گوسفند قربانی تکان می‌خورد

نویسنده: عطیه رادمنش احسنی

تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد, ۱۴۰۰

چاپ
گوسفند قربانی تکان می‌خورد

زنگ در را زدند. گفتم: «حتما نذرى آوردن، آخ‌جون.» تصوير يك سرباز با مامور نيروى انتظامى روى صفحه‌ی نمایش بود. صداى خنده‌ها قطع شد، مثل سكوت بين دو قطعه‌ی موسيقى. تو تاس‌ها را رها كردى. تاس‌ها روى ميز شيشه‌اى قل خوردند و روى زمين افتادند. صداها درهم پيچيد. از جا پريدى. ترسيده بودى، گيجى شراب نمى‌گذاشت كه ترس‌ات را مهار كنى. شايد از مادرِ من ترسيده بودى كه گفته بود: «سياووش جان اين دختر را دست تو سپردم.» از من كه گفته بودم ما مسئول به دنيا آمدن سارا/سهيل هستيم. از پدرت كه گفته بود در هيچ كلانترى و منكراتى پاش را نمى‌گذارد و تو بايد حواس‌ات باشد جايى نروى كه مشكلى پيش بیاد. بازوى من را كشيدى و گفتى: «فرار كنيم.» گفتم: «مثل اين‌كه زيادى قاطى خوردى، كجا فرار كنيم؟ كارى‌مون ندارن. بذار اصلا ببينيم چى مى‌خوان.» صداى كوبيده شدن در آهنى آمد. به وحشت افتادى. گفتى: «اگه گير بيفتيم پدرمون رو درميارن.» دور اتاق چرخيدى، بازوت به آينه گرفت و آينه افتاد. تصوير هراسان تو تكه‌تكه شد و روى زمين، پخش. به سمت بالكن دويدى. پايين را نگاه كردى و گفتى ارتفاعى ندارد، می‌پری و بعد هم نوبت من است. كراوات‌ات را كشيدم كه نروى، گره، شل بود و كراوات از دور گردن‌ات باز شد.

كراوات زمينه آبى‌ات را زده بودى با نقش نيلوفرهاىِ بنفش. دلارام، مهمانىِ بنفش گرفته بود. خانه‌ی دلارام شده بود مثل نقاشى‌هاى مردابِ مونه، ما هم نيلوفرهاى آن. پارچه‌ی لباس سارى را، از ته چمدان درآورده بودم و پوشیده بودم. سارا را سه‌ماهه، حامله بودم. تو دوست نداشتى بدانى بچه دختر است يا پسر، اسم‌اش را گذاشته بودى سارا/ سهيل. مامان كه پارچه را دورم ‌می‌پیچید، گفت: «اين پارچه رو اقدس‌خانوم بعد از فوت بابات آورد كه من رو از سياه دربیاره. ابريشمه. تمام روش نقره‌دوزى شده‌. من هم گذاشتم از همون وقت تو چمدون برای تو. گفتم برای نامزدى‌ات بپوشى.»

جواب داده بودم: «خوب شد ما عروسى و نامزدى نگرفتيم مامانا! اقدس خانوم برات جارى بازى درآورده، بنفش رنگ عزاداريه تو هند.»

يه چرخى تو آينه زدم و گفتم: «الان من يك بيوه‌ی هندى هستم كه دارن مي‌برن آتيشم بزنن.»

تو گره‌ی كراوات را سفت كردى و جلوى خنده‌ات را گرفتى. مامان براق شد تو صورت من و گفت: «اين زبونت همه‌اش به شر مى‌چرخه.»

«شر چيه! تو تاريخ هنر خونديم.» رو به تو گفتم: « مگه نه سیا!؟»

مامان گفت: «اصلا شبِ اربعين مگه آدم مهمونى مي‌گيره. حالا هم بگيرن، شماها چرا می‌خواين برين. اگه بريزن، بگيرن چى؟ تا همين هفته‌ی پيش از حالِ خراب، راه نمي‌تونستى برى. تا دو روز جون گرفتى و ويارت رفت، راه افتادى.»

گفتم: «خب نرم افسردگى بارداری مي‌گيرما! ديدى دكتر هم گفت بايد برم تو شلوغى. تازه بزن ‌و برقص هم نداريم.»

حلقه‌ی رقص كه فشرده‌ شد، خودم را كشيدم بيرون و روى كاناپه نشستم. تصويرمان در آينه‌ی قدى روبه‌رو افتاده بود. طرف من چرخيدى و گونه‌ام را بوسيدى. در آينه خنديدم. گيلاس‌ را به سلامتى بالا بردى و سر كشيدى. گفتم: «سيا، رو همين شراب قرمز بمون امشب، قاطى نخور خواهشا.»

جواب دادی: «حواسم هست، خانومى.»

حواس‌ات نبود. در حال تخته‌بازی بودى و بلندبلند رجز مى‌خواندى. هيجان بازى و گرماى الكل، سرخوش‌ات كرده بود. گره‌ی كراوات را شل كردى. با هيجان مهره‌ها را وسط تخته مى‌كوبيدى و به سمت خودت جمع مي‌كردى. آن‌ شب بوى عطرها و خوراکی‌های روى ميز، حال‌ام را بد كرد. دوباره حالت تهوع سراغ‌ام آمده بود. رفتم توى بالكن. باد خنك بهارى با بوى کاج مقابل بالكنِ خانه، ادغام شدند و آشوب معده‌ام آرام گرفت. از طبقه‌ی سوم به راحتى حياط همسايه‌ها و خيابان ديده مى‌شد. ديگ نذرى وسط حياط همسايه بود. كاسه‌هاى يك‌بار مصرف هم كنارش. بوى كته مى‌آمد. احتمالا نذری، شله‌زرد داشتند.

مامان‌بزرگ كاسه‌ی شله‌زرد را مقابل‌ام گذاشت، يك قاشق شله‌زرد در دهان‌ام گذاشتم: «مامان‌بزرگه چه مي‌كنى كه اين‌قدر شله‌زردت خوشمزه‌ست؟»
جواب داده بود: «عطر شله‌زرد به برنج و زعفرون اعلاشه. از وقتى هم که برنج رو خيس مي‌كنم، صلوات مى‌فرستم تا وقتى مي‌ريزم تو كاسه كه پخش كنم.» گفته بودم:
«اين صلوات شما مثل آچار فرانسه است! از كنكور و مريض بدحال تا طعم غذا رو پوشش ميده.»

بوى زعفران در هوا پخش شد. تو مثل يك شبح، پايين پريدى. كراوات در دست‌ام ماند. بوى درخت كاج با جگر تازه، ادغام شد. بوى گوسفند قربانى. همان قربانی که جلو پای مامان‌بزرگ سر بريدند. مامان‌بزرگ با واكرش از روى خون‌ها رد می‌شد و خون غليظ بين واكر و آسفالت كش مى‌آمد. بوی اسفند آمد. همسايه‌ها صلوات فرستادند.

پدرت گفته بود: «عروسى بين صداى كف زدن مردم و دود اسفند و شلوغى، عروسى مي‌شه.» محضردار گفته بود: «مبارك باشه ان شاالله». مامان‌بزرگ گفت: «براى عاقبت به‌خيرى عروس و دوماد صلوات.» مامان از خوشحالى گريه كرد. من خواستم تو را ببوسم، تو خجالت كشيدى و صورت‌ات را برگرداندى. بوسه‌ی من چسبید زیر گردن‌ات.
پدرت گفت: «من كه راضى نبودم!» و با عاقد دست داد و رفت. مادرم دندان‌قروچه كرد و با چشم‌غره به من فهماند كه: «بفرما! حالا ديدى.» مامان‌بزرگ يك مُشت نقل و سكه روىِ سرمان ريخت. من بغض گلوم را با شيرينى نقل، قورت دادم.

ماشين اورژانس كه آمد، بغض‌ام تركيد. چشمان‌ات را بستند و روی تو يك پارچه‌ی سفيد كشيدند. روی سیایِ من را. صداى صاد صلوات در گوشم سوت كشيد. خون، خودش را روى پارچه‌ی سفيد پخش كرد. خون گرم تو. تاريك بود. ماه بالاى درخت رسيده بود، و سايه‌ی برگ‌هاى سوزنى كاج، روى پارچه‌ی سفيد درهم تنيده بودند. چندتا ميوه‌ی‌كاج افتاده بود روى زمين و از انتهاشان صمغ زردرنگ بيرون زده بود. دلم آشوب بود. بوى گردن تو از لاى كراوات با صمغ كاج درهم شد. چشمان‌ام را بستم. «اللهم صل علی محمد و آل محمد»‌ چشمان‌ام را باز كردم. تو تكان خوردى، مثل قربانیِ مامان‌بزرگ كه بعد از جدا كردن سرش باز هم تكان خورده بود. من مى‌دانستم تو مرده‌اى. صلوات هم زنده‌ات نمى‌كند.
تو، سیای من، مرده‌ بودی. مرده هستی. مرده‌اى و هرچه‌قدر صاد صلوات را هم بكشم، زنده نمي‌شوى. دوباره تكان خوردى و جويى از خون از زير پارچه بيرون آمد. خون تو، سر راه، كمى كاج‌هاى افتاده را تكان داد و پاى درخت ریخت. با لباسِ هندى بنفشِ نقره‌دوزى شده، نشسته بودم كنار تو و تو بودى، ولی نبودی. سرباز آمد و يك سكه روى تو انداخت. مامورين اورژانس هم همين‌طور. بوى گلاب با بوى خون، تركيب تهوع‌آورى بود. روى لباسِ سارى بنفش بالا آوردم.

 

توضیح:

این داستان در کتاب دوم آکادمی گردون (۲۰۱۵) چاپ شده است.

 

نقاشی:

بدون عنوان، مهدی احمدی، ۲۰۱۲

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید