تهران، پیکر گمشده

نویسنده: عطیه رادمنش احسنی

تاریخ انتشار: ۱۷ خرداد, ۱۴۰۰

چاپ
تهران، پیکر گمشده

امروز در خانه ماندم و به تهران فكر كردم. به خيابان‌هاى پر از چاله‌هاى ناگهانى‌ا‌ش، كه آدم را وسطِ هزار فكرِ جورواجور، بيدار مى‌كند و پرت مى‌كند وسطِ روزمرّگى. وسطِ دغدغه‌ى شير با لاكتوز يا بى‌ لاكتوز. وسط رژيم گوشت يا گياه‌خوارى. وسطِ تفاوتِ غول‌آساى تهرانِ با تو يا بى تو.
مانی می‌خوانی پیغام‌ها را؟ بی‌ربط زیاد می‌گویند این دکترها. شوکه شده‌ای حتماً که به یاد نمی‌آوری. خواهرت برایم نوشت که فراموشی گرفته‌ای… خندیدم و نوشتم، شما تازه خبردار شده‌اید، مانی پنج سالی می‌شود که فراموشی گرفته! بعد هم ماجرای تصادف و این حرف‌ها را گفت. خب اصلاً تو چرا گواهی‌نامه گرفتی که بعد این‌طور شود. مگر نمی‌گفتی آن‌قدر در هپروتی که نمی‌توانی رانندگی کنی. بعد هم یکی از آن چرخ‌ها می‌زدی و نمایش‌گونه دست‌هات را به پهلو باز می‌کردی و به تقلید لهجه‌ی «جرمی آیرونز» که آن روزها دیوانه‌اش بودیم و شکسپیرخوانی‌هاش را هزار بار می‌شنیدیم، می‌گفتی:
Is not it apitty not to walk in
the streets of Tehran!
همان‌طور روی اول حروف فشار می‌آوردی و کلمات را از دهان‌ات به بیرون پرت می‌کردی… و ما راه می‌رفتیم، ساعت‌ها، بی‌هیچ مقصدی. اصلاً این‌طور عاشقانه‌مان را ساختیم. قرار بود وقتی نقاشان بزرگ و فقیدی شدیم و داستان زندگی‌مان را ساختند، اسمش بشود «روی سنگفرش‌های تهران».
مانی، مگر می‌شود هیچ‌چیز یادت نیاید؟ همین راه رفتن‌ها، کوچه‌های تجریش تا خیابان بوعلی و آن ساختمان مسخره‌ی نوساز و زشت دانشکده را‌ که یک سالی تبعیدمان کردند آن‌جا؛ به بهانه‌ی کهنه‌گی ساختمان چهارراه ولیعصر. بعد هم افتادن چند دانشجو در چاله‌ی آسانسور و داستان تجاوز آن کارگر به دختره‌ی عکاس و خودکشی دختر و تعطیلی دانشگاه برای چند ماه که دوباره برگشتیم سر جای خودمان. این‌ها را می‌گویم که مثلاً یادت بیاید. اصلاً نمی‌دانم قرار است چه‌طور یادت بیاید. و یا چی یادت بیاید؟ من که از پزشکی چیزی سردرنمی‌آورم. مثلاً نمی‌دانم آدم که فراموشی می‌گیرد یعنی چی؟ یعنی خودش را به یاد نمی‌آورد؟ یا دیگران را؟ تمام گذشته را و یا قسمتی از آن را؟
خواهرت نوشته بود سر کار نمی‌روی. و من نمی‌دانستم کدام کار؟ اصلاً چه‌کاره شدی و چه‌کار می‌کردی که حالا یادت رفته؟
من آمدم که تو را، تهران را و همه‌ی آن گذشته را فراموش کنم. نشد. نتوانستم. حالا این تویی که فراموشی گرفته‌ای جای من… اگر هنوز آدم آن روزها باشی، جواب می‌دهی «تمام زندگی یک آیرونی است. یک تناقض همزمانِ درون و بیرون.» و من که می‌گویم رشته‌ات را یک طبقه اشتباه انتخاب کرده‌ای! از تو نقاش درنمی‌آید باید می‌رفتی طبقه‌ی بالا و برای آدم‌های صحنه، قصه می‌نوشتی. یعنی این قسمت از حافظه‌ات پاک شده و یادت رفته که درون تو همیشه چند آدم زندگی می‌کرد و همزمان با من و آن‌ها، و با من درباره‌ی آن‌ها حرف می‌زدی؟
می‌گفتی این شخصیت‌ها را می‌سازم که بیاورمشان روی بوم… مانی کسی که این‌ها را نمی‌داند. کسی که مابین من و تو نبوده آن سال‌ها، می‌ترسم مانی. تهران که هر بار خودش را ویران‌تر می‌کند و تمام گذشته زیر آوار خانه‌های قدیمی و پاساژ‌های نوساز دفن می‌شود، تو هم که فراموشی گرفته‌ای… می‌ترسم این‌ها خیالات من باشد، چیزهایی مابین واقعیت و خیال… خیالی که من از سر نیاز ساخته باشم…
چه‌قدر دلم برای صدایت تنگ شده. صدای خودت که برایم فروغ می‌خواندی و خوش‌آواتر از جرمی آیرونز بود. و من می‌خواستم تو شاملو بخوانی. تو شاملو دوست نداشتی، خسته بودی از آن‌همه عصیان. من اصرار داشتم که شاملو عاشق است و تو می‌گفتی از شعرش خون می‌چکد و زیادی فریاد می‌زند، که این‌طور تمام عشق‌اش را بالا می‌آورد و هیچ آیدایی برای خودش نمانده. و من دلم می‌خواست مثل آیدا تصویر ازلی معشوق باشم… حالا بیش‌تر فروغ می‌خوانم و نه به یاد تو و نه حتا با یادآوری صدای تو، به انتخاب خودم می‌خوانم…
«همه‌ی هستی من آیه‌ی تاریکی‌ست
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتن‌ها و رستن‌های ابدی خواهد برد
من در این آیه ترا آه کشیدم، آه…»
بخوان همین‌ها را، حرف‌هام را، به یادت می‌آورم همه‌چیز را. نه همه‌چیز را. همین ماجرای خودمان را که برای من همه‌چیز است و جاری در روزانه‌ام. من هر روز به یاد می‌آورم؛ برای فراموشی، برای بخشش است که به یاد می‌آورم. بخشیدن تو. بخشیدن خودم. تمام آن ساعت‌ها و ثانیه‌ها و لحظه‌ها را، حرف‌ها و قول‌ها و قرارها را به یاد می‌آورم و همه را کنار هم می‌چینم روی میز. زمان‌ها و حرف‌ها و خیابان‌ها کنار هم و همه از بالا در یک سطح. هنوز هم آدم مرتبی هستم. جاگیرند آن‌ یادها. آن یادها که ما در آن‌ها نفس کشیدیم. روی میز اتاق پر می‌شود، گاهی می‌رود تا روی فرش، تا کنار کتابخانه تا روی پاهام. کمی از گوشه‌ی راست پایینِ میز خالی ‌مانده که چای خودم را می‌گذارم. دیگر قهوه نمی‌خورم. قهوه بیدارترم می‌کند و من همیشه بیدارم. برای فراموش کردن باید خوابید. سال‌هاست چای بابونه می‌خورم هر شب. کمی از گوشه‌ی چپ از بالا هم خالی است که چای تو را می‌گذارم. گاهی بعد از کار روزانه، پازل‌مان را روی میز می‌چینم، برای تو، که اغلب می‌نشانم‌ات مقابل‌ام، چای رازیانه دم می‌کنم. برای آن معده‌ی خراب‌ات. معده‌ات که دوباره درد بگیرد، یادت می‌آید همه‌چیز را. خودت را. مانیِ با من را. مانیِ بی من را. حالا ـ این حالا یعنی این زمان که دارم برای تو می‌نویسم، انگار که دارم برای تو حرف می‌زنم و من همیشه با تو حرف می‌زنم ـ همه‌چیز را اول مرتب می‌کنم و همه‌چیز یعنی زمان‌ها و حرف‌هامان، یعنی آن روزهامان و بعد با تو حرف می‌زنم. یعنی همیشه این کار را می‌کنم، ولی «حالا» برایت می‌نویسم. می‌دانم، می‌دانم که دارم هی تکرار می‌کنم. می‌دانی که من گرفتار جزئیات‌ ام. البته حالا لابد نمی‌دانی. حتا من را هم نمی‌شناسی، یعنی همان که خواهرت گفت دکترهایت گفته‌اند: «حافظه‌ی رفته»، «فراموشی». سرت به کجای زمین آن شهر خورده که فراموش کرده‌ای؟
تکرار می‌کنم که هیچ جزئی از آن لحظه‌ها از یادم نرود. این تنها باری است که فکر می‌کنم آن روزهامان که این‌همه سال با من بوده، مهم است. که به خاطر سپردن و جا دادن آن‌همه چیز به یک دردی خورده است. همان‌ها که تو به یاد نمی‌آوری… اول می‌رویم سروقت روزها و ساعت‌ها و ثانیه‌ها و بعد حرف‌ها و قول‌ها و قرارها. اصلاً بیا یک قراری بگذاریم، تو قول بده که یادت بیاید، من قول می‌دهم که فراموش کنم. خوب است مانی؟ هم تو رها می‌شوی، هم من. قول می‌دهی ‌مانی؟ قول می‌دهی که این‌بار سر قول‌ات بمانی؟

سى و يكم شهريور بود آن‌ سال. لابد حالا دیگر نمى‌دانى كدام سالِ جذام‌زده را مى‌گويم. همان روزى كه تو مرا پرت كردى ـ از خودت به بیرون از خودت. برای من، بیرون از تو همان حس سقوط بود. درست همان‌وقت كه آسمان كرشمه‌كنان، كبود و نارنجى مى‌شد و باد برگ‌هاى اخرايى را در هوا مى‌جنباند. درست همان‌وقت كه صداى اذان از راديوى تاكسى‌ها بلند شد. و صدای اذانِ پائیز تهران، صدای سنگینی است. مثل ذرات معلق هوا، توی ریه رسوب می‌کند. به‌خصوص اگر پایین کوه دربند باشی ـ صدا می‌چرخد و برمی‌گردد و مثلِ، مثلِ… مثل هرچیز دل‌گیری راه نفس‌ات را می‌بندد. مدام یادم می‌رود که تو داری مرا می‌خوانی. فکر می‌کنم دارم داستان خودمان را می‌نویسم و دنبال کلمات می‌گردم. وقتی داستان می‌نویسم، اول از همه اسم تو را حذف می‌کنم و بعد هم خصوصیات و اتفاقات را درهم می‌کنم تا کسی فکرش سمت «ما»ی آن روزها نرود. کسی هم اصلاً دیگر چیزی یادش نیست. همه بی آن که سرشان به جایی بخورد، همه‌چیز را از یاد برده‌اند ـ ما را، خودشان را، خیال‌بافی‌ها و سرخوشی‌های آن روزها را. حالا ولی تو می‌خوانی، یعنی قرار است بخوانی و حافظه‌ات برگردد. باید به این فکر کنم که همه‌چیز دقیق باشد و نه قشنگ و نه خوش‌ساخت. این که قرار نیست داستان بنویسم. این حرف‌ها واقعیت ما است. آن‌طور که بودیم و در آن شهر زندگی کردیم. همه‌چیز واقعی است، مثل گزارش یک قتل. پس برگردیم به غروب تهران. به غروب دل‌گیر تهران. چه ترکیب بدریخت و میان‌مایه‌ای! مهم نیست ولی، باید تمرکزم را به جای کلمه‌ها، بگذارم روی محتوا، انگار که تو راستی راستی مقابل‌ام هستی. آن‌وقت دیگر فکر نمی‌کنم «غروب دل‌گیر» ترکیب زشتی است. می‌گویم و می روم سراغ اتفاق بعدی.
«غروب دل‌گیر»؛ این را همه‌ی تهران‌نشین‌ها می‌دانند. می‌دانند صدای اذانِ غروب پائیز، تمام رؤیاهای آدم را در یک لحظه ویران می‌کند. در همان چند دقیقه‌ی گرگ‌ومیش. موذن خوانده بود: «حى على خيرالعمل»… و تو همان‌وقت کلمات را كوبيدى توی صورت‌ام و منِ حيران را پرت كردى. راننده ميدانِ تجريش را دور زد، صداى «لا اله الى الله» با ما چرخيد، بعد همان‌جا توى میدان ماند. ما پياده شديم. بوىِ گسِ گارى ازگيل و باقالى‌فروش رفت لای دود ماشین‌ها. هنوز كنارم راه مى‌رفتى. نگاهت كردم، نگاهت را دزديدى. يادت مى‌آيد؟ صورت‌ات را دنبال كردم، از لابه‌لاى ابروهاى پر مويت گذشتم، از پيوستگى بينِ آنها سُر خوردم روى بينىِ كشيده و استخوانى‌ات، آمدم روى گودىِ زيرِ بينى، لبِ نازك بالايى، لبِ پهن پايينى، به فكِ استخوانىِ چهارگوش‌ات خيره شدم، بعد رساندم نگاهم را به گونه‌هاى برجسته‌ات، به حلقه‌ى بزرگ چشمان‌ات… هزار بار كشيده بودم‌ات در خيال و بر كاغذ. حفظ بودم توى لعنتى را. دستان‌ام به راحتى در دستان‌ات جا مى‌گرفت. تمام رگ‌هاى برجسته‌ى آنرا از بَر بودم. اندازه‌ام بودى، دوختِ تنم. بى هيچ كمى و زيادى. پس چرا آن‌قدر دور بودى؟ وارد خيابان شريعتى شديم. جاى چمدان‌فروشىِ سال‌ها بعدش و حالا نمی‌دانم چه‌فروشی («حالا»، این زمان خیالی را می‌گویم که گذشته را چیده‌ام روی میز و تو را نشانده‌ام مقابل‌ام، این «حالا» را می‌گویم)، نانوايى چورَك بود. خوشمزه‌ترين پيراشكى‌هاى تهران را داشت. آن‌روز ولى پیراشکی‌هاش، مزه‌ى زهر هلاهل مى‌داد. تمام شهر را آن‌شب زير پاهامان تكرار كرديم. همه‌چيز را در دلهره‌ى غريب سى و يك شهريورِ سال جذامى در سكوتى كر كننده، تكرار كرديم. يادت آمد؟

چرا جواب نمی‌دهی تو؟ مگر می‌شود که یادت نیاید؟ اصلاً که گیریم تو یادت نیاید. من که یادم می‌آید. همه‌چیز را. با هر نفسی، به جای بالون‌های ریه، تویی که باد می‌شوی. بزرگ می‌شوی، آن‌قدر بزرگ که من به خیال تو آویزان می‌شوم، چرخ می‌خورم در آن تا گیج و سست، پرت ‌شوم و هزار پاره. هر پاره هزار جای آن شهر.
تهرانِ بى تو، مثل سيبِ گلو، در حنجره‌ام، جايى مابينِ خرخره و جناقِ سينه گير كرده. تهران را ول کردم، دور شدم که راه نفس‌ام باز شود شاید. نشد. نمی‌شود. تهران، تویی که هر دو مانده‌اید، ماسیده‌اید در من. مُدام چاى مى‌خورم، پايين نمى‌روید. به خیال‌ام که چیزی، حجمی از فقدان در گلوی آدم جا می‌ماند که می‌شود با قرصی، دوایی، تجویزی از شرش راحت شد. همین دیروز هم که شنیدم ذهن‌ات شده‌ یک صفحه‌ی سفید، بی‌هیچ گذشته‌ای، فقدان این سال‌ها بزرگ‌تر شد، آن‌قدر که گلویم باد کرد. دكتر اشنايدر گفت: «سيبِ گلو نداريد. لوزه‌ى سوم هم، ولى براي‌تان يك هفته استراحت در خانه مى‌نويسم.» بعد دست ‌كشید روى گردن‌ام و گفت: «زن‌هاى شرقى گردن‌هاى بلندِ ظريفى دارند.» یاد تابلوهای «مودیلیانی» می‌افتم که تمام زن‌های تابلوهاش گردن‌های بلندی دارند، و یا زنان روسپی «اگون شیله» که اغلب در پیچ و تاب بدن‌شان، گردنی بلند و رها دارند. در مقابلِ نگارگری‌های خودمان که زن‌ها اغلب گردن‌های فرورفته‌ای دارند. مهم نیست این‌ها. دکتر خواسته سر صحبت را باز کند و زن شرقی و غربی هم برایش فرق چندانی ندارد. این را از فشار انگشتان‌اش فهمیدم که کجا سیر می‌کند و از همان پوستر تولید انبوهِ بوسه‌ی کلمیت که بی‌ربط به مکان، روی دیوار مطب آویزان است.
تو دست ‌گذاشته بودی دور گردن‌ا‌م، در صفِ سينما صحرا بودیم، انگشتان‌ات در سوزِ سردِ بهمن ماه، مثل آجرِ گداخته بود. در چشمان‌ام خيره ‌‌شدى و ‌گفتی: «بهار! من رو بذارى برى خفه‌ات مى‌كنم، اين‌طورى…» خندیدى و انگشتان‌ات را دورِ گردن‌ام فشار دادی و نك دماغِ يخ‌زده‌ات را ‌كشیدی روى دماغم.
نمى‌دانم چرا خفه‌ا‌م نكردى؟ چرا من خفه‌ا‌ت نكردم وقتى كه رفتى؟ وقتى‌كه ديدم تهران بى تو مثلِ آوار است روى سرم. از همان‌وقت كه رفتى، اين شهر مثل يك غده ماند در گلويم. حذف نمى‌شوى از تهرانِ ذهنِ من. مانده‌اى در گلويم مانی. تهران و تو پیچیده‌اید در هم. تنگاتنگ. نمی‌دانم گردن کدام‌تان را بگیرم.
گردن‌ام را از زيرِ دست‌های دكتر اشنايدر رها کردم. برگه‌ى مرخصى را از منشى گرفتم. حالا هم که مانده‌ام خانه و برای تو حرف می‌زنم. یک هفته کسی روی در و دیوارهای این شهر نقاشی تبلیغاتی نکشد، آب از آب تکان نمی‌خورد. هیچ‌چیزی و هیچ‌کسی حیات‌اش به من وابسته نیست. صبح‌ها شال و کلاه می‌کنم و از داربست بالا می‌روم و روی دیوار تبلیغ فلان برند خوراکی و یا بهداشتی را می‌کشم. نه با کسی قرار است حرفی بزنم و نه کسی اصلاً صدایش به من می‌رسد. گاهی همان بالا هم ناهار و قهوه‌ام را می‌خورم و پشت‌ام را می‌کنم به مزخرفی که کشیده‌ام و مردم را آن پایین تماشا می‌کنم. فقط همان لحظات است که تصور می‌کنم دیه‌گو ریورا و یا سیکه‌ایروس ام و نه یک تبلیغات‌چی. می‌دانی که از نقاشان زن دل خوشی ندارم، از فریدا کالوی محبوب موزه‌دارها که از همه بیش‌تر بدم می‌آید. بدم می‌‌آید چون می‌ترسم شبیه به او شوم. چون از درد فقدان و شدت عشق به جنون رسید.
از مطب که بیرون آمدم رطوبت رودخانه‌ی راین خورد زیر دماغم. این هم از همان ناله‌های تکراریِ مهاجران است. این که این‌جا همیشه سرد است، همیشه بارانی است و یا آسمان‌اش همیشه خاکستری است… وسط‌های راین و درست در قسمت مرکز شهر، کلیسای دم ایستاده مقابل‌ام، بزرگ و جذاب. مثل همه‌ی این سال‌ها. آن‌چنان مطمئن که وصل‌ام کند به شهرش. دم، سیاه و سوخته ولی افراشته، مقابل ورودی شهر ایستاده که به یادمان بیاورد، که فقط او بود که زیر تمام آوارها زنده ماند. که تنها او بود که خاطره‌ی کلن را در دل خودش جا داد و شهر را دوباره رویاند. همه‌ی این‌ها را می‌دانم و خوانده‌ام و دیده‌ام ولی وصل نمی‌شوم. به هیچ کجا. خالی‌ام. تکه‌هایم جا مانده‌اند در تو. کلیسا زبان کوچک‌اش را در ناقوس می‌چرخاند، انگار که ‌بخواهد بیدارم کند. سرم گیج رفت. نفس‌ام دوباره به شماره افتاد.
مى‌دانى آخر از همان غروب جهنمی که دیگر صدايت در گوشم ‌نپیچید، نفس‌ام تنگ شد و سينه‌ام به خرخر ‌افتاد. از همان‌روز كه محو شدى، دنبالت نگشتم دیگر. گفتم غولِ چراغ جادو لابد مى‌آيد و من آرزويت را مى‌كنم در يكى از آن شب‌هاى نفس‌بُر. در هوايى كه تنها معلقى‌ا‌ش گردهاى آلرژى‌زاىِ درختانِ كاج است و رطوبت ناتمام رودخانه. من از کابوس آنکه فراموش‌ات شده‌ام، نفس‌ام به شماره افتاد. چشمان‌ام را بستم. چيزى مانند بوىِ اگزوزِ اتوبوس‌هاى دو طبقه‌ در سرم پيچید. سياه شد همه‌جا. بعد تو آمدی و دست‌ام را گرفتى، از پله‌هاى پيچ‌دار بالا رفتیم، سقف و قدم همز‌مان كوتاه ‌شدند. روى صندلى رديف جلو، مقابل شيشه‌ى بزرگ اتوبوس نشستم. پاهايم در هوا معلق.
چانه‌ام را چسبانده‌ بودم به داغى ميله‌ى جلوى اتوبوس، نگاهم پايين. پاهايم را تكان مى‌دادم و حظِ كفش‌هاى ورنىِ سياهم را مى‌بردم. دامنِ پيچازى قرمز رنگ‌ام بالا رفته‌ بود و بخشى از ران‌هايم چسبيده بود روى صندلى. مردِ رديفِ كنارى خيره بود به پاهايم. نگاهش کردم و خندیدم. مادر چشمهايش را به طرف مرد گرد كرد. دامن من را پايين كشيد، با تشر گفت كه به غريبه‌ها نخندم. تو ولى آشناى منى. سر چرخاندم و به چشم‌هاى هميشه بى‌قرارت خندیدم. ‌گفتى: «نزن اين ماتيك قرمز رو، نمي‌بينى چه‌طور نگات مى‌كنن» دوباره ‌خندیدم. گفتی: «خيلى سرخوشى بهار، خيلی.»
اتوبوس، ایستگاه کنار مزرعه ایستاد. چشمان‌ام را باز کردم و پياده ‌شدم. اتوبوس دور ‌شد، بى‌دود. هوا ولى سياه بود. گاوها مشغولِ خوردنِ چمن‌هاى يخ‌زده بودند. بارانِ پودرىِ كناره‌ى راين در حال باريدن بود. تو، چشم‌غره‌ى مادر، كفش‌‌هاى ورنىِ مشكى، دامنِ پيچازىِ قرمز، نگاهِ هيزِ مسافر، لبخندِ گشادم، سرخوشى، تمام شيروانى‌هاى خانه‌هاى تهران از پارک‌وی تا تجریش، در اتوبوس جا ‌ماندند و دور ‌شدند. نفس‌ام دوباره تنگ شد. كاش صداى تو دوباره در گوش‌ام بپيچد، تلفن‌ات را جواب بدهی و بگویی با آن صدای زنگ دارت: «سلام» و الف را آن‌قدر بکشی که یعنی «چه‌طوری؟ چه‌قدر خوشحالم که زنگ زده‌ای…» چه‌طور یادت نمی‌آید؟
تهران که زیر پاهامان سر می‌خورد. عین ابریشم، هی می‌رفتیم و انگار که ابر است زیر قدم‌هامان. این‌طور بی‌وزن. مهربان بود با ما. آن هیولاـ شهر، شده بود سبکِ سبک. نرمِ نرم بینابینِ تنانگیِ ما. سرت به کدام ناهمواری‌اش خورده؟
کاش مانده بودم مانی.کاش آمده بودی. شهر برایم تنگ شده بود، نامهربان، زشت. آمدم که نفس بکشم مانی. تو لای تک تک دنده‌هایم گیر کرده‌ای. درد می‌کشم با هر نفس. نگفته بودم برایت که تمام نشدی؟ مانده‌ای در من. دوباره دارم تکرار می‌کنم. این ماندن تو در من را هی و چندباره دارم تکرار می‌کنم، انگار که هذیان می‌گویم. تب دارم گمانم. آخر چه‌طور می‌شود تو در من مانده باشی و فراموش کرده باشی همه‌چیز را؟ یعنی چشمان‌ات دیگر با دیدن میدان آزادی گرد نمی‌شود؟ دست‌ام را نخواهی گرفت و دور آزادی چرخ نخواهیم زد؟ کاش آن‌سال که دوباره دیدم‌ات دور آزادی می‌چرخیدیم. یا چرخیدیم؟ دیدیم هم را؟ یا خیال کردم تو را؟ کاش یادت بیاید این را… اگر این را یادم است، حالا در خواب یا در میدان.
تو مقابل‌ام ایستاده بودی و گفتى: «ببخش براى اون سال‌ها بهار.»
خنديدم و گفتم: «كدوم سال‌ها؟»
دل‌ام مى‌خواست بگويم ولى، مى‌خواهم كه ببخشم‌ات، بخشيده نمى‌شوى.
دل‌ام مى‌خواست بگويم كافى بود صبر مى‌كردى، تا كلاغ‌ها قارقار كنند و بروند. آن‌وقت شايد در اين روزها اين‌قدر سردمان نمى‌شُد. تو كاپشن سفيدت را باز مى‌كردى؛ من هم گلوله مى‌شدم در آغوشت. ها مى‌كردم درِ گوش‌ا‌ت تا يخ‌شان آب شود و مى‌گفتم: «دوستت دارم.» آن‌قدر كه بعد از تو، دوست‌داشتن در من يخ زد. حتى وقتى هوا گرم شد. حتى وقتى بلبل‌ها خواندند. دل‌ام مى‌خواست بگويم: «كاش از قارقار كلاغ‌ها نمى‌ترسيدى… كاش اصلا نمى‌ترسيدى.»
راستی سردت نیست حالا؟ خوبی؟ یک کمی بخور از چایت.
گفتى: «خوبى؟ خوشى؟»
گفتم: «خوبم.»
خوب نيستم ولى مانی. روزهايى كه آسمان بازى ابر و باران دارد و خروار خروار خاكسترى پخش مى‌كند روى سرِ شهر؛ درست همان‌وقت‌هايى كه اين سينه‌ام مثل ماهىِ در قلاب گير كرده نفس نفس مى‌زند؛ دل‌ام مى‌خواهد دست بكشم روى مغزم، صفحه‌ى تو را كه هميشه باز است ببندم و تمام شوى. بعد يك نفس عميق بكشم و سرم را رو به آسمان بلند كنم و بگذارم چشمان‌ام پر از باران شود. خوش نيستم وقتى تمامِ خيابان‌هاى شهر را، وقتى روحِ زندگى را از من گرفته‌اى.
قول داده‌ام که فراموش کنم. قول داده‌ام که تو یادت بیاید و من فراموش کنم…

يادت هست؟ آن‌روز كه دستان‌ام را گرفته بودى و دور ميدان آزادى مى‌چرخيديم. برف پراكنده و سرخوش روى آزادى می‌نشست. آزادى خيس و براق در ميان آن‌همه هياهو قد كشيده بود و ما پناه گرفته بودیم مابین بازوان‌اش. بينى يخ‌زده‌ات را گذاشتى روى پيشانى‌ا‌م، نفسِ گرم‌ات پخش شد روى صورت‌ام: «كارى مى‌كنم نتونى تو اين شهر نفس بكشى بى‌ من.» يادت نيست؟
سوار ماشين شدى، شيشه را پايين كشيدى و گفتى: «مثل قالى‌كرمون مي‌مونى تو! تكون نخوردى اين‌همه سال.»
خنديدم. ولى دل‌ام مى‌خواست بگويم: «آخر نفس نكشيدم! همان سال‌ها مُردم.»
از ميدان كه دور زدى برايم دست تكان دادى. من به بازوهاى آزادى تكيه دادم و گفتم: «كاش از قارقار كلاغ‌ها نترسيده بودى… كاش اصلا نترسيده بودى.» از تهران که آزادی مانده و چند خیابان که هیچ شباهتی به گذشته ندارند. تهران پا گذاشته روی ما و دویده در بغل آینده. آینده‌ی زشتِ بی ما. آزادیِ بی ما که دورش چرخ نمی‌زنیم و نمی‌خندیم.
تمام هفته را قرار است در خانه بمانم. دکتر اشنایدر یک هفته مرخصی برایم نوشته است. می‌خواهم با هم از تجريش و در مسيرِ آبِ جوب، زيرِ چنارهاى درهم راه برویم تا برسیم به ميدان وليعصر، برويم خيابانِ ويلا و تو از پيرمردِ عتيقه‌فروش، انگشترِ عقيق برايم بخرى. انگشتر را در دست‌ام كنى و بگويى: «عقيق خوش‌يمنه.»
آن عقيق ولى انگار، طلسمِ صاحب قبلى را با خود داشت براى من. بديمن و شوم. شايد صاحب‌اش عفريته‌اى بوده كه يك شب طلسم ويرانى دختركى بلندْگردن را خوانده و انگشتر را در دست‌اش كرده باشد. دخترك يك‌شبه، تبديل شده است به عجوزه‌اى بى‌گردن با چشمانى به رنگِ خون و خالِ گوشتى بزرگى وسط پيشانى. می‌بینی؟ دوباره دارم قصه می‌گویم. انگار قرار است برای همه بنویسم و می‌خواهم طوری بنویسم که از داستان من خوش‌شان بیاید. یادم می‌رود قرار است برای مانی بنویسم که دوباره مانا شود. اه، همین هم شعر شد. غیرواقعی و تزئینی. «واقعیت»، باید روی همین کلمه متمرکز بمانم. من می‌ترسم مانی، می‌ترسم که تو یادت نیاید. از خیالی بودن خودمان می‌ترسم. باید بخوابم. دوباره افتاده‌ام به هذیان. تو هم بخواب. بعدش برمی‌گردیم ویلا. باید برویم پیش عتیقه‌فروش، عقیق را برگردانیم. اگر زنده باشد، اگر آن مغازه‌ی خاک‌گرفته با ویترین‌های چوبی‌اش نرفته باشد زیر طرح نوسازی، طرح زشت‌سازی مثل ساختمان آجر سه‌سانتیِ خیابان بوعلی. ویلا را برویم تا انتها و از زیر نگاه فردوسی رد شویم. من دست‌ام را رد کنم دور کمرت، سرم را بگذارم روی شانه‌ات. تو در گوش‌ام زمزمه کنی: «بی تو نمی‌تونم نفس بکشم تو این شهر».
برویم مانی؟ می‌خواهم شب و روز بالای سرمان یکی باشد دیگر. ساعت‌ها و دقیقه‌ها و ثانیه‌هامان یکی باشد. آن‌وقت همه‌چیز را دوباره تکرار کنیم. همه‌چیز، جز غروب سی و یکم شهریور ماه سال جذامی را. تو برای به یاد آوردن، من برای فراموش کردن و بیداری. برای در واقعیت بودن و ماندن.

 

عطیه رادمنش احسنی
تابستان ۹۵

 

توضیح:

این داستان تحت عنوان «پیکر گمشده» جزو منتخبین پنجمین جایزه‌ی ادبی هزار و یک شب (سال ۱۳۹۵) شناخته شد. بازنویسی این داستان و با نام «تهران، پیکر گمشده» در سایت پیرنگ منتشر شده است.

 

برچسب ها:
نوشته های مشابه
رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

یادداشت بر رمان «توپ شبانه» جعفر مدرس صادقی

  «من سال‌هاست که فقط دفترچه خاطرات می‌نویسم... شاعر بودن به این سادگی‌ها نیست. به چاپ کردن و چاپ نکردن هم نیست... شعرا فقط احترام دارند. اما احترام به چه دردی ...

مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» - نغمه کرم‌نژاد

«این جنگی‌ست میان دو روایت»

  به همت کتابسرای کهور شیراز مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» اولین اثر نغمه کرم‌نژاد نقد و بررسی شد. مجموعه‌داستان «میمِ تاکآباد» توسط نشر «آگه» در اسفند سال ۱۴۰۰ منتشر شده است.     این جلسه ...

ناداستان-آدم‌ها-علی سیدالنگی

ناداستان

  وسط‌های فروردین بود و هوای طبس رو به گرمی می‌رفت. صبح زود به تونل رفتم و به کارگاه‌های استخراج سر زدم. بعد از اینکه دوش گرفتم، راه افتادم به‌طرف دفتر ...

داستان-قاص-فاطمه دریکوند

داستان کوتاه

  بچه که بودم مدام می‌ترسیدم؛ از چشمه و جنگل، از چشم‌ها و آدم‌های غریبه، از تلی خاک که ورم کرده و مرموز کپه می‌شد یک‌جا. دره و رودخانه‌اش که دیگر ...

واحد پول خود را انتخاب کنید