داستان کوتاه

مردی که خاطره می‌دزدد

نویسنده: علیرضا افتخاری

تاریخ انتشار: ۲۳ خرداد, ۱۴۰۱

چاپ
مردی که خاطره می‌دزدد - علیرضا افتخاری

آقای میم در یک شرکت واردکننده‌ی ادوات کشاورزی کار می‌کند. از بیست‌ سالگی به تهران مهاجرت کرده است و حالا در سن چهل سالگی با زن وراجش در یک آپارتمان کوچک در مرکز شهر زندگی می‌کند. زندگی عادی آنها با دو بچه شبیه به یک خانواده‌ی موفق است اما این نوشته به زندگی شخصی آقای میم و خانواده‌اش کاری ندارد و بیشتر به عارضه‌ای مربوط می‌شود که اخیرا آقای میم بدان مبتلا شده است.
آقای میم حافظه‌ی قوی‌ای دارد و در اداره برای همین موضوع معروف است. به قدری حافظه‌اش قوی است که برخی از اطلاعات شرکت به جای ذخیره شدن در رایانه‌ها در ذهن آقای میم بایگانی می‌گردند. شاید تا حدودی مبالغه‌آمیز به نظر برسد اما او این توانایی را دارد که به وضوح جزییات قراردادها و اسناد را به یاد بیاورد و از این رو می‌توان به ذهن و حافظه‌ی او ایمان داشت. اما این عارضه‌ی جدید سبب شده آقای میم توانایی ثبت خاطره را از دست بدهد. در واقع آقای میم خاطره‌ای برای تعریف کردن ندارد و می‌توان گفت گذشته‌ی خود را از دست داده است.
البته نمی‌توان به صراحت گفت او دچار آلزایمر شده است زیرا او همچنان به صورت دقیق اسامی افراد، شماره تلفن‌ها، آدرس‌ها و تاریخ‌های مهم مثل تاریخ تولد همسرش را به یاد می‌آورد. بررسی‌های اولیه‌ی پزشکی نیز علائم خطرناکی را به ثبت نرسانده‌ و بروز هرگونه آلزایمر را رد کرده‌اند. طبیعتا آقای میم برای یافتن علت بیماری‌ به یک پزشک اکتفا نکرده است اما همه‌ی آنها این اطمینان را به آقای میم داده‌اند که چیزی برای نگرانی وجود ندارد. تنها یک فرضیه وجود دارد. شاید اتفاقاتی که در گذشته‌ی آقای میم رخ داده‌اند به قدری معمولی بوده‌اند که حافظه و ذهن قوی آقای میم ترجیح داده است آنها را حذف کند تا فضای کافی برای ذخیره‌ی اطلاعات مهم‌تر وجود داشته باشد.
این عارضه بر روی زندگی شخصی و کاری او تاثیری نداشته است. او همچنان پدری مهربان، همسری فداکار و کارمندی نمونه است. البته نباید ناراحتی او را در این مورد نادیده گرفت. مخصوصا زمانی که او به همراه همسرش در مهمانی‌های فامیلی و یا دورهمی‌های دوستانه حضور دارد. همان‌گونه که همه‌ی ما تجربه کرده‌ایم در چنین مراسمی برخی از افراد برای جلب توجه‌ی بیشتر، سعی می‌کنند خاطرات گذشته‌ی خود را با آب و تاب زیاد تعریف کنند و آن را هیجان‌انگیز و شیرین جلوه دهند. متاسفانه همسر آقای میم در این دورهمی‌ها، ناخودآگاه به یکی از همین افراد تبدیل می‌شود. زیرا نه‌تنها وراج است بلکه او در خانه از تعریف کردن خاطره پیش همسرش امتناع می‌کند تا او را نیازارد. از این رو این مهمانی‌ها فرصت خوبی است تا همسر آقای میم عقده‌گشایی کند.
همه‌ی شرایط به گونه‌ای رقم خورده است که آقای میم تمایلی نداشته باشد تا در این جشن‌ها شرکت کند. زمانی‌که مجبور می‌شود به چنین مراسمی برود، سعی می‌کند خیلی زود آنجا را ترک کند. گرچه زندگی عادی آقای میم بعد از این عارضه نیز عادی مانده است اما اگر بخواهیم صادقانه به زندگی او نگاهی بیاندازیم، باید بگویم گاهی در تنهایی خود افسرده و ناراحت است. تلاش می‌کند تا یک چیز حداقلی از گذشته به یاد بیاورد اما هیچ‌گاه موفق نبوده است. این عارضه سبب شده حتی خواب و رویا نیز نبیند. در مراحل اولیه‌ی این مشکل، او خواب‌ها را به‌عنوان خاطره در نظر می‌گرفت و تا حدودی برای او التیام‌بخش بود.
قبل از آنکه به قسمت اصلی ماجرای آقای میم برسیم، باید بگویم همه‌ی این اتفاقات در گذشته رخ داده است. اما چون در آن دوره آقای میم تنها می‌توانست در زمان حال زندگی کند و گذشته برای او معنایی نداشت، از این رو من همه‌ی جزییات را تا جایی که امکان دارد بدون در نظر گرفتن فعل ماضی شرح خواهم داد.
امروز، بعد از آنکه با همسرش صبحانه می‌خورد و بچه‌هایش را می‌بوسد، خود را برای رفتن به سمت اداره آماده می‌کند. کت و شلوار رسمی اداره را می‌پوشد. مقداری ادکلن روی مچ دست و گردن خود اسپری می‌کند و دستی به موهای جوگندمی‌اش می‌کشد. کیف چرمی‌اش را برمی‌دارد و به سمت در خروجی می‌رود. همین که درِ آپارتمان را باز می‌کند، یک نامه از لای آن به پایین می‌سُرد. آدرس و نام فرستنده برای او آشنا نیست. ابتدا نگران می‌شود که نکند بیماری عود کرده و حالا به فراموشی آدرس و اسامی افراد سرایت کرده است. با کمی نگرانی، پاکت نامه را باز می‌کند و متوجه می‌شود، نامه در واقع یک دعوت‌نامه است.
میزبان خودش را معرفی نکرده است اما در متن دعوت‌نامه یک آدرس نوشته شده است و از آقای میم خواسته شده که به این آدرس برود. گرچه نامه و این شکل از دعوت برای او عجیب به نظر می‌رسد اما آدرسِ محل دیدار برای آقای میم آشنا است. او را به شهر زادگاهش دعوت کرده‌اند. البته معلوم نیست میزبانش یک نفر یا چند نفر هستند هرچند در متن نامه از ضمیرِ «ما» استفاده شده است.
در این‌گونه از مواقع، با توجه به میزان قدرت ریسک‌پذیری، ما تصمیم می‌گیریم دعوت‌ را نادیده بگیریم و به اداره برویم یا اینکه تلفن را برمی‌داریم و از رییس مرخصی طلب می‌کنیم. گرچه نمی‌توان در مورد آقای میم گفت او ریسک‌پذیر است اما شهامت کافی را برای پذیرفتن این دعوت ناشناس دارد. به رییس تلفن می‌زند و او برخلاف میل باطنی‌اش با مرخصی آقای میم موافقت می‌کند.
آقای میم به اتاق خواب برمی‌گردد تا موضوع نامه را با همسرش در میان بگذارد. همسرش عادت دارد پس از صرف صبحانه دقایقی را در رختخواب دراز بکشد. خوشبختانه هنوز خوابش نبرده است و آنها می‌توانند در مورد دعوت‌نامه با یکدیگر حرف بزنند. طبیعتا همسر آقای میم به ماجرا کمی مشکوک است و می‌خواهد آن را به اتفاقات مرموز و پیچیده‌ای پیوند بزند اما آقای میم هر طور که شده می‌خواهد به آن آدرس برود. همسر آقای میم همواره به همه چیز مشکوک است و همیشه محافظه‌کارانه به مسائل نگاه می‌کند ولی آقای میم نیز می‌داند چگونه با این ویژگی همسرش کنار بیاید و او را راضی کند که خطری او را تهدید نمی‌کند.
برای ظهر امروز یک بلیط هواپیما برای شهر مقصد رزرو می‌کند. هنوز تا ساعت پرواز، زمان زیادی باقی مانده اما آقای میم ترجیح می‌دهد باقی این دقایق را در فرودگاه بگذراند. بدون آنکه لباس اداره را عوض کند، یک حوله، مسواک، خمیر دندان، اسپری بدن، شامپو و کرم مرطوب‌کننده را در کیف اداره‌اش می‌چپاند. از همسرش خداحافظی می‌کند و با یک تاکسی اینترنتی به سمت فرودگاه می‌رود. در طول مسیرِ خانه تا فرودگاه بارها به شهر زادگاهش و آدرس فکر می‌کند تا شاید چیزی از گذشته روشن شود اما همه چیز مثل همیشه در سفیدی مطلق قرار دارد.
خوشبختانه برای پرواز زیاد معطل نمی‌شود و خیلی زود به فرودگاه مقصد می‌رسند. پس از آنکه به فرودگاه مقصد رسید، ابتدا به همسرش زنگ می‌زند و او را از سالم بودن خود مطلع می‌کند و سپس آدرس را به یکی از تاکسی‌های فرودگاه می‌دهد تا او را به آنجا برساند. راننده‌ی تاکسی کمی تعجب می‌کند. چرا که آدرس با اسامی قدیمی نام‌گذاری شده است. مثلا خیابانی که امروز «الف» نامیده می‌شود، در گذشته «ب» بوده است و آدرس نیز همین نام قدیمی را ذکر کرده است. یا اسم پارکی که مقصد نهایی او است، امروزه به نام «خ» خوانده می‌شود اما در گذشته «پ» بوده است.
برخلاف معمول، راننده ترجیح می‌دهد کنجکاوی‌اش را مهار کند و آقای میم را در سکوت خودخواسته‌ی خود تنها بگذارد. تمام مسیر رسیدن به پارک برای آقای میم آشنا است اما خاطره‌ای به یادش نمی‌آید. طبیعتا آقای میم انتظار دارد این خیابان‌های دوران کودکی چیزهایی را به یاد او بیاورد اما برخلاف میلش، لوح سفیدی در مقابل افکارش دیوار شده است.
اکنون آقای میم به پارک رسیده است اما نمی‌داند کجای پارک باید منتظر میزبانش باشد. کرایه را حساب می‌کند و از ماشین پیاده می‌شود. روبه‌روی ورودی پارک ایستاده است و سرگردان به اطراف سر می‌چرخاند. از این تشریفات نامتعارف، کمی ناراحت است. طبیعتا هر مهمانی انتظار دارد به محض رسیدن به محل دعوت، میزبانش را ببیند. از این رو آقای میم دلخور است ولی پی بردن به رازِ نامه او را مجاب می‌کند که این نوع از استقبال را بپذیرد.
چند قدمی در پارک راه می‌رود و سر آخر روی یکی از نیمکت‌های نزدیک آبخوری، خستگی‌اش را رها می‌کند. ناگهان احساس غربت می‌کند و کمی می‌ترسد. حالا اطمینان دارد که باید خود را آماده‌ی مواجهه با هر اتفاقی بکند. کیف را کنار خودش روی نیمکت می‌گذارد و کش و قوسی به خودش می‌دهد. بطری آب معدنی را که مهماندار هواپیما به او داده بود از کیفش بیرون می‌آورد و جرعه‌ای می‌نوشد. کمی هم آب را به سر و صورت خودش می‌پاشد و دستی به موهایش می‌بَرَد. خلوتی پارک برای بعد از ظهر روز دوشنبه شاید پذیرفتنی باشد اما این سکوت او را نگران می‌کند. چند گربه اطراف او پرسه می‌زنند و نهایتا یکی از آنها که جرات بیشتری داشت کنار آقای میم روی نیمکت می‌نشیند.
ابتدا آقای میم اعتنایی به گربه نمی‌کند و همچنان در پی یافتن میزبان به اطراف سر می‌گرداند تا شاید اثری از میزبانش بیابد. سکوت پارک او را کسل و خسته کرده است برای همین سعی می‌کند کمی با گربه وقت بگذراند. میانه‌اش با گربه‌ها بد نیست اما هیچ‌گاه دوست نداشته است که یک گربه یا سگ به‌عنوان حیوان خانگی داشته باشد. گربه با چشمان نیمه‌باز به روبه‌رو زل زده است و آقای میم سر و گردن او را نوازش می‌دهد. آقای میم متوجه می‌شود گربه پلاکی دور گردن دارد و این بدان معناست که صاحبش باید همین دور و بر باشد. به گمان آقای میم میزبان در پارک حضور دارد و در حال رصد کردن اوست.
بیش از سه ساعت در همان حالت باقی مانده و دیگر غروب در حال نزدیک شدن است. حالا کم‌کم خلوتی پارک از بین رفته است و افراد زیادی چه پیر و چه جوان از حضور در پارک لذت می‌برند. آقای میم به چهره‌ی افراد دقیق می‌شود زیرا به زعم او یکی از همین‌ها باید میزبانش باشد اما هیچ نشانی نمی‌یابد و حالا مطمئن شده که یک دوست یا آشنایی قصد اذیت کردن او را دارد.
گربه خود را از زیر دست آقای میم رها می‌کند و به سمت سرنوشتش می‌رود. آقای میم که سعی کرده عصبانیتش را کنترل کند، حالا خشمگین است و با عصبانیت از روی نیمکت بلند می‌شود. ناسزایی به خود و میزبانش می‌دهد. در همین حین مردی به شتاب به سمتش می‌آید. مرد میزبان نفس نفس می‌زد و گویی تمام مسیر را دویده است. منتظر می‌مانند تا نفس میزبان جا بیاید. هر دو کنار هم روی نیمکت می‌نشینند. ظاهرا میزبانی مجللی درکار نیست اما آقای میم راضی است زیرا از بلاتکلیفی خلاص می‌شود.
ابتدا مرد از اینکه نتوانسته درجایی بهتر از آقای میم میزبانی کند، شرمنده است اما آقای میم توجهی به این موضوع ندارد و بیشتر تمایل دارد بداند چرا او اینجاست. مرد پس از چند لحظه من‌من کردن بالاخره به حرف می‌آید و خیلی صریح می‌گوید: «من اون کسی هستم که خاطراتت رو می‌دزده.»
سکوت سنگینی به وجود می‌آید. آقای میم تعجب کرده است اما ناگهان بلند می‌خندد و می‌گوید: «امکان نداره.» سیمای جدی و عبوس میزبان باعث می‌شود خنده روی لب‌های آقای میم خشک شود. آقای میم آهسته می‌گوید: «چه‌جوری این کار رو می‌کنی؟»
احساس پشیمانی در صورت میزبان نمایان می‌شود. سرش را پایین می‌آورد و با حالت شرمندگی می‌گوید: «قبل از هر چیزی می‌خوام بهت قول بدم که دیگه این کار رو نمی‌کنم.»
آقای میم با ناراحتی می‌گوید: «کدوم خاطراتم رو دزدیدی؟ می‌شه چندتاشو بهم برگردونی؟»
«نمی‌تونم این کار رو بکنم. خاطراتت جای دیگه مصرف شدند.»
آقای میم با دلخوری می‌گوید: «منو دعوت کردی همینو بگی؟»
میزبان نفس عمیقی می‌کشد و می‌گوید: «فقط همین نیست. می‌خوام بهت یاد بدم چه‌جوری خاطراتت رو حفظ کنی.»
خوشحالی از چشمان آقای میم فوران می‌کند و می‌گوید: «یعنی دزد‌هایی مثل تو دیگه نمی‌تونن خاطراتم رو بدزدند؟»
حالا هر دو سکوت کرده‌اند و آقای میم به دهان میزبانش چشم دوخته است تا جوابش را بدهد. گویی میزبان می‌خواهد تا ابد او را در انتظار باقی بگذارد. میزبان با نرمه‌ی گوشش بازی می‌کند و به نظر می‌رسد دنبال کلمه‌ای است تا حرفش را با آن شروع کند. بالاخره می‌گوید: «اگه بهت یاد بدم چه‌جوری خاطرات دیگران رو بدزدی، منو می‌بخشی؟»
آقای میم مجددا عصبانی می‌شود. از روی نیمکت بلند می‌شود و با فریاد می‌گوید: «من نمی‌خوام سارق خاطره باشم.»
میزبان او را به آرامش دعوت می‌کند و از او می‌خواهد روی نیمکت بنشیند اما آقای میم نمی‌پذیرد و همچنان عصبانی است. مرد نیز از جایش بلند می‌شود. آرام و شمرده حرف می‌زند می‌گوید: «نیاز نیست همه‌ی خاطرات یک نفر رو بدزدی و عذاب‌شون بدی. تو می‌تونی خاطرات خیلی معمولی افراد رو بدزدی. خاطراتی که شاید برای اونا اصلا اهمیتی نداره. این‌جوری می‌تونی برای خودت یه گذشته‌ی جدید درست کنی.»
هر دو سکوت می‌کنند و این بار میزبان منتظر است تا آقای میم حرف بزند. پس از مکثی کوتاه آقای میم می‌گوید: «طبیعتا وقتی خاطرات یک نفر رو بدزدم، اون فرد هم دچار مشکل من می‌شه. من نمی‌خوام کسی رو اذیت کنم.» هنوز رگه‌هایی از ناراحتی و عصبانیت در صدای آقای میم مشهود است.
«نه اصلا این‌جوری فکر نکن. چون تو فقط یکی از چندین خاطره‌ی یه نفر رو می‌دزدی. بین صدتا خاطره اگه یکی گم بشه، کسی نمی‌فهمه.»
مرد چشمکی به آقای میم می‌زند و با لبخند به او نگاه می‌کند. دوباره سکوت می‌کنند و آقای میم درحال شش و بش کردن ماجراست. شواهد حاکی از آن است که آقای میم خام خواهد شد. حضور وسوسه درک می‌شود و حتی جا برای منطق و اخلاق تنگ شده است. بیایید صادقانه به این موضوع نگاه کنیم. تصور کنید برای یک مدت طولانی خاطرات خود را از دست داده‌اید و حالا یک نفر به شما پیشنهاد می‌دهد چگونه خاطرات دیگران را بدزدید و برای خود خاطره بسازید. احتمالا باید در موقعیت قرار بگیریم تا نظر قطعی بدهیم اما به نظر من این یک پیشنهاد وسوسه‌انگیز است.
آقای میم برای خارج شدن از این موقعیت می‌گوید: «این اطراف یه دکه هست که چای بگیریم ازش؟»
در سکوتی عمیق به دکه می‌رسند. طبیعتا هم آقای میم و هم آقای میزبان درحال نوشخوار فکری هستند و سناریوهایی را در ذهن خود می‌سازند. حالا روبه‌روی پیشخوان دکه، آقای میم سکوت را می‌شکند و یک لیوان چای برای خودش و برای میزبان یک لیوان نسکافه سفارش می‌دهد. دوباره همه چیز در سکوت پیگیری می‌شود و فکر و خیالِ آنها به اقیانوس پر تلاطمی تبدیل شده است. چند قدمی کنار هم راه می‌روند. سکوت بین آنها طولانی شده است اما نمی‌توانند تا پایان دیدار در این وضعیت باقی بمانند و بالاخره باید این سکوت شکسته شود. آقای میم پس از یک قلوپ چای، بدون مقدمه می‌گوید: «چه‌جوری باید این کار رو بکنم؟» سرانجام وسوسه به جان آقای میم می‌افتاد.
ناگهان همان گربه‌ی قبلی از لای شمشاد‌ها به کنار آنها می‌آید. میزبان که حتی هنوز خودش را معرفی نکرده است، گربه را نوازش می‌دهد و پلاک دور گردن آن را باز می‌کند. روی پلاک دستی می‌کشد و آن را به آقای میم می‌دهد. آقای میم نگاهی به پلاک می‌اندازد و می‌بیند اسمش روی آن نوشته شده است. حالات ابرو، چشم، لب‌ها و خطوط صورت نشان می‌دهد که آقای میم تعجب کرده است و همین امر سبب می‌شود میزبان به حرف بیاید و بگوید: «این پلاک باید همیشه همراهت باشه. این پلاک بهت کمک می‌کنه روی خاطرات افراد تمرکز کنی و اونا رو بدزدی.»
آقای میم می‌پرسد: «تو گفتی می‌تونم خاطرات معمولی افراد رو بدزدم ولی کسی خاطرات معمولی‌شو تعریف نمی‌کنه. چه‌جوری اونا رو باید دزدید؟»
مرد لبخند کوتاهی می‌زند و می‌گوید: «با این پلاک می‌تونی هم خاطراتی که گفته می‌شن رو بدزدی و هم اونایی که هیچ‌وقت گفته نمی‌شن. یه چیزی یادت باشه خاطراتی که برای ما مهمه شاید برای بقیه اهمیتی نداشته باشه. شنونده تشخیص می‌ده خاطره مهم بوده یا نه.»
آقای میم چندباری پشت و روی پلاک را نگاه می‌کند. پلاک از جنس مس است و غیر از اسمش چیز دیگری روی آن نیست. پلاک را درون جیب شلوارش می‌گذارد. با میزبان دست می‌دهد و از او خداحافظی می‌کند. به سمت خروجی پارک می‌رود. چند دقیقه‌ای آنجا می‌ایستد و روی یکی از رهگذارن تمرکز می‌کند. گویا کلکی در کار نیست و آن پلاک کار می‌کند.
***
حالا نه تنها آقای میم مجموعه‌ای از خاطرات جدید دارد و می‌تواند آنها را در مهمانی‌های مختلف بازگو کند بلکه توانایی زندگی در گذشته و حال را بازیافته است. در اولین مهمانی که دیروز برگزار شد، او توضیح داد که در سفر اخیرش به کمک یک دوست با روان‌شناسی آشنا شده است و پس از چند جلسه درمان، بخشی از خاطرات گذشته‌اش برگشته‌اند. این امید وجود دارد که پس از پایان جلسات درمان، خاطرات او به کلی ترمیم شوند. فقط نیاز دارد تا کمی صبور باشد.
کم کم او تنها کسی می‌شود که در دورهمی‌ها خاطره می‌گوید و اجازه نمی‌دهد کسی حرفی بزند. هرچند بقیه‌ی مهمانان نیز دوست دارند او خاطرات شیرین و بامزه‌اش را تعریف کند. شرایط به گونه‌ای شده است که همگی از این روند راضی هستند. لذت خاطره تعریف کردن او را حریص کرده است و حتی خاطرات مهمانان را در لحظه می‌دزدد. گاهی نیز چند خاطره را در هم ادغام می‌کند و ماجرای جدیدی را می‌سازد. دروغ را نیز وارد خاطرات می‌کند تا آنها جلوه‌ی داستانی به خود بگیرند. حالا دیگر او دچار دزیدن خاطره و دروغ گفتن شده است. در ابتدا فقط خاطرات معمولی افراد را می‌دزدید اما حالا نمی‌تواند جلوی خودش را بگیرد و تمام خاطرات مخاطبینش را می‌رباید. با این حال، هرشب قبل از خواب به خودش قول می‌دهد که دیگر این کار را نکند اما حتی همان شب نیز خواب همسرش را می‌دزدد و فردا برای او تعریف می‌کند.
حالا دیگر خاطره‌دزدی روی زندگی شخصی و کاری او تاثیر گذاشته است و دیگر نمی‌تواند به خوبی گذشته عمل کند. همین موضوع او را عذاب می‌دهد. دلش می‌خواست به عارضه‌ی گذشته‌ی خود برگردد. چندبار دیگر به نشانی همان پارک رفت تا پلاک را به مرد میزبان بازگرداند اما او را نتوانست بیابد. آدرسی هم از او نداشت. از گربه‌ها نیز خبری نبود. گویی آن ملاقات هرگز رخ نداده است. به سرش زده بود پلاک را در سطل آشغال بیاندازد تا از شرش خلاص شود. حتی یک بار آن را در باغچه‌ی حیاط‌شان دفن کرد اما قدرتِ طمع و حرص بیش از اراده‌ی آقای میم بود و او هر بار در مقابل آنها تسلیم می‌شد.
با همه‌ی این تفاصیل، بالاخره فردا شب او خوابی می‌بیند که در آن، گربه به حرف می‌آید و از او می‌خواهد که دزدی خاطرات را به فرد دیگری واگذار کند. گربه نیز به او کمک خواهد کرد و نیاز نیست آقای میم نگران جزییات باشد. تنها نیاز است آقای میم یکی از قربانیانش را انتخاب کند. پس از آن، گربه ملاقاتی را با این فرد هماهنگ می‌کند و در یک روند مشابه، تکنیک دزیدن خاطره به فرد مورد نظر منتقل می‌شود. نفر بعدی نیز قطعا در ابتدا از این کار راضی خواهد بود تا زمانی که حریص شود و عذابش شروع گردد.

 

Art Work; Insomnia, by; Pawel Kuczynski

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید