داستان کوتاه

برف سیاه

نویسنده: علیرضا رضایی

تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد, ۱۴۰۲

چاپ
داستان-برف سیاه-علیرضا رضایی

صبح روزی که بهادر مرد، آن‌قدر باران باریده بود که رودخانه‌ی سزار تاب نیاورده، دست دراز کرده، غسالخانه و چند خانه‌ی اطرافش را به آغوش خود کشیده بود. از لابه‌لای تیرهای چوبی تمام خانه‌های ده، باران چکه کرده بود و بخاری‌های نفتی، هیچ جواب‌گوی سرمای نمناک خانه‌ها نبودند. سرتاسر روستا را مه غلیظی فرا گرفته و بخاری که از دودکش خانه‌ها بیرون می‌زد، به کارخانه‌ی مه‌سازی شبیه کرده بود روستا را.
آن روز صبح، اهالی مانند روزهای دیگر بیدار شده بودند که به کار و زندگی خود بپردازند ولی باران به قدری همه را بُهت‌زده کرده بود که کسی نمی‌دانست چه بکند؛ سر کلاف زندگی روزمره از دستشان در رفته بود و نشسته بودند تا خودش پیدا شود.
آن روز صبح، بین صدای باران و عصیان سزار، تنها صدای پای بهادر بود که داشت از همان مسیر همیشگی می‌گذشت. آن روز هم طبق معمول دَرِ تک‌تک خانه‌های روستا را زده بود و وقتی که دری باز شد، چهار لیتری نفت را بالا آورده و به چشمان صاحب‌خانه زل زده بود.
از وقتی که دست چپ و راست خودش را شناخت، کارش همین بود. اوایل با وانت نوری تا شهر می‌رفت و نخ و سوزن و توتون و کبریت و بیسکویت و از این دست اشیاء را برای فروش به روستا می‌آورد. بعدها با چوب، چرخ‌دستی‌اش را دوره‌چینی کرد و چیزهای بیشتری با خود آورد، از جمله نفت. مردم ده می‌گفتند که پدرش از راهزن‌های گردنه‌ی شبیخون بوده و یک روز وقتی که مامورهای کلانتری، شبیخون را محاصره می‌کنند، هرطور شده از دستشان فرار می‌کند و در روستای مرادجان پنهان می‌شود. می‌گویند راهزن ـ‌که بعدها می‌شود پدر بهادرـ به تنها دختر علی دادی ـ‌پیرمردی بی‌کس و کار و سرطانی‌ـ وقتی که گاوشان را برده بود برای چرا، تجاوز کرده و زبانش را بریده تا جایی چیزی نگوید و بعد که آب‌ها از آسیاب افتاد بی‌خبر می‌گذارد می‌رود، همان‌طور که بی‌خبر آمد. خانه‌ی پدر دختر که چند ماه بعد می‌میرد، می‌شود زادگاه بهادر؛ پیر پسرِ درازِ ساکت.
این حرف‌ها بدون این‌که کسی بداند از چه زمانی و چه زبانی شروع شده‌اند، مانند شکل‌گیری یک افسانه سینه‌به‌سینه در بین اهالی مرادجان منتقل شده‌اند تا به الان. علاوه ‌بر این‌ها بعضی از مردم می‌گویند که مادرزادی لال است و بعضی دیگر می‌گویند که خودش به خاطر مادرش زبانش را بریده و بعضی می‌گویند مادرش این کار را کرده.
هیچ‌کس تا حالا دهان باز بهادر را ندیده که حداقل دو احتمال خط بخورد و بماند یکی. کما این‌که کسی خنده‌اش و گریه‌اش را.
حالا بهادر دراز به ‌دراز افتاده است روی لنگه‌ی دری چوبی‌ای در طویله‌ی نوری و جنازه‌اش مانند رنگ‌آمیزی بی‌دقتی از چهارچوب در بیرون زده و دست و پایش افتاده روی کاه و پِهن‌های کف طویله.
رویش را پوشانده‌اند و از جای تیزی‌ای که گلویش را بریده، لکه‌ی خون بزرگی نشسته روی پارچه.
مرادی و خزایی و نوری، هر سه بالای سرش را گرفته‌اند و هر یک چیزی می‌گویند.
خزایی: «خو بگو ای چه وقت مردنه. ننه‌ی بدبختش.»
مرادی: «بله… با نون جنده‌گی نمی‌شه بچه سر و سامون داد.»
خزایی: «خو مردم حرف درست کردن براش‌. مگه این نبود زن بدبخت سر زمینا کار می‌کرد.»
مرادی: «تو انگار اصلا تو این روستا نبودی. پسرای کرم تا قبل از این‌که لال‌بهادر این شکلی قد برونه و نره‌خر شه، هرشب اون‌جا بودن. من خودم دیدم از روستاهای دیگه هم اومدن این‌جا براش‌. جنده همین الانش هم کم برورو نداره.»
خزایی: «خو یعنی تو الان می‌گی باز می‌افته به جنده‌گی؟»
نوری روی دسته‌ای کاه می‌نشیند و پیپش را روشن می‌کند: «کجا بشوریمش؟»
مرادی: «شستنش یه درده، خاک کردنش یه درد.»
خزایی از روزنه‌ی کنار در طویله به بیرون نگاه می‌کند: «این بارون هم بند نمی‌آد خو! احتمالا شب برف بندازه.»
مرادی: «از اون گذشته، برا نمازش چیکار کنیم؟ تو این سیل حاجی‌آقا چطور از اون سر روستا بیاد این سر؟»
خزایی: «خو اصن بتونه بیاد هم سیل برده راه‌ها رو.»
مرادی: «کاش کنار همین سزار می‌مرد که آب ببرتش.»
گاو ته طویله ماغ بلندی می‌کشد.
خزایی رو به نوری می‌گوید: «خوبه حالا خدا خواسته تو جسدش رو دیدی. خو وگرنه بنده خدا رو زمین می‌موند و شب گرگ می‌خوردش.»
مرادی: «اون‌جوری لااقل دوتا حیوون هم سیر می‌شدن. حالا چی؟»
نوری پیپش را می‌تکاند و در جیب می‌گذارد. از روی دسته‌ی کاه بلند می‌شود، سرش را خم می‌کند که به سقف نگیرد: «این حرفا فایده نداره. باید انجام بشه بلاخره. هوا داره تاریک می‌شه. چندتا آجر میاریم می‌ذاریم زیر این لنگه در که از زمین فاصله بگیره. چند سطل آب هم میاریم و با هرچی که داریم می‌شوریمش. من کفن خودم رو که از کربلا برام آوردن دارم. لااله‌الاالله، می‌پیچونیمش و بعد هم می‌ریم یه جایی از قبرستون که مال کسی نباشه دفنش می‌کنیم.»
خزایی و مرادی نگاهی به هم می‌اندازند.
نوری در نور سوسوزن چراغ نفتی، به چشم‌های هردوشان خیره می‌شود و پس از چند ثانیه می‌گوید:
«برید. خودم چالش می‌کنم.»
مرادی می‌گوید: «حالا یه ولد زنا هم همه این آداب رو نمی‌خواد، هرچند من اگه کمرم مشکل نداشت به‌ولله تا بیل آخر خاکی که بریزیم روش کمکت بودم.»
خزایی: «خو والا من که یک ماهه این سرماخوردگی جون برام نذاشته. وگرنه کیه که بدش بیاد ثواب ببره خو.»
نوری هیچ نمی‌گوید و شروع به کندن لباس‌های بهادر می‌کند.
مرادی برنواش را حمایل شانه می‌کند: «حرف درست نکن واسه خودت نوری. همین الان هم به خاطر کارایی که برای لال‌بهادر کردی مردم پشتت کم حرف نمی‌زنن. ببر بندازش بیرون روستا، تا فردا اثری ازش نمی‌مونه.»
نوری همان‌طور که دکمه‌های پیراهن بهادر را باز می‌کند، می‌گوید: «در حیاط رو ببند گرگ داخل نیاد.»
خزایی سرش را پایین می‌اندازد و پشت سر مرادی راه می‌افتد. قبل بیرون رفتن، دم در می‌ایستد و می‌گوید: «خو نوری به ننه‌ش گفتی؟»

باران همچنان یک‌ریز می‌بارد و سرتاسر حیاط خانه، پر شده است از چاله‌های آب کوچک و بزرگ.
نوری بعد از غسل دادن و کفن کردن، میت را پشت وانت می‌گذارد، با چند گونی رویش را می‌پوشاند و بیل و کلنگ را هم روی گونی‌ها می‌گذارد تا باد نبرتشان. بعد از حیاط بیرون می‌زند و می‌راند سمت خانه‌ی ننه‌ی بهادر.
مه کمی رقیق شده است اما هوا یک کله دارد سردتر می‌شود.
در کوچه‌پس‌کوچه‌های روستا یا آدمی پیدا نیست یا اگر هم هست، پلاستیک سرش کشیده و دارد مثل موش از سوراخی به سوراخ دیگر می‌دود و ناپدید می‌شود.
ماشین هن‌وهن‌کنان پستی و بلندی‌های جاده را می‌پیماید و هراز‌چندگاهی در گل فرو می‌رود و به‌زور خودش را بیرون می‌کشد.
نوری دم در خانه ماشین را نگه می‌دارد.
پیاده می شود.
در می‌زند.
در باز نمی‌شود.
محکم‌تر در می‌زند.
زن در را باز می‌کند.
چشم‌های نوری و زن انگار دو جفت چشم باشند در دو عکس که روبه‌روی هم قرار گرفته‌اند، بی هیچ حرکتی به هم خیره می‌مانند.
نوری زبانش بند آمده و نمی‌داند و اگر هم بداند، نمی‌تواند چیزی بگوید. زن بعد از چند دقیقه، نگاهش را از نوری می‌گیرد و محکم در را به هم می‌کوبد.
باز هم در می‌زند.
باز نمی‌شود.
محکم‌تر در می‌زند.
در باز نمی‌شود.
حالا نوری همان‌طور که از صبح باران ضرب گرفته بود روی تمام اشیاء و موجودات ده، یک‌ریز به در می‌کوبد و وقتی که می‌بیند درزدن‌هایش کارگر نیست، لبانش را به روزنه‌ی بین دو لنگه‌ی در نزدیک می‌کند و می‌گوید: «بچه‌مون مرده. باز کن!»

برف‌پاک‌کن ماشین قژوقژکنان قطرات را به اطراف می‌پراکند و هنوز برنگشته، قطره‌های دیگر شیشه را می‌پوشانند. مادر بهادر، کز کرده و تا جایی که امکانش بوده، خودش را به در ماشین چسبانده و صدای مُفکه مُفک‌کردنش هرازچندگاهی سکوت بینشان را می‌شکند. وقتی که ماشین از آخرین خانه‌ی ده رد می‌شود و می‌افتد در جاده‌ی قبرستان، نوری با دیدن فضای دوردست جلویش، محکم روی ترمز می‌زند.
آب روی قبرهای پایین‌دست را پوشانده. سزار، حالا دیگر مرده و زنده را با خود همراه کرده است.
نوری می‌گوید: «می‌ریم چراگاه پای کوه.»
و سر و ته می‌کند.
زن از سرما به خودش می‌لرزد و هنوز همان‌طور چشم دوخته به آینه و از آینه به پشت بی‌طاقِ وانت.
جاده‌ی منتهی به چراگاه، پر از سنگلاخ است و هربار که ماشین تند می‌زند روی سنگی، جنازه‌ی بهادر بالا و پایین می‌شود و صدای اصابت استخوان‌هایش با کف ماشین به گوش می‌رسد.
نوری با صدایی از ته گلو می‌گوید: «جسدشو تو کوچه دیدم… گلوشو بریدن و چرخشو بردن. احتمالا راهزنا زدن به روستا.»
زن هق‌هق می‌زند.
«خودم غسلش دادم و کفنش کردم.»
زن بیشتر خودش را مچاله می‌کند و جوری سرش را در تنش فرو می‌کند که به جنینی می‌ماند.
نوری آب دهانش را به سختی قورت می‌دهد و می‌گوید: «شرمنده‌ام. خیلی شرمنده‌ام.»
از پشت سرشان صدای پارس سگ‌ها می‌آید و از روبه‌رو، صدای زوزه‌ی گرگ.
«جوون بودم. خریت کردم. به خداوندی خدا بعدش طوری که کسی نفهمه خیلی هواتونو داشتم. خودتم می‌دونی.»
زن لبانش را به هم می‌فشارد و با دست چپ، به پشت دست راستش ناخن می‌کشد.
«تو رو خدا ببخشم. هرکاری بگی می‌کنم. فقط تو منو ببخش. اصن برنو‌ام زیر همین صندلیه که روش نشستی! به خداوندی خدا همین الان بخوای بهم تیر بزنی هم، می‌مونم بزنی.»
دانه‌های باران، حالا دیگر لباس سفید به تن کرده‌اند و آرام و بی‌صدا فرود می‌آیند. دانه‌های درشت برف بیرون شیشه را احاطه کرده‌اند و بخار، داخل را. نوری لابه‌لای حرف زدن‌هایش، هر چند دقیقه دستی به روی شیشه‌ی جلو می‌کشد.
«حالا به بعد هم که بهادر نیستش، هر کاری بگی برات انجام می‌دم.»
چراگاه، درخت‌های کم‌پشتی دارد و سنگ‌هایی که از کوه افتاده‌اند، جای‌جایش به چشم می‌خورند. نوری ماشین را از جاده خارج می‌کند و به سمت کوه می‌راند، از بین چند درخت می‌گذرد و وقتی که ماشین از گل درآمدنش سخت‌تر می‌شود، می‌ایستد.
«بیشتر بریم ماشین گیر می‌کنه. چندمتر جلوتر دفنش می‌کنم، زیر اون درخت بلوط بزرگ. با اون سنگا هم نشونش می‌کنم که هروقت خواستی، بیای براش فاتحه بخونی.»
پیاده می‌شود، بیل و کلنگ را از پشت ماشین برمی‌دارد و فریاد می‌زند: «تو بمون همین‌جا.»
زمین را لایه‌ی نازکی از برف پوشانده. بخار از دهان و دماغ نوری بیرون می‌زند و بی‌وقفه زمین را می‌کند. هوا رو به تاریکی می‌رود و سرد و سردتر می‌شود. تا پنجه‌ی پای نوری در گل فرو رفته. هر چند دقیقه یک بار می‌ایستد و دست‌هایش را ها می‌کند.
زن انگار که به یک هیچ بزرگ چشم دوخته باشد، بدون پلک‌زدن به روبه‌رو نگاه می‌کند. اشک به روی گونه‌های سفیدش رد انداخته، همان‌طور که ناخن دست چپش به پشت دست راستش!
بعد از چند دقیقه، نوری نفس‌نفس‌زنان کمر راست می‌کند و چشم تیز می‌کند که شاید از لای برف‌های نشسته روی شیشه زن را ببیند اما به جز پرهیب سیاهی در پس شیشه، چیزی به چشمش نمی‌آید. در گودالی که کنده فرو رفته است. گودال تا بالای زانوانش است. همان‌طور که می‌کند، حس می‌کند چیزی در اطرافش می‌جنبد. سرش را بلند می‌کند و چشم می‌چرخاند اما چیزی نمی‌بیند. مجدد شروع به کندن می‌کند.
مجدد صدایی می‌شنود.
سرش را بلند می‌کند؛
چند گرگ می‌بیند.
گرگ ها دورش را گرفته‌اند. می‌ترسد. به ماشین نگاه می‌کند. برف ماشین را پوشانده. تا می‌خواهد از قبر بیرون بیاید، گرگ‌ها حمله‌ور می‌شوند. فریاد می‌زند:
«تفنگ. تفنگ. کمک.»
خون پشنگه می‌زند روی سفیدی برف و صدای نوری که قطع می‌شود، مانند صبح روزی که بهادر مرد، سکوت عجیبی فضا را پر می‌کند.

 

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

دیدگاه ها
    دیدگاه کاربران
  • آیدا
    در مرداد ۲۸, ۱۴۰۲ در ۱۱:۲۲ ب٫ظ

    فوق العاده بود،امیدوارم داستان های بیشتری منتشر کنید و افراد بیشتری قلم زیباتون رو بخونند🌹

واحد پول خود را انتخاب کنید