی و حالا دیگر حتی میتوانستی به پدرت در حرف زدن با من کمک کنی. حالا دیگر واقعاً حس میکردم در خانه هستم. بالاخره یک زندگی خوب پیدا کرده بودم. آرزو میکردم ای کاش پدر و مادرم پیشم بودند و میتوانستم برایشان آشپزی کنم و به آنها هم زندگی خوبی بدهم. ولی خیلی وقت بود که رفته بودند. میدانی به نظر چینیها غمانگیزترین حس دنیا چیست؟ حس فرزندی که بالاخره میل مراقبت از پدر و مادرش در دلش جوانه زده ولی میفهمد خیلی وقت است که دیگر آنها نیستند.
پسرم، میدانم که از چشمهای چینیات که چشمهای من هستند خوشت نمیآید. میدانم از موهای چینیات که موهای من هستند خوشت نمیآید. ولی میتوانی درک کنی که صرف وجودت چه نور امیدی برایم آورد؟ و میتوانی درک کنی که چه حسی دارد وقتی با من حرف نمیزنی و اجازه نمیدهی من با تو چینی صحبت کنم؟ حس میکنم دوباره همه چیزم را از دست دادهام.
چرا با من حرف نمیزنی پسرم؟ چرا؟ این درد نوشتن را برایم سخت میکند.
زن جوان نامه را به دستم داد. حتی جرئت نداشتم توی صورتش نگاه کنم.
بدون اینکه سرم را بلند کنم، از او خواستم کمکم کند تا کلمهی آی را روی کاغذ نامهی مامان پیدا کنم. بارها و بارها حروفش را با پیچ و تابها و ضربههای خودکارم روی کاغذ نوشتم.
زن جوان دستش را دراز کرد و روی شانهام گذاشت. بعد بلند شد و رفت و من را با مادرم تنها گذاشت.
از روی خط تاها کاغذ را دوباره تا زدم و به شکل لائوهو درآوردم. لای تای آرنجم گرفتم و بغلش کردم. همانطور که خرخر میکرد راه خانه را در پیش گرفتیم.
منبع:
Liu, Ken. “The Paper Menagerie.” The Magazine of Fantasy & Science Fiction, March/April 2011
جادهی مهتابی
بخش اول
اظهارات جوئل هتمن جونیور
من بدبختترین آدم روی زمینم. ثروتمند، محترم، نسبتا تحصیلکرده و دارای تنی سالم؛ با بسیاری موهبتهای دیگر که صاحبانش آنها را ارج مینهند و محرومانش آرزوی داشتن آنها را دارند. بعضی اوقات با خود میاندیشم که اگر از آنها محروم میماندم، چه بسا انسان شادتری بودم. درنتیجه این تضاد بین زندگی درونی و بیرونیام به رسیدگی مشقتبار کمتری نیازمند بود. در پرتو اضطراب ناشی از محرومیت و نیاز برای تقلا، شاید گهگاهی این راز حزنانگیز جبری بودن شرایط را از یاد میبرم. من تنها فرزند جوئل و جولیا هتمن هستم. پدرم مردی ثروتمند اما روستایی بود و مادرم بانویی زیبا و فرهیخته که پدرم نسبت به ایشان بسیار دلبستگی پرشوری داشتند که البته الان میدانم بیشتر یک تعهد اجباری همراه با حسادت بوده است.
منزل ما در چند مایلی شهر نشویل واقع در ایالت تنسی قرار داشت. خانهای بزرگ با ساختار غیرمعمول که بویی از معماری نبرده بود و در پارکی مملو از درخت و درختچه بنا شده بود. در آن زمان من دانشجویی نوزده ساله در دانشگاه ییل بودم. روزی تلگرافی از سوی پدر رسید که در شرایطی اضطراری بدون هیچ توضیحی خواهان بازگشت من به خانه شده بود. در ایستگاه راهآهن نشویل یکی از اقوام دورمان منتظر من بود تا دلیل فرا خوانده شدنم را به من اعلام کند: مادرم بهشکل وحشیانهای به قتل رسیده بود. نه قاتل و نه انگیزهی قتل مشخص نشده بود اما، شرایط به قرار زیر بود:
پدرم از سفر کاریش به نشویل بازگشته بود. قرار بود بعدازظهر روز بعد بازگردد اما بروز مشکلات کاری، باعث شد همان شب و قبل از طلوع آفتاب به خانه بازگردد. او در پیشگاه بازپرس قتل شهادت داده بود که کلید خانه همراهش نبود و بدون اینکه اهمیتی برای خواب خدمتکاران قائل باشد بدون هیچ نیت خاصی، خانه را دور زده بود تا به محوطهی پشتی برود. در حین اینکه گوشهی خانه را دور زده بود، صدای بسته شدن دری را شنیده و در تاریکی مردی را دیده که فورا در بین درختان ناپدید گردیده است. نتیجه گرفته بود که ظاهرا آن فرد قصد ملاقات یکی از خدمتکاران را داشته که البته ناکام مانده بود و در همین حین از در بازشده وارد شده و از پلکان بالا رفته تا به اتاق مادرم برسد. در اتاق مادرم باز بوده و او در تاریکی مطلق وارد اتاق شده و با سر روی جسمی سنگین زمین خورده است. نیازی به گفتن جزئیات بیشتر نیست، آن جسم پیکر بیجان مادر بیچارهام بوده که با دستان فردی خفه شده بوده است! چیزی از خانه دزدیده نشده بود. خدمتکاران متوجه صدایی نشده بودند و جز آن آثار وحشتناک دست قاتل روی گردن مادرم- اوه خدای من!!! – ای کاش فراموششان کنم- هیچ رد دیگری از قاتل هیچوقت پیدا نشد.
من درس و دانشگاه را رها کرده و پیش پدر ماندم. او طبیعتش بهکل تغییر کرده و اکثر اوقات آرام و ساکت بود. دچار افسردگی عمیقی شده بود در حدی که هیچ چیز توجهش را برنمیانگیخت. با این حال هر چیز کوچکی مثل صدای پا یا صدای ناگهانی بستهشدن در، او را به صورتی ناگهانی تحریک میکرد. این شرایط را هراس مینامند. هرگاه که چیزی غیرمنتظره پیش میآمد رنگ از رخسارش میرفت و سپس دوباره به همان حالت افسردگی قبلی حتی به میزان عمیقتری بازمیگشت. به گمانم دچار ازهمگسیختگی روانی شده بود. برای من هم که در آن زمان جوانتر بودم، این فشار زیادی بود. البته در دنیای جوانی مرهم برای هر زخمی وجود دارد. آه …! آیا ممکن است مجددا در آن سرزمین سحرانگیز عاری از غم ساکن شوم؟ من درست نمیتوانستم سوگواری خود را ارزیابی کرده و ابعاد آن ضربهی هولناک را بسنجم. چندماه بعد از آن حادثهی خوفناک، یک شب با پدرم از شهر با پای پیاده به منزل میرفتیم. ماه کامل از سوی افق مشرق در حال تابیدن بود؛ کل اطراف روستا غرق در سکون و سکوت یک شب تابستانی بود. جز صدای قدمهای ما و جیرجیر بیوقفهی جیرجیرکها صدایی به گوش نمیرسید. سایهی تیرهگون درختان کنارهی جاده سرتاسر مسیر را پوشانده بود که از بین آنها سفیدی مورمورکنندهای میتابید. همانطور که به درب محوطهی منزلمان نزدیک میشدیم که جلویش سایه افتاده بود و هیچ نوری نمیتابید، پدرم ناگهان بازوی من را با فشار زیاد گرفت و نفسنفسزنان گفت: «خدای من ! خدای من! آن چیست؟» من پاسخ دادم که چیزی نمیشنوم پدر. پدرم در حالی که به آن طرف جاده مستقیما اشاره میکرد فریاد زد: «اما ببین ببیییین!» من پاسخ دادم که پدر هیچ چیزی آنجا نیست! بیا برویم. تو حال مساعدی نداری…
او بازوی من را رها کرده بود و چون سنگی در مرکز جاده که با نور مهتاب روشن شده بود، میخکوب گشت. همچون موجودی خالی از احساس خیره شده بود. صورتش زیر نور مهتاب رنگ پریده و نمایانگر خشکشدگی و حیرت زایدالوصفی شده بود. من آستین لباسش را به آرامی کشیدم، اما انگار وجود من را از یاد برده بود. در همان حال به آرامی شروع به عقب قدم گذاشتن کرد و هیچگاه چشمانش از چیزی که بدان خیره شده بود، برداشته نشد. من برگشتم تا او را دنبال کنم اما به شکلی نامطمئن خشکم زد. احساس ترسم را درست به یاد نمیآورم اما نمود فیزیکی آن را که سرمایی سوزان در وجودم بود، در خاطر دارم. انگار بادی سرد به صورتم سیلی زد و بدنم را از سرتا پا فرا گرفت. میتوانستم جنبش آن را روی موهایم حس کنم. در همان لحظه توجهم به سوی نور چراغی که ناگهان از یکی از پنجرههای بالای خانه شروع به تابیدن کرد، جلب شد. یکی از خدمتکارها به خاطر بیمش از حضور موجودی شیطانی و رمزآلود بیدار شده بود و از روی برانگیزشی ناگهانی چراغ را روشن کرده بود. هنگامی که برگشتم تا پدرم را ببینم، او رفته بود و در تمام این سالها زمزمهای از سرنوشت او از سرحد حدس و گمان از قلمروی ناشناختهها عبور نکرده است.
بخش دوم
اظهارات کسپر گراتن
امروز زندهام. فردا در همین اتاق تل خاکی عاری از احساس آرمیده که آن هم مدت مدیدی من بودهام. اگر احیانا کسی پارچه را از روی اندکی کنجکاوی مریضگونه از آن چیز کریه بردارد، احیانا بیشتر کنجکاو خواهد شد و خواهد پرسید این چه کسی بوده است؟ در حال حاضر پاسخ من صرفا این است: «کسپر گرتن.»
مطمئنا کفایت میکند؛ چرا که فقط اندکی بیشتر نیاز داشتم تا از بیست سال کاملا ناشناختهبودن فراتر باشم. اما مستحق نام دیگری بودم. در این دنیا هرکس باید نامی داشته باشد تا از سردرگمی جلوگیری کند؛ حتی اگر هویت خاصی برای او ایجاد نسازد. بعضیها حتی با یک شماره شناسانده میشوند که این هم تمایز ناچیزی برایشان قائل میشود. برای مثال روزی در حال گذر از خیابانی درشهر و دور از اینجا بودم که دو پاسبان را ملاقات نمودم، یکی از آن دو ایستاد و با کنجکاوی به صورتم زل زد و به رفیقش گفت: «این مردک چقدر شبیه ۷۶۷ هست!»
چیزی در آن عدد آشنا و خوفناک به نظر میرسید. ناگهان بیاراده به سمت پیادهرو شتافتم و آنقدر دویدم تا از نفس افتادم و خود را در یک راه فرعی یافتم. من هیچوقت آن عدد را فراموش نکردهام، و همیشه همراه با آن تصویر پچپچهای وقیحانه،خندههای تهی از شادمانی و صدای برهم کوبیدن درهای آهنی به یادم بازمیگردد؛ بنابراین نامی برای خودم انتخاب کردم، گرچه خودم این کار را کردم ولی لااقل از یک شماره بهتر است. البته برای تابلوی روی قبرم هردوی آنها را به زودی خواهم داشت. چه موهبتی!
از کسی که این تکه کاغذ را روزی پیدا خواهد نمود، باید کمی ملاحظه استدعا کنم. این تمام داستان زندگی من نیست. دانش نوشتن از من دریغ شده. این فقط تاریخچهای از خاطرات تکهتکه شده و نامربوطم است، بعضیهایشان چون دانههای یک تسبیح واضح و در توالی درست قرار دارند و بعضیهایشان پرتاند و عجیب و غریب. مثل رویاهایی به رنگ سرخ که بینشان فضاهایی خالی و تیره وجود دارد و انگار شعلههای آتش در یک ویرانی عظیم در حال تابیدناند و در حالی که در ساحل دریای ابدیت ایستادهام، برای آخرینبار برمیگردم و به مسیری که پیمودهام، مینگرم. رد پاهایی نسبتا واضح به قدمت بیست سال از خود به جای گذاشته ام، اثر پاهایی که از آنها خون میچکد. آنها به فقر و رنج میرسند. گمراه و نامطمئن! انگار که صاحبشان زیر باری سنگین تلوتلو میخورد. دور، خصمانه، حزنانگیز، آرام. آه … چقدر پیشگویی آن شاعر در موردم تحسینبرانگیز است. چقدر زیاد!
آن عقبها ورای شروع این مسیر مملو از ماتم، این حماسهی رنج با قسمتهایی به نام گناه، هیچ چیز را واضح نمیبینم. انگار از پشت تودهای مه بیرون میآید. میدانم که تنها به مدت بیست سال درازا دارند، اما من یک مرد سالخوردهام! ممکن است کسی تولدش را به یاد نیاورد و نیاز باشد که به او بگویند اما داستان من متفاوت است. زندگی با دستانی پر به من رسید و تمام تواناییها و قوههایم را به من ارزانی داشت. از زندگی پیشینم چیزی بیشتر از دیگران نمیدانم. تنها چیزی که دارم نشانههایی دست و پا شکسته هستند که احتمالا بخشهایی از خاطرات و یا رویاهایماند. آخرین لحظهای که آن را با هوشیاری به یاد دارم و بدون شوکه شدن و حدس و گمان پذیرفتهام، در پیکر و ذهنی بالغ خود را نیمهبرهنه در جنگلی در حالی که به حدی زایدالوصف خسته و گرسنه بودم، در حال راه رفتن یافتم. خانهای در مزرعه یافتم و در طلب غذا به آن نزدیک شدم. صاحبخانه غذا را به من مرحمت داشت و نامم را پرسید. نامم را نمیدانستم اما آگاه بودم که هرکس نامی دارد، در حالی که شرمگین شدم بازگشتم و چون شب فرا رسیده بود در جنگل آرمیده و به خواب فرو رفتم. روز بعد به شهری که از گفتن نامش خودداری میکنم وارد شدم. همینطور که از گفتن حوادث بیشتری که در زندگی تا به این لحظه رخ داده، خودداری میکنم. زندگیای که در این لحظه به پایان میرسد زندگیای مملو از سرگشتگی و هرجا و همیشه فراگرفته از احساس جنایت به خاطر مجازات عملی ناشایست و وحشت از مجازات شدن به خاطر انجام یک جنایت.
اجازه بدهید که ببینم میتوان آن را در خور یک روایت خلاصه کنم یا نه…!
به نظرم میرسد که روزگاری در پشت شهری بزرگ و در یک مزرعهی سرسبز زندگی میکردم، در حالی که با زنی که عاشقش بودم و همزمان به او شک داشتم، ازدواج کردم. انگار فرزندی هم داشتیم، جوانی که در وجودش تکههایی از نبوغ و امید موج میزد. با این حال چهرهی او برایم همیشه مبهم است و هیچ وقت واضحا در یادم نقش نبسته و اغلب در مرکز توجه نبوده است.
در یک شامگاه نحس به ذهنم خطور کرد تا با روشی وقیحانه و رایج که برای تمام شیفتگان قصههای تخیلی و واقعی آشنا است، وفاداری همسرم را بیازمایم. پس به شهر رفتم و به همسرم گفتم که تا عصر روز بعد باز نخواهم گشت؛ اما پیش از طلوع آفتاب بازگشتم و به پشت منزلمان رفتم تا از طریق دری که آن را عمدا طوری دستکاری کرده بودم تا قفل به نظر برسد و با این حال محکم بسته نشده باشد، وارد منزلمان شوم. در حالی که از خشم و حسادت زخم خورده بودم، کور و درنده و با غیرت مردانهی هتک حرمت شده، وارد منزل شده و به سرعت از پلکان به سمت اتاق همسرم شتافتم. در بسته بود؛ اما این یکی قفل را هم دستکاری کرده بودم پس به راحتی در را گشوده و علیرغم تاریکی مطلق کورکورانه جلو رفتم و خودم را کنار تختخواب وی یافتم. با دستانم کورکورانه تخت را لمس کردم و متوجه شدم که اگرچه به هم ریخته است اما کسی روی آن نیست. به ذهنم خطور کرد که حتما از ترس من به طبقهی پایین رفته و در تاریکی هال مخفی شده است. به قصد یافتنش برگشتم تا اتاق را ترک کنم اما از قضا در جهت اشتباهی قرار گرفتم. جهت درست…!!!
همانطور که نزدیک میشدم صدای باز و بستهشدن آرام دری را شنیدم و سپس نظارهگر مردی بودم که مخفیانه به سوی فضای تاریک فرار کرد. قصد جانش را کردم و به سرعت در پیاش دویدم. اما از اقبال بدم، بدون اینکه شناسایی شود، محو شد. در حال حاضر گاهی اوقات نمیتوانم حتی خودم را قانع کنم که او بشر بود.
در حالی که در گوشهی اتاق از ترس پنهان شده بود، پایم به او اصابت کرد، ناگهان دستانم روی گردنش بود. داشت خفه میشد و جیغ میکشید. با زانوانم بدنش را مهار میکردم. در تاریکی مطلق بدون اینکه از روی اتهام با سرزنش به او کلامی گفته باشم، آنقدر گلویش را فشردم تا جانش گرفته شد. همان جا آن رویا به اتمام میرسد. با اینکه آن را با افعال ماضی نقل کردم ولی انگار برای زمان حال مناسبتر است. چراکه بارها و بارها این تراژدی حزنانگیز خودش را در بیداری من شکل میدهد. هربار و هربار من از واقعی بودنش عذاب میکشم و این خطا را بزک میکنم. سپس همه جا تهی میشود. بعد از آن باران به شیشهی کثیف پنجرهها میزند یا برف بر روی لباس محقر بر تنم میریزد، چرخها بر روی زمین چرکینی که زندگی فلاکتبار و شغل فرومایه من بنا شدهاند، میچرخند و تقتق میکنند. اگر آنجا اثری از تابش خورشید است، به یاد ندارم. اگر پرندهای وجود دارد آوازی سر نمیدهد.
رویای دیگری وجود دارد. تصوری دیگر از آن شب. من در میان سایهسار یک جادهی مهتابی ایستادهام. از حضور شخصی دیگر مطلعم اما نمیتوانم به درستی تشخیص دهم که چه کسی است! در سایهی کلان یک خانه، چشمانم درخشش ضعیف جامهای سپید را میبیند -زنی در جاده با من روبهرو میشود-همسر مقتولهام!
در صورتش مرگ جلوه میکند. آثاری روی گردنش وجود دارد. چشمانش به من زل زده در حالی که جدیتی بینهایت در خود دارد؛ اما از روی نکوهش، نفرت، تهدید یا هرچیزی بدتر از شناختن نیست. من در مقابل این صحنه از روی وحشت به عقب بازمیگردم -وحشتی که همین الان، همزمان با نوشتن این مطلب به جانم افتاده. نمیتوانم بیش از این به کلمات شکل دهم. ببین! آنها -الان آرامم اما حقیقتا چیز دیگری برای عرضه نیست: آن حادثه در همان نقطهی شروع، پایان مییابد. در تاریکی و شک! –بله. دوباره میتوانم خودرا کنترل کنم: «ناخدای کشتی روحم هستم.»
اما این یک امان نیست. مرحله و بخشی دیگر از کفارهی گناه من است. میزان توبهی من ثابت اما نوع آن تغییرپذیر است. یکی از اشکال آن آسودگی است. روی هم رفته صرفا به زندگی محکومم. «زندگی در جهنم»
چه مجازات احمقانهای! مجرم مدت زمان محکومیت خود را تعیین میکند.
امروز مدت محکومیتم به پایان میرسد. بماند برای همه، آرامشی که به من تعلق ندارد… .
بخش سوم
اظهارات مرحومه جولیا هتمن از طریق رسانهی بایرولز
کارهایم را زود به اتمام رسانده و خیلی سریع به خوابی آرام فرو رفتم که البته از آن توام با احساس خطری غیر قابل توصیف، که به گمانم تجربهای رایج در آن زندگی پیشین است، بیدار شدم. همسرم جوئل هتمن از خانه به دور بود. خدمتکاران در قسمتی دیگر از منزلمان خوابیده بودند. درهرحال این شرایط برایم آشنا بود، اما در موارد قبلی هیچگاه مرا برآشفته نکرده بودند. با این حال احساس وحشتی غریبگونه به عدم تمایل من برای برخاستن غلبه کرد و بلند شدم و چراغ اتاق را روشن کردم. برخلاف انتظارم، این امر موجب آسایشم نشد. نور چراغ انگار خود خطری مضاعف بود چرا که به نظرم میتوانست حضور من را از طریق تابش از زیر در، در نظر هر موجود شیطانی محتمل کمین کرده در بیرون اتاق، افشا کند. شماهایی که هنوز در کالبد جسمانی خود به سر میبرید و در معرض وحشت ناشی از تخیلات هستید، تصور کنید که به چه ترس عظیمی دچار شده بودم که در تاریکی از بیم حضور موجودات شیطانی شبزیست، به دنبال احساس امنیت میگشتم. بدین معنا که به گوشهای تنگ و تاریک جهیدم -استراتژی استیصال! ناتوان از کشیدن فریاد و فراموشکار از توسل به دعا چراغ را خاموش کرده و در حالی که دراز کشیده و ساکت از ترس میلرزیدم، ملحفه را روی سرم کشیدم. در شرایطی رقتانگیز برای حدود چیزی که شماها آن را ساعتها مینامید، دراز کشیدم -در اینجا خبری از ساعت یا در کل زمان نیست- درنهایت صدای پایی غیرمعمول و البته آرام از پلکان آمد. آنها طوری آهسته، مردد و نامطمئن بودند که گویا به موجودی تعلق دارند که عاجز از دیدن راه خود است.
برای عقل درهمگسیختهی من همه چیز ترسناکتر است؛ چراکه این اهریمن کور و بیمغز در حال نزدیک شدن است و هیچ عجز و لابهای در برابرش مقدور نیست. حتی با خود اندیشیدم که باید چراغ هال را روشن بگذارم اما کورکورانه راه رفتن آن موجود، ثابت میکرد که اهریمن شب است. البته که این امر احمقانه و متناقض با هراس قبلی من از وجود روشنایی بود، اما چه در اختیار داشتم؟ ترس که منطق سرش نمیشود. احمق است. گواه ناامیدکنندهای که در گوشت زمزمه میکند ربطی به توصیهی بزدلانهاش ندارد!
ما این را خوب میدانیم، مایی که به سرزمین وحشت قدم گذاشتهایم، مایی که در هوای گرگ و میشی ابدی، در برابر صحنههایی از زندگی سابقمان، پنهان شدهایم، حتی در برابر خودمان و دیگران نامرئی هستیم، با این حال تنها و بیکس در گوشههایی متروک نهان شدهایم. با اینکه از سخن گفتن عاجزیم، در عین ترسیدن از عزیزانمان و وحشت آنان از ما، آرزوی صحبت با آنان را داریم. گاهی این عجز محو میشود و قوانین تعلیق میگردند: با قدرت نامیرای عشق و یا نفرت، این طلسم را میشکنیم.
توسط همانهایی که به ایشان اخطار، تسلی خاطر و یا حتی مجازات میدهیم، دیده میشویم. در نظر آنها چه شمایلی داریم؟ نمیدانم. همینقدر میدانم که موجب وحشت آنهایی میشویم که آرزوی آسودگیشان را داریم و از آنان مهربانی و همدردی طلب میکنیم. از شما بابت این وقفهی بیاهمیت توسط موجودی که زمانی یک زن بود، پوزش میطلبم. شمایی که ما را در این مسیر معیوب رهنمایی میکنید، در حالی که خود چیزی نمیفهمید. شما سوالاتی احمقانه در مورد ناشناختهها و قدغنها میپرسید. آنقدری که ما میدانیم و میتوانیم در سخنانمان بیان کنیم، برای شما بیمعنی است. ما بایستی از طریق آگاهیای معیوب، که بخشی از زبانمان که شما هم میتوانید بدان سخن بگویید، با شما ارتباط برقرار کنیم. شما فکر میکنید از جهانی دیگر هستیم. نه، ما دانشی از هیچ جهانی جز همین دنیای شما نداریم، اگرچه که برای ما نه نور خورشیدی، نه گرمایی، نه خندهای، نه موسیقیای، نه آواز پرنده ای و نه همراهی درخود ندارد. اوه خدای من! عجب چیزی است شبح بودن. از ترس دولاشدن و لرزیدن در جهانی دگرگونشده. صیدی برای بیم و استیصال بودن!
نه، من به خاطر وحشت نمردم؛ آن چیز برگشت و گم شد. شنیدم که از پلکان با عجله پایین رفت، به گمانم خود نیز در وحشتی ناگهانی بود. سپس برای درخواست کمک برخاستم. بهسختی دستان لرزانم دستگیره در را پیدا کرده بود زمانی که -خدای مهربان!- شنیدم دارد برمیگردد. صدای پایش هنگام پایین رفتن سریع، سنگین و بلند بود. طوری که خانه را میلرزاند. سپس شنیدم که در باز شد. سپس وقفهای بود بین ناهشیاری من و زمانی که بهخود آمدم و بعد چنگ زدن خفهکنندهای را دور گلویم احساس کردم -و سپس حس کردم که دستانم در حال ضربه زدن به موجودی است که مرا به عقب هل میدهد-احساس کردم زبانم از بین دندانهایم دارد پرتاب میشود! و بعدش به این زندگی آمدم.
نه، خبری ندارم که آن موجود چه بود. آن مقداری که در مرگ آگاهی داریم، همان است که پیش از آن آگاهی داشتیم. به خاطر این موجودیت چیزهای زیادی میدانیم، اما هیچ نور تازهای به صفحات آن نمیتابد. در حافظه همان مقدار چیزی نوشته شدهاست که میتوانیم آن را بخوانیم. اینجا هیچ قامت برافراشتهای از حقیقت بر آن چشمانداز آشفته از آن قلمروی مبهم، مسلط نیست.
ما هنوز در درهی سایهها ساکنیم، پنهان در مکانهای متروکه، در حالی که از لابهلای بوتهها و خارها به ساکنان نحس و مجنون آن مینگریم. چگونه باید از آن گذشتهی در حال محو شدن، دانشی داشته باشیم؟
چیزی که میخواهم تشریح کنم در یک شب اتفاق افتاد.
میدانیم که شبهنگام، بدان خاطر که شما در خانههایتان استراحت میکنید، ما میتوانیم بدون ترس از مخفیگاهمان بیرون آمده و به سمت خانههای قبلیمان روانه شویم، تا از پنجرهها به داخل بنگریم، حتی وارد خانه شویم و به صورتهایتان در حالی که خوابیدهاید، خیره شویم. من مدت مدیدی نزدیک خانهای که در آن ظالمانه به چیزی که الان هستم بدل گشتم، میماندم. به شکل بیثمری به دنبال روشی برای هویدا شدن، راهی برای نشان دادن این وجود ابدیم، عشق سرشار و رحم جانگدازم، به همسر و پسرم میگشتم. همیشه اگر خواب بودند بیدار میشدند، یا اگر از سر استیصال به آنها نزدیک میشدم در حالی که بیدار بودند، آن چشمان ترسناک زنده به من برمیگشتند و با نگاههایی که در آنها به دنبال هدفم بودم، مرا دچار وحشت میکردند.
در این شب مورد بحث، بدون توفیق و با تردید به دنبالشان گشتم. آنها در هیچجای خانه و یا چمنزار مهتابی نبودند. اگرچه خورشید برای همیشه از نظر ما گم شده، اما ماه چه به صورت کامل و یا هلالی برای من هنوز باقی است. گاهی در شب و گاهی در روز میدرخشد؛ اما همیشه طلوع و غروب میکند، همانند آن زندگی دیگر.
چمنزار را ترک کردم و در نور سفید و سکوت در طول جاده، بیهدف و اندوهگین رهسپار شدم. ناگهان صدای شوهر بختبرگشتهام را که فریادی از روی حیرت بود، شنیدم. همراه با آن، صدای پسرم را که در حال اطمینان دادن و مانع شدن پدرش بود نیز شنیدم، و آنجا کنار سایهی درختان، آنها ایستادند، نزدیک خیلی نزدیک.
صورتشان به سمت من بود، چشمان مرد مسنتر به من خیره شد. مرا دید -عاقبت، عاقبت مرا دید. در پرتو آگاهیم از آن، وحشتم مانند یک رویای ظالم گریخت. طلسم مرگ شکسته شد؛ عشق قانون را مغلوب ساخته بود! دیوانهوار و از فرط خوشحالی فریاد زدم -باید فریاد میزدم،«او میبیند، او میبیند؛ او خواهد فهمید!»
سپس خودم را کنترل کرده و به جلو حرکت کردم، خندهکنان و عمدا زیبا، تا خودم را به آغوش او پیشکش کنم، تا با محبت آسودهاش کنم، و با دستان پسرم در دستانم، کلماتی را به زبان بیاورم تا که پیوند ازهمگسیختهی مرده و زنده را بازیابی کند.
افسوس و صد افسوس! صورتش از فرط ترس سفید شد، چشمانش مثل چشمان حیوان صیدشدهای بود. از من به عقب گریخت در حالی که من به سمتش میرفتم، درنهایت برگشت و به سمت جنگل گریخت. به کجا؟ پاسخش ازمن دریغ شده.
تقدیم به پسر نگونبختم، که بیشتر تنها شده، من هیچوقت قادر نبودهام تا حس وجودداشتنم را به او تقدیم کنم. به زودی او نیز به این زندگی باید قدم بگذارد، در حالی که نامرئی است و در نظر من همیشه گم شده است.
جنون ارثی
حکم قتلت را امروز صبح صادر کردند. نه به صورت علنی و نه به شکل دستورالعملی از طرف فرمانده؛ دهانبهدهان و با نشانهها. طوری که بعدها بشود کتمانش کرد.
از امشب قرار است سربازهایی که سر پست میروند، گلولهی جنگی توی خشابهاشان بگذارند. از امشب کسی حق ندارد بعد از شامگاه توی محوطهی پادگان بچرخد. حتا برای رفتن به بهداری؛ حتا برای قضای حاجت پشت یک درختی، آسایشگاهی، جایی.
من خیلی قبلتر از اینها میدانستم که تو آمدهای. میدانستم چون نشانهها را باور دارم. چون بابا را باور دارم. چون خودم جنازهی گلولهخوردهاش را گذاشتم روی همان تختهسنگی که میعادگاهتان بود. خودم جنازهاش را برای لاشخورها گذاشتم تا به آسمانها ببرندش؛ به آن خاک تعلّق نداشت که بخواهد در آن خاک دفن شود.
بابا میگفت آمده. بابا میگفت: «این باران عادی نیست.»
حالا من هم میگویم آمده. من هم میگویم: «این باران عادی نیست.» توی قلب تهران، وقتی هنوز پاییز کف خیابانها بساط نکرده، چطور ممکن است سه شبانهروز باران ببارد؟
اولین کسی که پلنگ را دید، سرباز خشکشویی بود. وقتی رسیدیم بالای سرش، قیافهاش شبیه جنازه شده بود. دهانش کف کرده بود. لباسهاش بوی تند شاش میداد.
حدود ساعت پنج عصر بود که زنگ زدند بهداری. باران هنوز شلاقی میخورد به شیشههای آسایشگاه. بچهها با خیال راحت، چون مطمئن بودند توی باران کسی نمیآید سرکشی، نشسته بودند سیگار میکشیدند. سرباز مستاصلی پشت تلفن گفت: «یک نفر پشت خشکشویی غش کرده.»
من و سهیل با آمبولانس بهداری رفتیم دنبالش. سرباز خشکشویی، خیسازباران، به دیوار خشکشویی تکیه داده بود و به جادهی نیمخاکی و نیمآسفالتی که از کنار ساختمان میگذشت، خیره شده بود. سهچهار تا سرباز دورش جمع شده بودند. من اول فکر کردم مثل بقیهی سربازها زیر بار ترامادول تاب نیاورده و تشنج کرده. زیر سرش را گرفتم. با سهیل گذاشتیمش روی برانکارد. از شیر کنار درخت سرو یک مشت آب ریختم تو صورتش، بعد با همهی توانی که دستهای کارنکرده و به قول سربازها دخترانهام داشت، چک زدم توی گوشش.
پسرک که هنوز ریشهاش هم کامل درنیامده بود، تکانی به شانههای لاغرش داد، بعد با صادقانهترین حالتی که یک اصفهانی ممکن است توی زندگیاش دیالوگ بگوید، گفت: «دادا نَزِن. به اباالفضل درد گرفت.»
بعد سرش را چرخاند به سمت راه خاکی کنار ساختمان و گفت: «اِز همینور رفت پلنگه. جونی مادِرم راست میگم.»
باران بود. باران میآید. باران خواهد آمد. حالا دیگر هر فعلی را در هر زمانی صرف کنی باران را با خودش به همراه خواهد داشت. اینها یادشان نیست. یادشان نمیآید. اصلاً شنیدهاند که بخواهند به یاد بیاوردند؟ چطور آدم میتواند چیزهایی را که نشنیده، به یاد بیاورد و به یادشان غمگین شود؟
من یادم هست چطور آمدی. صبح زود بابا بیلش را گذاشت رو شانهاش و رفت به طرف دشت. باران میآمد. دو روز بود باران قطع نمیشد. کل صیفیها را آب برده بود. خاک داشت شسته میشد رو به درههای غربی. بابا گفت دارد میرود یک راهی پیدا کند تا جلوی شستهشدن خاک را بگیرد. خروسمان توی دستش بود.
همه از محصول آن سال ناامید شده بودند. دنبال راهی میگشتند تا محصول سالهای بعدشان را نجات دهند. من ایستاده بودم توی ایوان. رادیو داشت میخواند. نوار بود. کاست بود. ما بهش میگفتیم رادیو که بقیه نفهمند بابا توی خانه نوار دارد. همین نوارها کارش را ساخته بود و از پشت میز دانشکده پرتابش کرده بود اینجا. رادیو میخواند. بابا توی مه و باران گم شد. آمد سمت تو. بوی سیگارش راهی که رفته بود را توی مه مشخص میکرد. هنوز بابا خیلی دور نشده بود که سروصدای اهالی بلند شد. زنها جیغ کشیدند. صدای همهمهی بچهها قطع شد.
«پلنگ…پلنگ زده به آغل سیدباقر…»
باران میآید. بیست سال گذشته. بابا همان سال کشته شد. گفتند پلنگ پارهاش کرده. خونش را ریخته. جنازهش را هم با خودش برده توی کوهها.
آمدند بهم تسلیت گفتند. آمدم دنبالت. یادت هست؟ باران داشت بند میآمد. مادرت پشت همان تختهسنگ نشسته بود روی پاهای عقبیاش. استخوانهای خروسمان کنارش ردیف شده بود. تکپرتو آفتاب را جذب کرده بود روی کمرگاهش تا درخشانتر بهنظر برسد. تو غرق خون بودی.
حرف نزدم. نمیشد. نمیشود. آدم همیشه فکر میکند وقتی رسید وسط فاجعه میتواند حرف بزند. حرفهاش را آماده میکند. موقعش که رسید لال میشود. لال شدم. جنازهی بابا بالای تختهسنگ بود. زیر جناغش شکافته بود. داغی گلوله لباس سفیدش را سوزانده بود. جان نداشت. سیاه شده بود.
گفتند: «پلنگ کشتش. رفت دنبال پلنگ. رفت دنبال محیطزیست. شغل و زندگی و کرسی استادی دانشگاه تهران را که سر محیطزیست قمار کرد، بس نبود؛ جانش را گذاشت روی محیطزیست؛ پلنگ دردیدش.»
نشسته بود رو به آسمان. تازه زایمان کرده بود. پستان مادرت را گذاشته بودی توی دهانت. شیر میخوردی یا بازی میکردی. نمیدانم. من بچه شیر ندادهام. من زن نداشتهام. من مادر نداشتهام.
باران داشت بند میآمد. یاد وصیت بابا افتادم. اورکتش را در آوردم. کشیدم روی صورتش. جنازه را به پشت خواباندم. چشمهای خشکشدهاش خیرهی آسمان بود. آفتاب درآمده بود. لاشخورهای البرز بالای سرتان پرواز میکردند.
من پلنگ نیستم. من پلنگ نبودهام. من حتا ببر نیستم که پیچیده به بالای خود تاک باشم. من پلنگ نمیشناسم. من ویار و حاملگی جانورها را نمیشناسم. بابا میشناخت. میگفت ویار خروس کرده بودی. میزدی به آغلها. گوسفندها را نمیدریدی. گاوها را نمیدریدی. فقط گلوی خروسها را میدریدی. چندتا خروس؟ کدام خروس؟ کجاست خروس؟ بابا بهشان گفت کاری با احشام ندارد. حامله است. ویار خروس دارد. مثل زنهای شما که حامله میشوند. مثل زن من که حامله بود و ویار لبو میکرد.
فحشش دادند. آمد دنبال تو. میدانست مادرت می خواهد تو را به دنیا بیاورد. میدانست پدرت را سال قبلش کشته بودند. داشت میآمد جای پدرت را پر کند. بیل را گذاشته بود روی شانهاش. خروسمان را سر بریده بود و داشت میآمد سمت همان تختهسنگ موعود که گلوله سینهاش را شکافت.
من و داشسهیل و امیررضا سه تا میز گذاشته بودیم جلوی ساختمان گروهانی که نزدیک در پادگان بود و فرم پذیرش سربازها را پر میکردیم. تازهواردهای سرتراشیده اول از فیلتر دژبانها رد میشدند. سیگار و فندک و گوشی و چاقوی جیبی و کارد میوهخوری را تحویل میدادند. رسید میگرفتند. بعد کیسه داروهاشان را از توی ساکهای اکثرا سیاهشان در میآوردند و میآمدند سمت ما.
-اسم و فامیل؟
-واکسن زدی؟
-سابقهی بیماری؟ سابقهی مصرف دارو؟
-امضا کن برو پشت دسته وایسا.
داریوش داشت اطرافش را میپایید. کیسهی داروهاش را گرفت دستش، آمد سمت من.
-داریوش کوهستانی.
برگه را از زیر دست من کشید. خودش پرش کرد. چشمهاش سیاهِ سیاه بودند. توی پیشانیاش خط ممتدی بود. موهاش یک دست بود. ریشهاش را از ته زده بود. صورتش جای جوش داشت.
-پنتازول صبحها. فاموتیدین شبها. آلپرازولام هر وقت خوابم نبرد. زولپیدم هر وقت یاد بچگیام افتادم. فلوکستین نمیخورم دِکوریه. استامینوفن و سرماخوردگی و سیتریزین به مقدار لازم.
خندهام گرفت. صداش به چهرهاش نمیخورد. گرم حرف میزد؛ کاریزماتیک. کلاهش را از روی سرش برداشت. به موهای تازه درآمدهاش دست کشید. داشسهیل داشت زیرچشمی میپاییدش. داریوش بهم نگاه کرد.
-دکتر چقدر ستاره داری سر شونهات! من شنیدم اینجا توی بهداری میشه سیگار کشید. راسته؟
سهیل همچنان نگاه میکرد. به چشمهای داریوش نگاه کردم. نمیشد باهاش رفیق نشد. حس کردم قبلاً یک جایی همدیگر را دیدهایم.
گفتم: «کجا درس خوندی؟»
-تهران.
-چی؟
-کارگردانی. سینما. یک چیزی تو این مایهها.
یادم آمد. سال بالایی امیر بود. توی خوابگاه هادیان دیده بودمش. اسطورهای بود در نوع خودش.
– هر وقت هوس سیگار کردی بیا بهداری. اگر نگذاشتند بیای تشنج کن. بلدی که؟
خندید. توی دانشگاه هنر معروف بود. آنقدر توی خوابگاه جابجا شده بود که دستآخر تصمیم گرفتند یک اتاق مجزا بهش بدهند. شبها شروع میکرد با خودش حرفزدن و سیگارکشیدن. یک چیزهایی هم مینوشت که هیچوقت اجراشان نکرد.
باران میآید. باران میآمد. باران خواهد آمد. من میدانستم آمدهای. بعد از بیست سال. میدانستم این پادگان قرار است تقاطع خطهای جنونهای ارثیمان شود. قرار است من پدر مستعفی و اخراجیام را به یاد بیاورم و تو مادر تبعیدیات را.
از امروز صبح قدغن شده سربازهای توی محوطهی پادگان پرسه بزنند. تجمع زیر بیست نفر، بدون تفنگ قدغن شده. همه باید آماده باشند. صبح آن یارو کارشناس محیطزیست که دیروز آمده بود شناساییات کند، فیلمت را پخش کرده. حالا دیگر همه میدانند که تو اینجایی. همهی اخبار را پر کردهای. پلنگی که جلای وطن کرده. وطنت کجاست؟ وطنم کجاست؟ ما مگر وطنی داریم که بتوانیم ترکش کنیم؟ من قبل از آن پسره اصفهانیه که سرباز خشکشوییست دیدمت. یادت هست؟
نشسته بودی پشت انبار غلات و داشتی گربهای که شکار کرده بودی را میخوردی. مادرت ویار خروس داشت و تو ویار گربه داری. مدرنتر شدهای. داری پابهپای جامعه پیشرفت میکنی. نشسته بودی روی دو پا. من را یادت هست آن روز که در سایهی تختهسنگ شیر میخوردی، ایستادم بالای سرت؟
اسمم را سر شب توی شامگاه خواندند. امشب نگهبانم. رفتیم توجیه نگهبانی. بهم اسلحه دادند. دهتا فشنگ جنگی. حتا دوتای اولش هم مشقی نیست. همه جنگی. کاش جلوی سرباز دیگری ظاهر نشوی.
با مینیبوس ترابری آمدم تا جلوی برجک نگهبانی. باران میآید. پلههای زنگزدهاش سرد است. داشسهیل پشت فرمان مینیبوس نشسته بود. قرار شده پاسدارها با مینیبوس جابجا شوند. سرباز ترابری است در ظاهر؛ همه کارهی پادگان است در باطن. بهش اسلحه هم دادهاند. یعنی گرفته بهزور.
من را از قصد، آخر از همه رساند جلوی برجک نگهبانی. شیفت قبلی را برد پاسدارخانه پیاده کرد و دوباره برگشت اینجا. میخندد. توی لهجهاش حتا یک ذره ناخالصی نیست؛ تهرانی اصیل. از توی جیب فرنچش دو نخ بهمن در میآورد. جابجا میشویم زیر سقف برجک. فندک میزند.
-داریوش، پلنگ میتونه از برجک بیاد بالا؟
میخندد. میخندم. سیگار را به زور تمام میکنیم. ماشین را روشن میکند میرود سمت بهداری.
باران میبارد. از پلهها میروم بالا. دیروز میخواستند با دارتهای مخصوص بیهوشت کنند. نشد. زل زدی تو چشمهاشان و رفتی. آمدهای اینجا عقدهگشایی کنی؟ راه را گم کردهای؟ آمدهای خودنمایی کنی؟ مادرت کجاست؟ پدرم کجاست؟ آمدهای بدهی پرداخت کنی؟ ما از کجای تاریخ قرض کردهایم که باید توی همهی لحظههای امروز بار این بدهکاری را به دوش بکشیم؟
از پلهها میروم بالا. خیابان توی سکوت چهار صبح مرده است. از بالای دیوار و سیمخاردارها بیرون را نگاه میکنم. سیمخاردارها شسته شدهاند. آسفالت خیابانها شسته شده است. چراغ محوطهی جلوی برجک نگهبانی نیمسوز شده. مدام خاموش و روشن میشود. سر میچرخانم به ظلمات محوطهی پادگان نگاه میکنم. آنقدر ساکت است که اگر سربازی توی آسایشگاه روبهرو، اینپهلو آنپهلو شود میتوانم صداش را بشنوم. سقف برجک را نگاه میکنم. میگویند روی در و دیوار برجکها پر از خاطره است، اما چیزی روی سقف نیست. به ساعتم نگاه میکنم. چهار و پانزده دقیقه است. نور ماه میافتد روی دستم. سرم را بلند میکنم. باران آرامتر میبارد. دارد باد میوزد.
«اینوقتها که باران و باد قاطی میشوند یاد تو میافتم عزیز دلم. نمیدانم قرار است باران دوباره شروع شود و باد را با خودش ببرد یا این باد است که پیروز شده و قرار است تهماندهی باران را توی صورت عابرها بپاشد؛ نمیدانم قرار است بیایی توی زندگیام یا نیت کردهای بروی.»
داریوش باید از سربازی معاف میشد. این را هم پروندهاش میگفت، هم پدر و مادر فوتیاش و هم روانشناس پادگان. منتها خودش اصرار کرده بود بیاید خدمت. همانطور که اصرار کرد تقسیمش کنند توی گردان پاسدار. میگفت به عشق دستگرفتن تفنگ آمده سربازی فقط. قبول نکرد توی تبلیغات مشغول شود. قبول نکرد بنشیند پشت میز و روزبرگ برود خانهشان. گیر داد که میخواهد پاسدار باشد، با تفنگ رفاقت کند.
سرگرد نظری فرماندهی بهداری یکی دو بار باهاش حرف زد تا راضیاش کند قید پاسداری و اسلحه را بزند و بیاید بغل دست خودش توی بهداری مشغول شود ولی زیر بار نمیرفت.
همانوقتها بود که یکی از آن واگویههای همیشگیاش را در قالب یک نامهی رسمی نوشت و انداخت توی اتاق سرگرد نظری. سرگرد داد نامه را قاب کردند و گذاشتند روی لبهی پنجره، کنار زیرسیگاریاش. داریوش نوشته بود:
«من آن لحظهی تردیدم که سلامتش در گذر است.
نگذار توی دریاچهی جنونهای ارثیام بلورهای پراکندهی عقل شوم.»
باران میآید. باران میآمد. دیر آمدی. یک ساعت منتظرت بودم. بابا میگفت نباید بکشندت. نباید آزارت برسانند. بابا میگفت تو با آن خطوخالهای باستانی، آخرین امید طبیعتی به زمین. نقطهی اتصال ما به نیاکانمان. بابا راست میگفت؟
بابا! حالا کجای این آسمان نشسته یا ایستادهای؟ بابا! نگذاشتند این اواخر بیایم سمت کوههای البرز، تا بهت بگویم مهرجویی عزیزت هم پرید. گلوش را بریدند و زیر درختان گلابی به مسلخ رفت. مهرجویی عزیزت، خالق علی عابدینی هم رفت و مثل تو یک حسرت بزرگ ناشناخته توی تاریخ این مملکت شد. علی عابدینی محبوبت هم آمده بود برای مراسم تشییع. نشد بهش بگویم بابام به عشق تو زندگیاش را تباه کرد. اصلاً مگر فرقی هم میکرد؟ نشد بهش بگویم مهرجویی روزگار همه را سیاه کرد. نشد بگویم عشق هامون و آن چندتا دیالوگ توی خانهی روستایی، از زندگی گریزانش کرد. سودای روستانشینی را زد به سرش. بابا! تو رفتهای و پلنگ برگشته. تو نیستی و این پایان همهی داستانهاست.
تو نشستهای روی دو پا. گردنت را صاف کردهای تا باران پوستت را بشوید. باران آرامتر شده. به کمرگاه زیبات خیره میشوم. به دمت، به پوزهی کشیدهات، به انحنای جادویی هیکلت که مثل معشوقههای توی قصههاست. حالا تو نشستهای تا زایمان کنی. چنان که مادرت نشست زیر آن تختهسنگ. چنان که مادرانت زیر تختهسنگها نشسته بودند. به هلال ماه خیره میشوم. باران دارد کمتر میبارد. باید بیایم پایین. باید بیایم نزدیکتر. باید تفنگ را مسلّح کنم. مسلّح کنم؟ چرا باید مسلّح کنم؟
نه حالا موقع تردید نیست. تردید پدرم را زمین زد. تردید پدرم را جوانمرگ کرد. من دیگر دچار تردید نیستم. من از تاریخ جلو افتادهام. من حالا خودِ تردیدم. توی چشمهام نگاه کن. من تردید توی خان تفنگم که نمیداند بچرخد به راست یا به چپ. کدام یکی درست بود؟ به راست یا چپ؟ به راستراست؟ به چپچپ؟ چه فرقی میکند؟
بابام تفنگش را همان روز اول توی صحرا چال کرد تا ریشه بدهد. میگفت: «امید جوانه میزند.» من توی همهی این سالها علیه تفنگها خواندهام و نوشتهام. علیه گردشها. علیه بهچپچپها و بهراستراستها. همهی کلمهها بیمصرفاند ولی. چه فرقی میکند برای سربازی که ماشه را میچکاند که خان از کدام جهت میچرخد؟ به کدام سمت باید بچرخد که دیگر جان کسی را نگیرد؟ جان تو را نگیرد؟ جان من را نگیرد؟
میرسم پایین. ماه درست وسط آسمان قرار گرفته. توی چشم های همدیگر زل میزنیم. تولهات میان سیل خون جلوی پات نعره میزند. باید بگیرمش در بغل. نه توی چشمهام نگاه نکن. من بابام نیستم. من مهرجویی نیستم که توی چشم قاتلم زل بزنم. تو مگر قاتل پدرم بودی؟ نه. نبودی. تو مگر قاتل منی؟
بابام میگفت: «نباید تولههای پلنگ را بگیری توی بغلت. به آدمیزاد عادت میکنند و بیرحم میشوند.» بهت نگاه میکنم. بهم نگاه میکنی. ما حالا ایستادهایم وسط تاریخ. زمان ایستاده. باور کن. عقربههای ساعتم خشک شدهاند. میگفتند: « هر کسی که توی چشمهای پلنگ زل بزند جنون از پا درش خواهد آورد؛ مجنون میشود.» من مجنون بودهام. من بیست سال است همهی تردیدهام را کشتهام تا جنون ارثیام را مهار کنم و افسار را از دستش بقاپم. همهی اینها بیفایده است. برو چیزی برای خوردن پیدا کن حالا که باران بند آمده. تولهات اینجا زیر اورکت سربازیام خواهد خوابید و هر دو به پدرهای نداشتهمان فکر خواهیم کرد.
من و صالح و سرگرد نظری داشتیم فوتبال نگاه میکردیم. سهیل افسر گردان بود. رفت گشت بزند؛ بهقول خودش آشخور خفت کند.
صدای گلوله که آمد، همه از جا پریدیم. با زیرپیراهنی و دمپایی آمدیم بیرون. همانطور که داشتم زیپ اورکتم را میبستم، پرسیدم: «صالح صدا از کدوم طرف اومد؟»
صالح چیزی نگفت. چیزی نداشت بگوید. نمیخواستم چیزی که بهش فکر میکردم را به زبان بیاورم. نمیخواست چیزی که بهش فکر میکرد را به زبان بیاورد. سرگرد نظری توی چشمهام خیره شد و گفت: «داریوش.»
دویدیم سمت انبار تدارکات. میدانستیم داریوش همیشه آنجا پست میدهد. صالح جلوتر از ما دوید. سرگرد نفسنفس میزد و به سیگار فحش میداد. پشت ساختمان خشکشویی، داشسهیل ایستاده بود. قنداق تفنگ توی دستش بود. لولهی تفنگ رو به زمین بود. سهیل خیره شده بود به دیوار خشکشویی. ما خیره شدیم به دیوار خشکشویی. داریوش نشسته بود روی دو پا. سرش را بلند کرده بود به آسمان. رد خون توی تاریکی پیدا نیست. پلنگ جست بلندی زد و از روی سرمان رد شد. به داریوش نزدیک شد. دستهاش را حائل کرده بود و اورکتش را انداخته بود روی دستهاش. پلنگ رسید بالا سرش. پوزهاش را به صورت همیشهتیغزدهی داریوش مالید. داریوش مثل مجسمهای که پایهاش شکسته باشد، افتاد روی زمین. از زیر اورکت، توله پلنگ کوچکی آمد بیرون. پلنگ غرید. بچهاش جواب خفهای بهش داد.
پلنگ با پوزهاش جنازهی داریوش را صاف کرد. با دندانهاش اورکت را کشید روی صورتش. پروژکتور نیمسوز کنار ورودی خشکشویی روشن شد. خون شُره کرده بود روی آسفالت.
پلنگ تولهاش را به دندان گرفت، دوید به سمت دیوار مشرف به خیابان، پلههای برجک را رفت بالا، سر چرخاند به اورکت سوراخ و تفنگ سهیل نگاه کرد، بعد جست بلندی زد و توی تاریکی گم شد.
طرح از: William Kuhnert
حفرهی زنبور
این جایی که هستم، بالای برجک، بهترین مکان برای کسی مثل من است. جایی که مجبوری بیدار باشی و بیدار بمانی. من فقط نگهبانی هستم که از ارتفاع به پهنهی ذهن خودش چشم دوخته است. سختیاش در این است که آنچه میبینم، هیچکدام از شیارها و حفرههایش، برایم تداعیکنندهی چیزی نیست.
•
حوالی ظهر، یک ظهر سرد بهاری به پادگان برگشتم. پادگان نیمهنظامی و تماما بیهوده. نزدیک به دو سال بود که درگیر این مکان بودم. درگیر یافتن دلیلی برای وجود آن. عدهای آدم توخالی که با یونیفرمهای یکشکل و جدیتهای الکی، مشغول فعالیتی بیهوده بودند. هر چند همین حقیقت که نمیشد سر از کارشان درآورد، نشان از موفقیت در انجام وظایفشان داشت: جدیت الکی و پنهانکاری مداوم.اینجا یک کشور کوچک است که با درختان کاج احاطه شده؛ کشوری با زبان و ادبیات خودش.
•
هیچوقت نفهمیدم به چه نوع از زندگی تعلق دارم. از نظامیگری هیچ نمیدانم. از تمام دنیایی که دارد، فقط گتر کردن شلوارم را میپسندم. زندگی هم همینطور! کاربرد حافظه، گذشته و خیال را نمیدانم. احساس بچهای را دارم که اسباببازی بزرگتر از سنش به او دادهاند.
•
مقابل قرارگاه میرسم که میگویند: «قلب تپندهی» هر پادگان است. با خودم فکر میکنم «قلب تپنده» چندان برازندهی قرارگاه نیست. به نظرم بیشتر شبیه به لانهی زنبور است. زنبورهایی که تمایلی بیشازحد به منفجر کردن خانهی خودشان دارند؛ عملی که در طبیعت فقط با دستکاری ژنی یا یک معجزه شدنی است، اینجا امری عادی، غریزی و همچنین منطقی است.
•
دو خشاب بر روی سینهخشابم نصب است؛ یکی لبریز از فشنگهای جنگی و آن یک خشاب دیگر، چهار فشنگ اولش گازی است. اعتراف میکنم که نمیدانم کدام خشاب جنگی و کدام یک گازی است. شاید زمانی میدانستم.اما این بخش از اطلاعات ذهنم، همراه با کلی خاطرهی دیگر، از حفرهای که در ذهنم درست کردهام بیرون ریخته است. یک کلاش هم بر دوش دارم. با خطی عجولانه روی قبضهاش نوشته: «خانکوبی شده در ایران». تا حالا بارها از آن استفاده کردهام. برای شکاندن گردوهای اسرائیلی که اغلب همراهم هست خیلی به کار میآید. این تنها عمل سیاسی زندگی من است. فهمیدهام حتی به سیاست هم تعلق ندارم.
•
بخاطر تشویشی که در فضای قرارگاه موج میزند پا تند میکنم تا از هرگونه مکالمهی غیرضروری جلوگیری کنم. صدایم میزنند: «دکتر! دکتر! کجا پس؟ خوش اومدی آقا!»
صدا آشناست. گروهبان لشنی! افسری که میلی شدید به آزار سربازان و همصحبتی با من دارد. آدمی است کوتوله با سری زاویهدار. با همهی پخمگی اما استعدادی شگرف دارد؛ بیدار کردن یکباره و همزمان تمام احساسات انسانی طرف مقابلش؛ چرا که بهشدت مسخره، ترحمبرانگیز، احمق و بیشعور است. بیشتر از هر چیز، ملغمهای که تحریک شدن همهی این احساسات در ذهن برپا میکند علت بیزاریام از اوست.
«سلام، ببخشید. اصلا حواسم نبود، ندیدم که اینجا هستی.»
با آن پوتینهای عروسکی کوچک در راهرو ایستاده. رو به من میکند اما به سمتم نمیآید. چرا؟ این موضوع اولین و احتمالا آخرین موضوعی است که دربارهی این مرد توجهم را جلب میکند. بیشتر که دقت میکنم گروهبان در میانهی راهرو ایستاده و هیکلی قوزکرده بر روی موزاییکهای کف زمین کنار پایش چمباتمه زده. هیکل متعلق به سربازی است که سخت مشغول جمع کردن یا کشیدن ابزار ریزی روی زمین است که از زاویهدید من مشخص نیست. او به محض شنیدن خوشوبش من و گروهبان سر بلند کرد و با من چشم در چشم شد. دو چشم سرخ و پفآلود سرباز، پوتینهای واکس نخورده و گترهای نامتقارنش همه خبر از آشفتگی میدادند. چشمانش مثل دو چشمهی خشکیده بودند. او خشم بود که دورش را کالبدی انسانی فرا گرفته بود. حدس میزنم اگر مطمئن نبود که خودش هم فدا میشود بیشک نیشش را در سر مسخرهی گروهبان فرو میکرد. برای یک لحظه حالتشان شبیه صحنهای از فیلمهای مستهجن به نظرم آمد… حالم بههم خورد.
گفتم: «من دیگه میرم.»
«باشه برو، الان سرم شلوغه، شب میآم پیشت…امشب افسرنگهبانم.»
•
شاید یک روز از اسلحهام استفاده کنم. مثلا به شقیقهی خودم شلیک کنم تا مرمی فشنگ حفرهای که ذهنم از آنجا نشتی دارد را پر کند. سرعت خیالاتم آنقدر زیاد است که شک ندارم داخل سرم پر از دالانهای خانکوبی شده است؛ دالانهایی که روی تمام درب و دیوارهایش نوشته: «خانکوبی شده در ایران.»
•
راهم را کشیدم و رفتم. حوصلهی تماشای تئاتری که بر روی صحنه بود نداشتم؛ اما هر نمایشی که اجرا میشد بدجور چشم سایر سربازها را خیره کرده بود؛ طوری که اگر پایانی نداشت و موعد تسویهشان هم میرسید، بعید بود چشم از اپرای قرارگاه بردارند. لوازمم را گوشهای از آسایشگاه رها میکنم و بر روی تختخوابم که چیزی کم از تختهسنگ ندارد دراز میکشم. چشمانم در جستجوی خواب سنگین میشود. سنگینی تحملناپذیر فضا سراغم را میگیرد. زوزهی محو نیسان پستی که سربازها را همچون کوهی از زباله روی هم چیده و دم برجکها میبرد خطی بر بیداریام میکشد و اینگونه به خواب میروم.
با صدای دستی که بر در بهداری میکوبد بیدار میشوم. دیوار سیاهی که خواب بین من و جهان بنا کرده فرو میریزد. از جا میپرم. احتمالا کسی است با یک شکایت بیاهمیت! وظیفهام این است که کاری کنم آدمها کمتر رنج بکشند یا اگر شدنی بود اصلا رنج نکشند. اعتراف میکنم که میل چندانی به مداوای بیمارانم ندارم؛ زیرا حدی از رنج فیزیکی را لازم میدانم. شوربختانه رنجهای فکری مدتهاست درمان شده اما مقداری از رنج جسمی برای گونهی انسان خوب است. کسی پشت در است که توجهم را جلب میکند؛ به یکدیگر زل میزنیم. هیبتش تجسد خستگی و ملال است.
چشمانی گودرفته و سرخ، به خشکی کویر. چنین ملالی کار گروهبان است؟ نمیخواستم به این احتمال فکر کنم. نه به این خاطر که دلم برای فردی که مقابلم بود میسوخت زیرا ذرهای به او فکر نمیکردم؛ بلکه نمیخواستم گروهبان چنین آدم اثرگذاری باشد. قفل در را کنار کشیدم و او وارد شد.
«چکار میتونم برات بکنم؟»
بر روی تختهای اورژانس نشستهایم، دو تخت بینمان فاصله است.
«دکتر! خوابم نمیبره!»
«خب طبیعیه، چون الان وقت خواب نیست.» این جمله را با چنان اعتمادبهنفسی گفتم که انگار صاحب تمام حکمت جهانم.
پوزخندی زد. «میدونم، من هم نمیخوام الان بخوابم؛ مشکل هم چیزی نیست که با قرص و اینجور چیزها حل بشه.»
احساس یک ماهی را داشتم و او میخواست با قلاب رنج خود گرفتارم کند. گفتم: «تو مگه نیروی پستی نیستی؟ نباید پست بدی؟ داروی خوابآور هم نمیشه بهت داد.»
«گفتم که قرص نمیخوام!»
بیانش اگرچه کمرمق بود اما حواسم را جمع کرد.
« من نزدیک به شش روز هست که نخوابیدم. حس میکنم در حال مرگ هستم. تا پیش از این فکر میکردم اگر آدم دو روز نخوابه میمیره.حس میکنم از یک جایی دیگه خوابیدن رو بلد نیستم. مردن رو هم.»
«متاسفم! کاری از من برنمیآد.»
«فقط گوش کن.»
«دکتر! از وقتی که به خاطر دارم با دنیا و آدمهاش به خاطر اینشکلی بودنش سر ناسازگاری داشتم. احساسات پیچیده و مغشوشم همهجا دنبالم بودند. گمراهم میکردند؛ نمیفهمیدم چی میخوان اما میدونستم که متعلق به من هستند. آدمها فقط باعث اعصابخوردی من بودند. اگر باید شبیه اونها میبودم ترجیح میدادم درخت باشم. خودم را حبس میکردم؛ با کتاب و موسیقی. هدفون میگذاشتم روی سرم و غرق میشدم داخل کلمهها. کمکم از مرضی که گوشت مغزم را میخورد خبردار شدم. بعدش خواب رو دشمن خودم شناختم. کمتر و کمتر میخوابیدم. باور داشتم اگر بخوابم حقیقتی که آدمها، کل تاریخ پیاش گشتند مثل یک فیلم جلوم پخش شده ولی من چشمانم رو بستم و هیچچیز ندیدم. شروع کردم به نوشتن. باید مینوشتم. یک وسواس غریبی داشتم که توی سرم صدا میکرد؛ چرا باید بنویسی؟ که چی؟ اما وقتی داخلی یک کتاب با آدمی شبیه خودم روبهرو می شدم، انگار مجوز نوشتنم رو گرفته بودم.»
مکث کرد. انگار میخواست ببیند تمام این کلمات که بیوقفه بر سرم ریخته بود برای من چه معنی دارد. من بااینکه نگاهش میکردم و واقعا حواسم به او بود اما صدایش در دالانهای ذهن من طور دیگری ترجمه میشد. اصلا سربازها مگر کتاب میخوانند؟
«اما مدتی قبل در یک کتاب شخصیتی رو شناختم.این شخصیت درون داستان دائم از وضعیتی حرف میزد که اسمش رو «مرگ ذهنی» گذاشته بود. رسالت و هدفش شده بود. چیزی بود شبیه مرگ مغزی اما ذهنت دیگه کار نکنه. بروی و بیایی و بخوری و مدفوع کنی اما ذهنت مرده باشه. میخواستم همهی نقشهای که برای خودش کشیده بود را با مته در سرم فرو کنم. اما حالا… حالا میترسم. انگار همهی دنیا از یک حفرهی مخفی که داخل سرم ساختم فرار میکنه.»
برای مدتی با سکوت به تماشای یکدیگر نشستیم. هیچچیز، مطلقا هیچچیزی برای گفتن نداشتم. منی که همواره تب مجادلهای فلسفی را داشتم و هر روز از محدودیت زبان رسمی این کشور کوچک مینالیدم حالا با یک درخواست کمک فلسفی روبهرو بودم. ولی هیچچیز نگفتم. او به آرامی تشکر کرد.
پروژکتورها محوطهی پادگان را با پیغامی که از جانب خورشید مخابره شده بود روشن کردند. نور غروب از میان پرده به داخل اتاق پخش میشد.
شاید برای اینکه همواره منطقم را به اخلاقیات ترجیح داده بودم یا وقتی حس کردم مسئلهی آدم مقابلم چیز غریبی است خودم را راضی کردم که از او بپرسم.
کنار پلهها به او رسیدم. «امروز، داخل قرارگاه چه اتفاقی افتاد؟»
«امروز؟ هیچی! اینجا بهش چی میگن؟ هیچوقت با زبانی که آدمها، اینجا حرف میزنند کنار نیومدم. آها! میگن کشتنمون؛ البته گروهبان نمیدونست که من از قبل ذهن خودم رو کشتم.»
چشمانش برق چشم جایزهبگیرهای تگزاسی را به خود گرفت.
« فهمیدم! چیزی که برام سوال شده این هستش که دقیقا چه اتفاقی افتاد؟ اونطوری که چمباتمه زده بودی! اونجوری که همه داشتند خیرهخیره نگاهت میکردند.»
«چی میخواست باشه؟ آزار جدید! گاهی فکر میکنم کل این تشکیلات فقط به همینخاطر ادامهدار شده! گروهبان ازم خواست که فاصلهی اتاق شیفت تا آسایشگاه رو با چوب کبریت اندازه بگیرم. به نظر تو هوشمندانه نبود؟»
پیدا کردن پاسخی برای خلقت کیهان برایم آسانتر از پاسخ به این سوال بود.
«و امروز هم باید پست بدم! هم دیروز و هم امروز؛ برجک هفت! تنهاترین برجک! در واقع من اصلا نباید امروز اینجا میبودم.»
«چندتا چوب کبریت؟»
«چی؟»
«میگم چندتا چوب کبریت فاصله بود؟»
یکباره مثل آتشی که بنزین را بغل کرده باشد اوج گرفت و گفت: «۶۶۶ تا! اما من بهش ۶۶۴ تا آمار دادم.»
ماتم برده بود. مغز این پسر سیمپیچی عجیبی داشت.
وقتی که پاکشان و سربههوا به سوی قرارگاه میرفت به ظرافتهای این تنبیه فکر کردم. برجک هفت تنهاترین برجک پادگان بود. آنقدر دور که صحبت با سربازان دیگر برجکها را هم از تو دریغ میکرد. تنها! مثل یک جزیره. هفت، بیرون از پادگان عدد مقدسی بود، اینجا هفت عدد شیطان است.
حالا دیگر شب مستقر شده بود. چراغ مطبم را روشن کردم و سراغ کتابی که اخیرا شروع کرده بودم رفتم؛اما نمیشد. تمرکز نداشتم. درستش چه بود؟
عصیان وقتی شدنی است که تن و دل ظالم را بلرزاند؟ یا که میشود آدم تنها در ذهن خودش عصیان کند؟
•
پیش از تاریکی که سراغ دکتر رفتم؛ به دنبال دوا و درمان نبودم. دنبال صحبت کردن بودم. او را ناخوداگاه نمایندهی گروهی از آدمها دیدم که نگاه میکنند، میشنوند و قضاوت میکنند. تعریف کردم تا من را بشناسد. وقتی که به من گفت میفهمد چه میگویم، درک هم میکند اما نمیداند باید چکار کند از او خوشم آمد. او هم شبیه من است. هر دو اسیر چیزی از خودمان هستیم. من اسیر خودم، او هم اسیر تردیدهایش.
•
پرهیب قامت کسی بر افکارم افتاد. میبینم که در چهارچوب در ایستاده و من صدای آمدنش را نشنیدهام. برای لحظهای احساس لخت بودن کردم.
جیرجیر شبپرهها از پشت پنجره با نالهی فلاسک چای که مثل گرگ زوزه میکشید همنوایی میکرد. گروهبان مثل رادیو یکسر حرف میزند و مثل اشرافزادههای انگلیسی یکبند چای مینوشد.
«دکتر!از خودت بگو؟ از جوونیهات بگو؟»
این جمله را همیشه و در هر مکالمه چندین بار تکرار میکرد و همیشه احساسی شبیه پیدا کردن استخوان در لقمهی غذایم به من دست میداد. آرام و طوری که تودهی لزج نفرت از دهانم شتک نزند گفتم: «چی بگم؟ آنقدر برات گفتم که من را خوب خوب میشناسی.»
دروغ گفتم. ذرهای هم من را نمیشناخت.
«تو برام بگو. امروز چطور بود؟»
با بیخیالی مصنوعی خودش در لحظاتی که میخواست چیزی تعریف کند؛ به پشتی صندلی تکیه زد و مثل خمیر کش آمد.
«هیچی… امروز هم مثل همیشه. با سربازها سروکله زدم.»
«آره جلوی قرارگاه که رسیدم دیدمت. همه تماشا میکردید. و اون پسره…»
«آها اون رو میگی، حقش بود مردنی. وقتی جلوی مقام مافوق پا جفت نکنی همین میشه. کاش از نزدیک میدیدی، نفرت از چشمهاش میبارید.»
خواستم بگویم که چشمانش را دیدهام اما خودم را نگه داشتم.
«نفرت از چی؟ از تو یا جایی که دارن باهاش سروکله میزنند؟ تو با کدومش مشکل داری؟»
« فرقی هم میکنه؟» و تفالههای ته استکان را سر کشید.
•
هوا امروز سرد بود. بهزودی باران هم میگیرد. به کف برجک نگاه میکنم. تمام ورقههای فلزیاش را می شناسم. ردیف دوم، ورقهی سوم از سمت چپ، شکم آورده است؛ وقتی رویش قدم میزنم صدایی شبیه سازهای کوبهای در سرم منعکس میشود. این ورقه منم؛ که کنار دیگرانم اما زیر بار ذهنم شکم آوردهام.
•
به گروهبان گفتم: «فرق میکنه! اگر نفرتشون از تو باشه… باید خیلی مراقب باشی.»
به نظر خودم جملهام بُرندهگی یک کاتانای ژاپنی را داشت اما تغییری در او ظاهر نشد. با همان آسودگی قبل جواب داد: «حواسم هست. معلومه که هست! کی میدونه؟ شاید یکی از این تنهلشها یک بار وقتی بیرون از این حصارها هستم بخواد حرصشو سرم خالی کنه. اون بیرون هیچکس با نظامیجماعت حال نمیکنه.»
مثل دو مافیای کارکشته پشت یک میز نشسته بودیم و از «ترس» حرف میزدیم.
«اما من فکر میکنم همینقدر از نفرت که بیرون پادگان منتظرته داخلش هم هست؛ بلکه هم بیشتر.»
لحنم طوری بود که به خودم شک کردم. گروهبان استکان چای را روی میز گذاشت و به جلو خم شد. فراموش کرده بودم بدنش قدرت تغییر وضعیت دارد.
«اشتباه تو همینجاست دکتر. اینجا حریم من هستش. من دیگه مالک اختیار اونها شدهام. صاحب وقت و خواب و همهچیز اونها موقعی که داخل این جهنم هستند، منم.»
شکافی در سرم باز شده بود که در اعماقش فقط مخالفت با او را میدیدم.
«اگر اینطور بود شبها چرا با تویوتا میری برای ایستکشی برجکها؟ مگر غیر این هستش که میترسی؟ حاضرم شرط ببندم که میترسی.»
«باشه شرط میبندم.» انگار تمام عمرش برای چنین لحظهای زندگی کرده بود. به آهستگی و با پوزخندی بر لب دستش را به سمت جیب فرنچش برد. اگر ما واقعا مافیا بودیم با دیدن این حرکت باید چند گلوله در سرش خالی میکردم. از جیبش یک قوطی کبریت درآورد. لرزش کبریتهای داخلش را میشنیدم.
«امروز کار جالبی کردم. اگر تو به من بگی فاصلهی اتاق شیفت تا آسایشگاه چند تا چوب کبریت هستش قبول میکنم که فرضیهی خودت رو امتحان کنی و برای اینکه زیادی سخت نشه بهت میگم که جواب درست بین کدوم عددها هستش. یک عددی بین ۶۴۰ تا ۶۷۰.»
آیا من خوششانس بودم؟ چیزی در میان بود که خبر نداشتم؟ انگار تمام شانسی که قرار بود در همهی عمر سراغم را بگیرد امشب درِ این اتاق را زده بود و قرار بود پس از این فقط بدشانسی باشد. من در آن لحظه خوششانسترین و بدبینترین آدم زمین بودم.
«اگر من ببازم چی؟ چون احتمالش خیلی هست که اینطور بشه؟ اونوقت از من چی میخوای؟»
«هیچی. فقط اعتراف کن که اشتباه کردی، جلوی همهی قرارگاهیها ازم عذرخواهی کن. اعتراف کن که همه چیز رو نمیدونی. آره تو با اون غرور کوفتی خودت باید اعتراف کنی.»
توقع چنین خشمی را نداشتم. گفتم: «من میتونم همینجا اعتراف کنم؛ من خیلی چیزها نمیدونم. نیازی به شرطبندی نیست.»
گروهبان با ضربهای استکان چای را پخش زمین کرد. بلند شد و گفت: «بیا بریم، شرطها مثل این استکان شکستنی نیستند.»
شب بر روی آسمان چنبره زده است. هرازگاهی چند ستارهی کوچک از پشت تن سیاهش چشمک میزنند. باران با چنان سرعتی میبارد که میشود از قطرههای درازش مثل طنابی گرفت و بالا رفت. عطر خاک را نفس میکشم.
•
گروهبان آنچه را که میدید باور نمیکرد. محکمترین حقیقتی که شناخته بود پیش چشمانش به دروغی ساده تبدیل شد. دوباره شمرد؛ سه بار شمرد. بیفایده بود! قدر دو چوب کبریت لعنتی جور در نمیآمد. من که از شدت کلافگی تاب شمارش سوم را نداشتم و روی پلهها لمیده بودم، بالای سرش ایستادم.
«دیگه کافیه!من درست حدس زدم. امشب، بعد از نیمه شب، میخوام که پیاده بری ایستکشی؛ برجک هفت!»
صدای پا میشنوم. نمیتوانم جهت صدا را تعیین کنم. میشنوم اما درکش نمیکنم. کسی نزدیک میشود؟ خواب به چشمم میزند. آیا خواب است؟ کسی صدایم میکند؟ ترسیده؟ انگار محاصره شدهام. اگر صدا فقط داخل سرم باشد چه؟ آنوقت به سرم شلیک میکنم. یک گلوله میکارم داخلش تا از آن فشنگ سبز شود. اگر از محوطه باشد چه؟ شلیک کنم؟ صدا آزاردهندهتر شده. باید ایست بکشم. گوشهایم را میگیرم… بسه دیگه!… فریاد میکشم. کافیه! زانو میزنم. خشاب را جا میزنم. نشانه میروم. باید خواب را بکشم. شلیک میکنم… پوکهها به سر و صورتم میخورند…رگبار… صدا به در و دیوار برجک میزند. داخل سرم فقط صدا میشنوم.
سریال صد سال تنهایی و جادوی شاهکار مارکز
«صد سال تنهایی» روایتگر داستان چند نسل از خانوادهی بوئندیاست؛ خانوادهای که در میان جنون، عشقهای ممنوعه، جنگ و سایهی سنگین نفرینی صدساله زندگی میکنند. این سریال که در کلمبیا و به زبان اسپانیایی ساخته شده، اقتباسی است از شاهکار جاودانهی گابریل گارسیا مارکز به همین نام.
فصل نخست این اثر، به کارگردانی مشترک الکس گارسیا لوپز و لورا مورا، که از ماه مه تا دسامبر ۲۰۲۳ در ۱۵ شهر مختلف فیلمبرداری شده بود، بالاخره در ۱۱ دسامبر ۲۰۲۴، در ۸ قسمت حدوداً یکساعته توسط نتفلیکس منتشر شد. فصل دوم نیز قرار است با همین تعداد قسمت در سال آینده عرضه شود. نتفلیکس بعد از مذاکرات طولانی با رودریگو و گونزالو گارسیا، پسران نویسنده، توانست حقوق اقتباس این اثر را به دست آورد؛ اقدامی که برخلاف خواست گابریل گارسیا مارکز بود، چرا که او معتقد بود این رمان نمیتواند در قالب محدود سینما یا تلویزیون بازآفرینی شود.
هرچند بسیاری از طرفداران پرشور کتاب شاید همچنان بر این باور باشند که هیچ تصویرسازیای نمیتواند با تخیل خوانندگان برابری کند، اما کارگردانهای این سریال تلاش کردهاند با انتخاب رویکردی تازه و نزدیکتر به ملودرام، زبانی تصویری برای رئالیسم جادویی مارکز بیافرینند. سریال در لحظاتی به اوج خود میرسد که به جای توضیح وقایع، صحنههای استعاری و شاعرانه را با تصاویر خیرهکننده و صداگذاری هنرمندانه به نمایش میگذارد. مثلِ جریان خونی که همچون ماری از میان شهر عبور میکند تا خبر یک مرگ را برساند، یا بارش گلهای زرد و نمایش حالت ارگاسم و شهوت به شکل زلزلهای که همه چیز را میلرزاند.
این داستان بازتابی از تاریخ پرآشوب کلمبیاست؛ از تأسیس کشور تا ظهور تمدن و صنعتی شدن، از جنگ هزارروزه تا پیامدهای ایدئولوژیک در آمریکای لاتین. مارکز این وقایع تاریخی را از دریچهای استعاری روایت میکند که در آن مرزهای زندگی و مرگ محو شدهاند. شروع آن با مراسم ازدواج خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا ایگواران است. آنها عموزاده هستند و ازدواجشان به دلیل خرافات توسط مادر اورسولا مورد انتقاد است. مادر اورسولا پیشبینی میکند که فرزندانِ این زوج به شکل ایگوانا به دنیا خواهند آمد و دُمی مانند خوک خواهند داشت، به همین دلیل کمربند عفتی به اورسولا تحمیل میکند. اورسولا از این موضوع واهمه دارد، در حالی که خوزه آرکادیو باوری به خرافات ندارد. با این وجود، این موضوع به دوئلی میان آرکادیو و یکی از اهالی منجر میشود که در آن دوئل، آرکادیو مرد مقابلش را میکشد. بعد، روح مقتول زندگی آنها را تسخیر میکند و احساسی عمیق از طردشدگی و انزوا در زادگاهشان برایشان به وجود میآید. به این ترتیب تصمیم میگیرند زادگاه خود را ترک کنند و رؤیای تأسیس سکونتگاهی جدید را دنبال کنند.
آنها همراه با گروهی از روستاییان سفر خود را آغاز میکنند، در جستوجوی دریا ادامه میدهند، اما پس از گذر از کوهها و باتلاقها و جنگلها، راه خود را گم میکنند، از خستگی توقف میکنند و تصمیم میگیرند دهکدهای در همانجا بسازند به نامِ «ماکوندو». ماکوندو تنها یک مکان جغرافیایی نیست؛ بلکه شخصیت زندهای در داستان است. طراحی دقیق صحنهها، فیلمبرداری چشمنواز و انتخاب هنرمندانهی لباسها و وسایل به خوبی تغییرات زمانی و تحولات تاریخی را در آن بازنمایی میکند. جهان ماکوندو با حضور ارواح، کولیها و شگفتیهایی همچون کیمیاگری و یخ، جهانی است که در آن سحر و واقعیت بهطور همزمان پذیرفته میشوند. اما اهالی اغلب به جادوها و آشفتگیها با بیتفاوتی نگاه میکنند و آنها را با خونسردی و بیاعتنایی میپذیرند.
از سوی دیگر، داستان مضامین پیچیدهای مانند علم، کیمیاگری و جستوجوی خدا را نیز در خود دارد. این مضامین با سیاست، بهویژه تضاد ایدئولوژیک میان محافظهکاران و لیبرالها، آمیخته شده و فساد و جنگ داخلی، فرصتهایی برای نشان دادن شجاعت یا بزدلی را بههمراه میآورد. درواقع با گذشت زمان ماکوندو به استعارهای برای ویرانیهای امپریالیسم سرمایهداری تبدیل میشود. مردم برای خود سبکی از زندگی ایجاد میکنند که با طبیعت در هم تنیده است و در آن سرزمین تمدن و فرهنگ را توسعه میدهند. آنها به علم و نوآوری روی میآورند. اما روزی یک مقام دولتی از دوردست میآید و میگوید: «خانههایتان را آبی رنگ کنید.» از آنجا سرکوب آغاز میشود و سپس کلیسا، که واسطهی آن سرکوب است، ظاهر میشود. مردم ماکوندو که تا آن روز در آرامش زندگی میکردند، به مرور به سمت هرج و مرج میروند.
نفرینی که گفته میشود حاصل ازدواج فامیلی خوزه آرکادیو بوئندیا و اورسولا ایگواراناست و فرزندانشان را به موجوداتی عجیب تبدیل میکند، حداقل در ابتدا محقق نمیشود. اما پسران و نوههای خوزه آرکادیو و اورسولا به نوع دیگری محکوم به سرنوشت هستند. آنها مجبور به تکرار اشتباهات خود و پیشینیانشان میشوند، موضوعی که با شباهت نام مردان خانواده برجسته میشود. مردان خانواده اغلب خیالپردازانی شهوانی هستند، در حالی که زنان واقعگرایانی خلاقاند. خوزه آرکادیو، بنیانگذار خانواده، رؤیاپردازی بیپرواست که عطش دانش و نوآوری او را به دیوانگی میکشاند. انزوای او زیر درختی که سالهای آخر عمرش را در آن سپری میکند، نمادی از شکنندگی آرزوهای او و سرنوشت اجتنابناپذیر خانواده است. در مقابل، اورسولا، شخصیت عملگرا و قلب تپندهی خانواده، ستون اصلی بقا و دوام خانواده است.
فیلم هم مانند کتاب شامل صحنههای متعددی از روابط جنسی است. پسران خانواده با خوابیدن با فاحشهها به بلوغ میرسند و نسلِ آنها از همین طریق ادامه مییابد. پسرِ بزرگتر، خودخواه و مستقل است و در جوانی از خانواده رانده میشود.پسر دوم، سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، برجستهترین عضو خانواده است و ابتدا در کنار محافظهکاران قرار دارد. پدرزنِ محافظهکار او نمایندهی ایالت است و نظم دهکدهی تازهتأسیس را بر هم میزند. وقتی آئورلیانو ظلم محافظهکاران علیه مردم را میبیند، به لیبرالها میپیوندد، و به یک انقلابی واقعی تبدیل میشود.
دختران خانواده، آمارانتا و ربکا، مسائل دیگری دارند. آمارانتا، شخصیتی خودویرانگر دارد که به دلیل تصمیمات دیوانهوار، عشقش را از دست میدهد. ربکا، دخترخواندهی خانواده، شخصیتی مرموز دارد. ورود او به ماکوندو، همراه با یک کوزهی پُر از استخوان است و عادتِ عجیبِ خوردن خاک. پسرِ پسرِ بزرگتر، وقتی ماکوندو به دست لیبرالها میافتد، فرماندهی نظامی ماکوندو میشود. آرکادیویِ کوچک، با احساسی عمیق از ناامنی و عطشی برای قدرت رشد میکند و همین او را به دیکتاتورِ ماکوندو تبدیل میکند، حتی اگر خود او این نقش را نخواهد. حکومت استبدادی و بیرحمانهی او بهخوبی نشان میدهد که چطور قدرت مطلق، آسیبپذیرترین افراد را فاسد میکند.
مارکز در این خانواده شخصیتهایی از اعضای خانوادهی خودش را گنجانده است. شهر خیالی ماکوندو در واقع آراتاکا، شهری است که مارکز دوران کودکی خود را در آن گذرانده است. او میگوید:
«وقتی شروع به نوشتن صد سال تنهایی کردم، میخواستم تمام چیزهایی را که در کودکی بر من تأثیر گذاشته بودند، از طریق ادبیات منتقل کنم. هدفم این بود که روزهای کودکیام را که در خانهای بسیار تاریک، در میان خواهری که خاک میخورد، مادربزرگی که آینده را پیشبینی میکرد و تعداد زیادی از بستگان با نامهای مشابه که شادی و جنون را از هم تفکیک نمیکردند، در قالب زبانی هنری ثبت کنم.»
موسیقی متن سریال بهخوبی اوجها و فرودهای احساسی داستان را تقویت میکند و بسته به وقایع مسحورکننده، رازآلود، شاد و غمگین میشود. سکوتها، دیالوگها و صداهای محیطی هنرمندانه با یکدیگر ترکیب شدهاند و صداهای سنتی کلمبیایی با ارکستراسیون سینمایی، سریال را در ریشههای فرهنگیاش نگه میدارد. بازیگران، که عمدتاً کلمبیایی و نوظهور هستند، نقشهای خود را با اصالت تمام ایفا میکنند و مخاطبان را در دل غمها و استقامت خانوادهی بوئندیا غرق میکنند. بهویژه دیگو واسکز در نقش خوزه آرکادیو بوئندیای سالخورده، مارلیدا سوتو در نقش اورسولا ایگواران کهنسال، و کلودیو کاتانیو در قامت سرهنگ آئورلیانو بوئندیا، با هنرنمایی درخشان خود جلوهای خاص به شخصیتهای داستان بخشیدهاند. این سریال همچنین، بیش از ۲۰ هزار سیاهی لشکر دارد. نتفلیکس بودجهی خود را فاش نکرده، اما ادعا میکند که این اثر گرانقیمتترین سریالی است که تا به حال در تاریخ آمریکای لاتین ساخته شده است.
«صد سال تنهایی» در قالب سریال، نهتنها ادای احترامی است به یکی از بزرگترین شاهکارهای ادبی جهان، بلکه تلاشی موفق است برای انتقال جوهرهی این اثر به مخاطبان تصویری. حتی کسانی که کتاب را نخواندهاند یا آن را نیمهکاره رها کردهاند، احتمالاً پس از تماشای فصل نخست به مطالعهی آن ترغیب خواهند شد و مشتاقانه به انتظار فصل دوم خواهند نشست.
مصاحبه؛ سوتلانا آلکسیویچ جایی نمیرود
پیشگفتار مترجم
سوتلانا آلکسیویچ نویسنده و روزنامهنگار اهل بلاروس است که در سال ۲۰۱۵ برندهی جایزهی نوبل ادبیات شد. او نخستین نویسندهی بلاروس است که موفق شد نوبل ادبیات را از آن خود کند. در سال ۲۰۲۰ درحالیکه در کشورش حضور داشت، اعتراضات سراسری علیه دولت اقتدارگرای لوکاشنکو به دلیل تقلب در انتخابات اتفاق افتاد و آلکسیویچ سعی داشت نمایندهی معترضین باشد. در همین حال نویسندهی نیویورکر «ماشا گسن» با منزلش تماس گرفت و با او مصاحبهی تلفنی انجام داد تا وضعیتش را بررسی کند که در ادامه این مصاحبه را خواهید خواند.
آلکسیویچ در تاریخ ۲۸ سپتامبر ۲۰۲۰ یعنی حدود ۲۰ روز پس از این مصاحبه به آلمان رفت. او به بیبیسی گفت این سفر برای درمان و معالجه بوده و دلیل سیاسی نداشته است و به بلاروس باز خواهد گشت. پس از گذشت چهار سال لوکاشنکو هم چنان در صدر یک دولت استبدادی قرار دارد و رسانهها اغلب از او بهعنوان «آخرین دیکتاتور اروپا» یاد میکنند. ناظران بینالمللی انتخابات را در این کشور آزاد و عادلانه ارزیابی نکردند، او مخالفان حکومت خود را سرکوب میکند و رسانهها نیز آزاد نیستند. از سال ۲۰۰۶، اتحادیهی اروپا و ایالات متحدهی آمریکا گاهی لوکاشنکو و سایر مقامات بلاروسی را بهدلیل نقض حقوق بشر تحریم کردهاند.
به همین دلیل آلکسیویچ همچنان در تبعید به سر میبرد. با توجه به این که چهار سال از این ماجرا میگذرد، خواندن این مصاحبه به خواننده کمک خواهد کرد که نظرات سیاسی و شرح احوالات آلکسیویچ را در آن برههی تاریخی بداند. که چگونه حتی نویسندهای هرچند محبوب و دارای نوبل ادبیات، میتواند تصمیمات سیاسیاش را بنا به شرایط عوض کند، از تغییر باورهای خودش نترسد و با وجود اینکه در این مصاحبه اذعان کرده بود که جایی نمیرود، ترجیح داد پس از ۲۰ روز کشور را ترک کند، به امید این که برگردد. اما متوجه شد که نویسندهی در تبعید بهتر و مؤثرتر از نویسندهی در زندان است. این نه فرار، بلکه شجاعت است که کسی بتواند نظراتش را بنا به شرایط و به نفع جمع تغییر دهد.
برندهی جایزهی نوبل ادبیات علیرغم تهدید رژیم الکساندر لوکاشنکو میخواهد معترضان بلاروس را نمایندگی کند.
نوشتهی ماشا گسن
۹ سپتامبر ۲۰۲۰
حدود ساعت دو بعدازظهر چهارشنبه ۹ سپتامبر ۲۰۲۰ با سوتلانا آلکسیویچ، برندهی نوبل ادبیات در مینسک تلفنی صحبت کردم. در آپارتمانش همهمه بود. گفت: «تقریبا پانزده نفر اینجا هستند.» آنها گرد هم آمده بودند تا اگر اتفاقی برای آلکسیویچ، تنها عضو اصلی باقیماندهی شورای هماهنگی مخالفان که نه زندانی شده بود و نه تبعید بیفتد، شاهد ماجرا باشند. شورای هماهنگی ماه گذشته بعد از شروع تظاهرات گسترده در بلاروس تاسیس شده بود. مردهای غریبهای که او گمان میبرد کارمندهای سرویس امنیتی لوکاشنکو بودند، عصر گذشته زنگ در را به صدا در آورده بودند. آلکسیویچ گفت: «مردم از ساعت نه صبح اینجا جمع شدهاند. سفیرها و دیگران. این نوعی مقاومت از طریق حضور است.»
سوتلانا آلکسیویچ گفت: «من از فکر کردن به واکنش احتمالی آلکساندر لوکاشنکا، رئیس جمهور بلاروس که خشمگین است، وحشت دارم.»
چهارشنبه ۲۰ سپتامبر ۲۰۲۰ یک ماه از آغاز اعتراضات بلاروس علیه تقلب در انتخابات میگذرد که در آن لوکاشنکو، دیکتاتوری که از سال ۱۹۹۴ بر سر قدرت بود، اعلام پیروزی کرد. بخش عمدهای از مردم بلاروس معتقد بودند برندهی واقعی انتخابات «سوتلانا تسیخانوسکایا» زن خانهدار ۳۷ سالهای است که بعد از همسرش نامزد حزب مخالف شده بود. شوهرش هم کاندیدای ریاست جمهوری بود که همراه با چندی دیگر از نامزدهای ریاست جمهوری دستگیر شده بود. یک روز بعد از سراسری شدن اعتراضها، تسیخانوسکایا را مجبور کردند به تبعید برود. اما با حضور صدها هزار نفر در خیابانها او شورای هماهنگی غیرحزبی را تشکیل داد که شامل افراد برجستهی بلاروس –شامل فعالان، متخصصان، نویسندگان و هنرمندان – بود، به این امید که نمایندهی معترضان باشند. آلکسیویچ به مصاحبه کننده گفت: «گمان میکردم که رژیم مجبور خواهد شد با ما مذاکره کند.»
لوکاشنکو در برابر اعتراضات و اعتصابات گستردهی کارگران بخش صنعت، از مذاکره خودداری کرد. در عوض در برابر دوربینها لباس رزمی به تن کرد و یک مسلسل نیمهاتوماتیک را تکان داد. در خیابانها، نیروهای ویژه تعدادی از معترضان و غیر نظامیان را دستگیر کردند. اکثر آنها پس از چندین روز بازداشت آزاد شدند. اما برخی از آنها ناپدید شدهاند و دست کم جسد دو فعال مخالف پیدا شده است. آلکسیویچ گفت طبق اطلاعات جمع آوری شده توسط مخالفان، دهها هزار نفر شکنجه شدهاند. به نظر میرسد، با توجه به کمبود نیروی سرکوب مستقیم اعتراضات گسترده، قصد لوکاشنکو این بود که با ترور و خسته کردن مردم آنها را مجبور کند از اعتراض خود دست بکشند و به خانههایشان بروند.
در تاریخ ۲۶ آگوست، آلکسیویچ به کمیتهی مرکزی تحقیقات دادستانی بلاروس احضار شد. او گفت: «در ابتدا از رفتن امتناع کردم، اما حدس زدم آنها به خانهام میآیند و آنجا را تفتیش میکنند و به اجبار رفتم. یک وکیل همراهم بود و او توصیه کرد که لازم نیست علیه خودم شهادتی بدهم. بنابراین به استناد قانون اساسی از شهادت دادن علیه خودم امتناع کردم.»
بازجو گفت: «چه حیف. امیدوار بودم بتوانیم با هم صحبت کنیم.»
پس از بازگشت از کمیتهی بازجویی، آلکسیویچ پایتخت بلاروس مینسک را به قصد خانهی کوچکاش در خارج از شهر ترک کرد.
آلکسیویچ مبتلا به بیماری پیدرد سهقلو (Trigeminal neuralgia) است. بیماریای مزمن و دردناک که بر روی اعصاب صورت تاثیر میگذارد. صورت او فلج شده بود –در ویدئوی روز چهارشنبهی او که با خبرنگاران صحبت میکرد، میتوان فهمید که او برای حرف زدن مشکل دارد– و امیدوار بود که آرامش و سکوت خارج شهر کمکاش کند. اما در چند روز گذشته سرکوب معترضان در خیابانها وحشیانهتر شد و اعضای شورای هماهنگی یکی پس از دیگری دستگیر یا مجبور به تبعید شدند. روز سهشنبه، آلکسیویچ متوجه شد که او آخرین عضو شورا است که در بلاروس آزاد است.
او گفت: «متوجه شدم که ماندن در روستا دیگر امکانپذیر نیست، زیرا ممکن است خیلی راحت و بدون این که کسی متوجه شود دستگیر شوم.»
شورای هماهنگیای که سوتلانا تسیخانوسکایا در ابتدا از میان گروهی از داوطلبان انتخاب کرده بود، همچنان به پذیرش فرمهای درخواست ادامه داده است. آلکسیویچ از ثبت نام بیش از شش هزار و پانصد نفر برای این شورا خبر داد و در چند روز گذشته اعضای کنونی شورا صد و بیست نفر را انتخاب کردهاند که همهگی اکنون در تصمیمگیری نقش دارند و سهیماند.
برخلاف اعضای اصلی شورا، اسامی افراد جدید شورا را که اکنون شورای گسترش نامیده میشود، مخفی نگه میدارند تا از دستگیری آنها جلوگیری شود.
آلکسیویچ گفت :«مردم هر روز ثبت نام میکنند.»
وقتی من و الکسیویچ تلفنی صحبت میکردیم، افرادی مدام مکالمهی ما را قطع میکردند. زنی با زبان روسی دست و پا شکسته با آلکسیویچ خداحافظی کرد و سپس با انگلیسی لهجهداری گفت: «ملاقات با شما باعث افتخار من بود.» ( الکسیویچ فقط روسی صحبت میکند.)
آلکسیویچ گفت: «سفیران چندین کشور اروپایی در آپارتمان او حضور دارند، اما او از سفارت آمریکا خبر ندارد. هرچند که پیشتر با سفیر آمریکا در مینسک دوست بوده است. در حال حاضر آمریکا سفیری در بلاروس ندارد.»
سپس صدای مردی توجه آلکسیویچ را به خود جلب کرد. او نقل قولی را از لوکاشنکا بیان کرد که گفته بود، زندانیانی که در بازداشتگاهی در مینسک مورد آزار و اذیت قرار گرفتهاند تحت تأثیر مواد مخدر بودهاند و به نگهبانان حمله کردهاند. آلکسیویچ گفت که لوکاشنکو در حال آماده شدن برای سفر از پیش تعیینشدهی ۱۴ سپتامبر به مسکو است. روسیه و بلاروس یک معاهدهی مشترک دارند، یک توافق مبهم که میتوان از آن برای توجیه مداخلهی نظامی روسیه در بلاروس استفاده کرد. آلکسیویچ با اشاره به لوکاشنکو گفت: «او برای خرید حق حاکمیت خود و امنیت شخصیاش به آنجا میرود.»
در حالیکه به نظر میرسد مسکو تمایلی به مداخله در اعتراضات بلاروسیها ندارد، روز چهارشنبه، دبیر مطبوعاتی ولادیمیر پوتین به خبرنگاران گفت که صحبت دربارهی سفر لوکاشنکو زود است. برای بلاروسیها این نشان دهندهی سرکوب شدیدتر است.
آلکسیویچ میگوید: «از فکر کردن به واکنش احتمالی آلکساندر لوکاشنکا، رئیس جمهور بلاروس، که خشمگین است، وحشت دارم.»
آشنایی من و آلکسیویچ به بیست و پنج سال پیش برمیگردد. ما همدیگر را یک سال پس از به قدرت رسیدن لوکاشنکا ملاقات کردیم. بلافاصله بعد از آن، او بلاروس را ترک کرد. او یک دهه در کشورهای مختلف اروپایی زندگی کرد و آن را به کسب بورسیههای تحصیلی مختلف و نوشتن رزیدنسی گذراند.
در سال ۲۰۰۵ او به من گفت به این نتیجه رسیده است که افکارش دربارهی اینکه میتواند لوکاشنکا را وادار به عقبنشینی کند کاملاً اشتباه بوده است و سال بعد به مینسک باز میگردد.
«من نمیخواهم او بگوید که من فرار کردهام.» و به حرفهای لوکاشنکا اشاره کرد که قبلاً دربارهی او چنین حرفی را گفته بود.
«من نمیخواهم مردم تنها امید باقی ماندهشان را از دست بدهند. بنابراین تا آخرش اینجا هستم.»
ماشا گسن در سال ۲۰۱۷ نویسندهی نیویورکر شد. نام آخرین کتابش «زنده ماندن در حکومت مطلق» است.
جیبم هنوز قلمبه نشده بود
کفشهاش شبیه کفشهای سربازی مرتضی است. دارم کفشهاش را نگاه میکنم. بالا سرم ایستاده. دست میاندازد زیر چانهام. درد میکند. حاج خانم تا دیدم، جیغ زد، از حال رفت، افتاد دمِ درِ دستشویی. فرزاد گفت: «بزن. اگه بزنی درمییاد. اونوقت باید هر روز بزنیش.»
دیده بودم مرتضی هر روز میزند. تازه مرتضی از من کوچکتر است. درمیآمد، آنوقت باید میزدم، هر روز. عیب ندارد بهتر از این است که به آدم بگویند عباس کوسه. فرزاد آدامس توی دهانش بود. پاش را تکیه داده بود به دیوار و هی زنجیر دور انگشتش میچرخاند. دوتا کیسه کوچولوی سفید داد بهم. سهشنبه بود. حاج خانم میگوید: «منو کلافه کردی. روزی ده بار میپرسی. مگه روزای هفته واست فرقی میکنه.» من خودم ندیدم. توی دستشویی آینه نداریم که. فقط چانهام سوز میزد. مال مرتضی بود. قایمکی از حمام برداشته بودم. دست کشیدم به چانهام. خیس بود. انگشتهام خونی شد. ترسیدم. داد زدم. حاج خانم گفت: «خاک به سرم فکر کردم رگ گردنتو زدی.» بعد شل شد، از حال رفت، همانجا دمِ درِ دستشویی.
مردی که بالا سرم ایستاده هنوز چانهام را فشار میدهد. نگاهش نمیکنم. داد میزند: «خسروی.»
یک جفت کفش دیگر کنارم میایستد. میترسم. یک پاش را محکم میکوبد به آن یکی: «بله قربان.»
دست میگذارم روی جیبم، پولهام، باید مواظب پولهام باشم. حاج خانم میگوید: «زیاد کوچه نرو. اگرم رفتی مواظب باش. همهی آدما که خوب نیستن. بعضیا میخوان سر آدمو کلا بذارن.» من فرزاد را دوست دارم، اما حاج خانم میگوید آدم نیست. دوست ندارد با فرزاد حرف بزنم. فرزاد میخندد. دوتا انگشتش را میمالد به هم: «عباس پول، پول داری؟ پول داشته باشی همه خرت میشن.»
«من پول میخوام چه کار. من زن میخوام. مثل حوریه. خوشگل باشهها.»
مرتضی از من کوچکتر است، رفته سربازی. حاج خانم گفت باید براش آستین بالا بزند. زد. حوریه خوشگل است. موهاش فر میخورد از زیر روسری میآید بیرون. میخندد. دندانهاش سفید است، مثل پاهاش که وقتی مرتضی روی تابِ وسطِ حیاط هلش میداد، از زیر دامنش میافتاد بیرون. بعد من رویم را آنور میکردم. حاج خانم یادم داده، گفته مرد باید هوای چشمهاش را داشته باشد، آن دنیا توی حلق آدم گناهکار قیر داغ میریزند. میترسم، اما نمیدانم چرا باز دلم میخواهد ببینم چه شکلی است. من فقط پاهای خانمجان را دیدهام، وقتی که درد دارد و دو تا پاهاش را توی دستم میگیرم و میمالم، یواش گریه میکند. پاهاش زرد است، عین مویز چروکخورده.
«پول، پول داری عباس؟ پول داشته باشی زنم گیرت میاد.» سر کوچه ایستاده. میخندد. دندانهاش زرد است. یک کپه موی سیاه روی دندانهاش را گرفته. فرزاد را دوست دارم، مثل بقیه نیست، هر وقت میبیندم، دست بالا میکند، داد میزند: «چطوری عباس آقا؟» بهش گفتم: «حاج خانم برا مرتضی آستین زد بالا، ولی برا من نمیزنه.»
مرتضی دست زنش را گرفت و رفت. به حاج خانم گفت: «من اعتبار نمیکنم زنمو تو این خونه تنها بذارم.»
حاج خانم لبش را گاز گرفت. گفت: «خجالت بکش مرتضی.»
مرتضی خجالت کشید، سرش را انداخت پایین: «ندیدی چطور نگاش میکنه؟ حوریه ازش میترسه. اومده دامنشو زده بالا، گفته میشه پاهاتو ببینم.»
گریهام گرفت. خوب من هوای چشمهام را داشتم. دزدکی نگاه نکردم که. حاج خانم عصبانی شد، با عصاش من را زد، بعد نشست روی زمین، زد تو سر خودش، گریه کرد، بلند بلند گریه کرد: «من با تو چیکار کنم عباس؟» همه جام درد میکرد. بغلش کردم، دوتایی گریه کردیم. عین آن روز که حاج خانم حلوا را از کف دستم برداشت، گذاشت گوشهی لپش، به مولود خانم همسایه گفت: «میبینی، این پسر از گوشهی جیگرم سوا شده، اگه یه روز نباشه من مردهام.» گفتم: «حلوا رو خودِ زن امامزاده قاسم بهم داده، برای شفای پات، خوب بشی دوباره با همدیگه بریم، دوتایی.» حاج خانم گریه کرد، من گریه کردم، مولود خانمم گریه کرد، سهتایی با هم. خوب نشد، اگر خوب شده بود تا حالا آمده بود اینجا، پیدام کرده بود.
فرزاد میخندد: «خب خودت واسه خودت آستین بالا بزن.»
مرد چانهام را هل میدهد عقب، کیسهی سفید توی دستش تاب میخورد: «کری مگه؟ اینا رو از کجا آوردی؟»
کیسه تاب میخورد، تاب میخورد. مرتضی رفته. حوریه را هم برده. آن سر شهر خانه گرفتهاند. حاج خانم مرا نمیبرد آنجا، میگوید راهش دور است، آن سر شهر، خسته میشوی. میگویم: «دورتر از سر خاک حاج آقا؟»
فرزاد ابروهاش را بالا میاندازد: «مگه حوری قحطه؟» دستم را میگیرد، میبرد سر خیابان. یک عالمه دختر از لای یک در بزرگ میآیند بیرون. فرزاد میگوید: «نگا این همه حوری. انتخاب کن، عباس آقا. اصلا به خودم بگو برات آستین بالا بزنم. فقط باید پول داشته باشی، پول.»
میگویم: «مرد باید هوای چشماشو داشته باشه، تازه از جهنمم میترسم، از زقوم و قیر داغ که تو حلق آدم میکنن.» فرزاد میخندد، سبیلش تکان میخورد: «خب ندیده چطور میخوای زن بگیری. نترس نمیری جهنم، یه نظر حلاله.»
زن که گرفتم، مثل مرتضی دستش را میگیرم و میبرم یک جای دور، خیلی دور، آن سر شهر، ولی… ولی دلم برای حاج خانم تنگ میشود. اگر با من قهر کرده باشد؟ جوراب سیاه را توی دستم دید، عصبانی شد. مچ دستم را پیچاند. دولا شدم، دردم آمد. گفت: «پس تازگیها دستت کج شده، ها؟ گردنبند و النگومو چیکار کردی خیر ندیده؟» عیب ندارد، حاج خانم هنوز نفهمیده. وقتی بفهمد از خوشی کِل میکشد، نقل میپاشد سرمان، مثل عروسی مرتضی. دستش را که بگیرم و بیاورم خانه، حاج خانم با مشت به سینهاش میکوبد و قربان صدقه میرود. ولی باید بیشتر پول داشته باشم تا جیبم قلمبه شود، زودترِ زودتر. حاج خانم عصبانی بود. نمیخواست بگذارد بروم بیرون. هلش دادم، محکم خورد به کمد. کمد تاق صدا کرد. سهشنبه بود باید میرفتم.
مرد عصبانی است. کیسه را پرت میکند روی میز. یک سیلی میخواباند بیخ گوشم. میترسم. گریهام میگیرد. مینشینم روی زمین. سرم را بین دستهام قایم میکنم. لای پاهام داغ میشود. مرد عصبانیتر میشود. دلم برای حاج خانم تنگ شده. چقدر الکی دنبال گردنبند و النگوش گشت. من به زور از ته کمد کشیدمش بیرون. رفته بود حمام. دیده بودم، همیشه همانجا میگذاشت، لای یک جوراب سیاه. لای پاهام یخ کرده. سرباز زیر پاهام را تی میکشد.
فرزاد گردنبند و النگو را دستش گرفت. «آها این شد یه چیزی، ولی کافی نیستا. واسه اینکه زن بگیری پول زیاد میخوای. میدونی خونه چنده؟ خیلی باس کار کنی، خیلی باس پول داشته باشی. اینم میذارم رو پولات که جیبت زودتر قلمبه شه.»
حوری را پیدا کردم. از حوریه هم خوشگلتر است. پوستش سفید است، مثل برف. با چند تا دختر دیگر از لای همان در بزرگ میآید بیرون. دلم آب میشود وقتی که او را میبینم. حالا کار میکنم. پول هم درمیآورم. برای حوری آن سر شهر خانه میگیرم. ولی نباید کسی بفهمد، هیچکس، فرزاد گفته، دستش را کشید روی دهانش، گفت: «زیپ دهنتو میبندی، افتاد؟» حاج خانم با ته عصاش شکمم را نشان میدهد: «اینو بدی تو، زیپتم میتونی ببندی.» هر چه تو میدهم، سرِ زیپ توی دستم نمیآید. هیچکس نباید بفهمد، هیچکس، فرزاد گفته. حاج خانم از فرزاد بدش میآید. برام آستین بالا نمیزند. گفته مرتضی ریش و سبیل دارد، کار دارد، سربازی رفته. ولی من که از مرتضی بزرگترم. هیس، هیچ کس نباید بفهمد وگرنه همه چیز خراب میشود. حوری را نشان فرزاد دادم. زد زیر خنده: «پدسگ، عجب سلیقهایام داره.» بدم میآید، پدرسگ حرف زشتی است، اما آبنباتهای خارجی را که سهشنبهها میدهم دست دخترها، فرزاد به من پول میدهد. من پولها را توی جیبم میگذارم. حواسم به سهشنبهها هست. حاج خانم میگوید: «منو کلافه کردی. روزی ده بار میپرسی. مگه روزای هفته واست فرقی میکنه؟»
فرزاد گفت: «پولدار که بشی خودم برات آستین بالا میزنم. میرم خواستگاری همین دختره.»
گفتم: «حوری.»
«ها همین حوری. فقط نباس کسی بفهمه داری کار میکنیها. فهمیدی، هیچکس.»
پرسیدم: «کی میریم خواستگاری؟»
فرزاد کیسهی آبنبات را داد دستم: «وقتی جیبات قلمبه شد.»
مرد میگوید: «نمیخوای حرف بزنی نه؟» داد میزند. گوشهام را میگیرم.
«خسروی وسایلشو بگیر بفرستش بازداشتگاه.»
محکم جیبم را میچسبم. عقب عقب میروم: «پولام، پولامو به هیچ کس نمیدم.»
مرد عصبانی داد میزند: «خسروی ببین چقدر پول تو جیباشه.» جیبهام را به زور خالی میکنند. همه پولهایی که فرزاد بهم داده. گریه میکنم. «قربان سه تا اسکناس صد تومنی.»
روی در بزرگ پارچهی سیاه چسبانده بودند. هیچکس نبود. فرزاد نبود. حوری و دوستش هم نیامدند.
حاج خانم مچ دستم را سفت چسبید. عصبانی شدم. داشت دیر میشد. هلش دادم. کمد تاق صدا کرد. پریدم توی کوچه، بچهها فوتبال بازی میکردند. توپشان آمد زیر پام. حرصی شوت کردم توی جوب. هیچ وقت بازیم نمیدادند. یکی داد زد: «مرض داری عباس دیوونه؟» یکی از ته کوچه گفت: «عباس کوسه.» دنبالشان کردم: «کثافتا، کثافتا.» مشتم پرت شد توی هوا: «کثافتا.» از پیرمردِ توی پارک پرسیدم: «آقا امروز چند شنبهست؟» رد شد. جواب نداد. حالم خراب است. چانهام سوز میزند.
فواره فیش فیش میکرد. خنک بود، گفت: «بشین رو این نیمکت. هر کی ازت پرسید آبنبات خارجی دارین، یه کیسه بهش بده.» چانهام را فشار داد، آورد بالا، درد نمیکرد، هنوز زخم نشده بود. «فهمیدی عباس آقا؟» فقط فرزاد به من میگوید عباس آقا، خوشم میآید، نشستم روی نیمکت: «فهمیدم فرزاد آقا.»
سرباز اخم کرده. زیر بغلم را میگیرد، بلندم میکند. شلوارم سنگین شده. نگاه میکنم، خیسی از پاچهی شلوارم، روی زمین، توی کفش و جورابم میریزد. حاج خانم اگر بود، داد میزد: «خناق بگیری که همه زار و زندگیمو نجس کردی باز.» بعد میفرستادم حمام، از لای درِ باز با عصاش به پاهام میزد، یواش میزد، درد نمیگرفت: «خوب آب بکشیا.»
سهشنبه بود. دوتایی آمدند، حوری و آن یکی که لاغر و دراز است. حوری تپل است، بانمک. چشمهاش، چشمهاش خیلی قشنگ است. حوری پشت آن یکی که لاغر و دراز است، قایم شده بود. تف زدم به نوک انگشتهام، کردم لای موهام. میخواستم حوری را ببینم، آن یکی که دراز بود جلوم را گرفته بود، یکوری دولا شدم. دختر لاغر و دراز دستش را جلوی صورتم تکان داد، آدامسش را تف کرد توی باغچه: «آبنبات خارجی دارین؟»
خیلی وقت است که فرزاد را نمیبینم. از وقتی که گردنبند و النگوی حاج خانم را بهش دادم. دست زدم به جیبم هنوز قلمبه نشده بود.
خسروی هلم میدهد توی تاریکی. یک نفر آن ته خوابیده. صورتش معلوم نیست. من از تاریکی میترسم. داد میکشم. حاج خانم را صدا میزنم. خودم را میکوبم به در. توی تاریکی، سرش را بالا میآورد، صورتش معلوم نیست، داد میزند: «ببر صداتو اَنتر، یه دَقه کَپیدیما.»
نشسته بودم روی نیمکت. فواره فیش فیش نمیکرد. حوض خالی بود. حوری آمد، با یک مرد، دوستش نیامده بود. شبها هم گاهی میآید توی خوابم. روی تابِ وسطِ حیاط مینشیند، تابش میدهم. میخندد، غشغش میخندد. باد دامنش را بالا میبرد، پاهاش میافتد بیرون، سفید است مثل برف. تنم داغ میشود، داغ میشود. دوست داشتم همهی آبنباتها را بدهم به حوری. ولی جلو نیامد. آمدم صداش بزنم: «ح ح ح حو حو حو» صدام توی حلقم افتاد، بیرون نیامد. حوری برگشت مرد را نگاه کرد، سرش را تکان داد.
مینشینم روی زمین. حاج خانم را صدا میزنم. خودم را میکوبم به درِ بسته. بالای سرم قدِ یک کف دست روشن میشود. چشمهام درد میگیرد. جایی را نمیبینم. «اگه میخوای بیای بیرون باید حرف بزنی. یه دختر با اون قرصا مرده. اونا رو کی بهت میداد؟» مرده؟ حاج آقا هم مرده بود که سرِ دست بردند چالش کردند. گریهام میگیرد. حاج خانم روی پاش میکوبید: «منزل نو مبارک حاجی.» رفته منزل مبارکیِ مرتضی، من را نبرده، گفته راهش دور است خسته میشوی. دست میکنم تو جیبم. پولهام نیست. اگر حوری زنم نشود؟ باید بروم دنبال فرزاد. در باز میشود. یکی دستم را میکشد. مچ دستم درد میگیرد، عرق کرده. هر چی بیشتر تکانش میدهم بیشتر درد میگیرد.
سرباز در اتاقی را باز میکند. مردی به صندلی بزرگِ سیاهی تکیه داده. کیسهی سفید را گذاشته روی میز، دارد یک چیزی را نگاه میکند. کنارش یک نفر دیگر ایستاده که کفشهاش مثل بقیه نیست. ریش و سبیل هم ندارد. نگاهم میکند. دست میکشم به صورتم. میگویم: «بزن درمییاد، اونوقت باید بزنیش، هر روز.» سرش را پایین میاندازد، به مردی که به صندلی بزرگ تکیه داده، میگوید: «توی تحقیقات محلی متوجه شدیم. اون یکی پسرش پیداش کرده. از خانوادههای قدیمی محلهاند. همه میشناسنشون خصوصا بزرگه رو.»
مرد ازش میپرسد: «مرگ چند ساعت قبل گزارش شده؟» میترسم، خودم را تکان میدهم مثل موقعهایی که شاش دارم. کسی در میزند، دو تا کفش میآید تو، از کفشها میروم بالا، شلوار، پیرهن سیاه، مرتضی آمده. حتما حاج خانم همهی کوچهها را دنبالم گشته، شاید هم قهر کرده با من. مرتضی چیزی میگوید، نمیفهمم، صداش یکجوری شده. بلند میشوم، دست میاندازم گردنش. صورتش تیغتیغی است، حتما نزده امروز. دست میکشم روی موهای کوچولوی صورتش، دستم خیس میشود. چشمهاش را بسته، حرف نمیزند، شانهاش تکان میخورد. اگر حوری زنم نشود چهکار کنم؟